«هادی بصیر» از فرماندهان دفاع مقدس و برادر سردار سرلشکر شهید حاج «حسین بصیر» قائم مقام لشکر ویژه ۲۵ کربلا در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در ساری، به بیان ویژگیهای شهید «بصیر» و ذکر خاطراتی از برادر شهیدش پرداخت و اظهار داشت: شهید «بصیر» از انقلابیهای قبل از انقلاب بود که به خاطر ارادتی که به حضرت اباعبدالله (ع)، حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) داشت هر چهارشنبه به «جمکران» میرفت. کسی هم از رفتنش خبر نداشت؛ یعنی هر دوشنبه که میشد، حاجی غیبش میزد. من همیشه فکر میکردم حاجی به سینما میرود و برای همین دوست ندارد کسی از رفتنش باخبر بشود. تا اینکه یک روز به او گفتم من هم با شما می آیم. حاجی مخالفت کرد و گفت: «جایی که من میروم جای شما نیست».
برادر شهید بصیر ادامه داد: با اصرارهای زیادی که داشتم، قبول کرد که با او بروم. اما برای من شرطی گذاشت که تا زندهام به کسی چیزی نگویم. من هم قول دادم و با او به راه افتادم. تا اینکه از شهر خارج شدیم. وقتی به «آمل» رسیدیم با خودم گفتم حتما حاجی میخواهد به سینمای «آمل» برود. اما بعدش دیدم به سمت «تهران» حرکت کرد. باز هم با خودم گفتم حتما میخواهد برود سینمای تهران!
«هادی بصیر» افزود: تهران را که رد کردیم به «قم» رسیدیم. حاجی قصد زیارت جمکران کرد و من هم همراهش رفتم. آن وقتها اطراف جمکران به این شکل نبود؛ همش خاک و تپه بود. حاجی مرا به خادم مسجد سپرد و خودش رفت اطراف مسجد جمکران. نزدیک شب شده بود و برنگشت؛ خیلی دیر کرده بود و من هم میترسیدم. تا اینکه دیدم از دور دارد برمیگردد. متوجه شدم حاجی تا صبح مشغول عبادت بوده است.
این برادر شهید گفت: حاجی واقعا برای شهادت لحظه شماری میکرد. مادر خیلی خوبی داشتیم. سختترین شرایط زندگی ما با دعای مادر پیش میرفت. دو برادرم «حسین» و «اصغر» با دعای مادرم به شهادت رسیدند. «حسین» به مادرم میگفت «نمیدانم چرا گلوله از همه سمت میاد به لباس من میخوره، از بیخ گوشم رد میشه، ولی به من نمیخوره؟» مادرم به او گفت: «تو سرپرست این بچهها هستی و باید باشی».
وی اینگونه روایت کرد: آخرین باری که حاجی میخواست به منطقه برود من و او، دو نفری رفتیم پیش مادر. مادرم در حال خواندن نماز بود. بعد از نماز تا نزدیکی اذان مغرب صحبت کردیم. صدای اذان که آمد، مادرم برای تجدید وضو از روی سجاده بلند شد. حاجی رفت روی سجاده دو رکعت نماز خواند. مادرم که این صحنه را دید، گفت: «شما همین جا نماز بخوان، من میروم جای دیگه نماز میخوانم». حاجی گفت: «نه مادر. من روی سجادهات نماز خواندم که چیزی که از خدا میخواهم به من بدهد». مادر من هم دعا کرد که هرچه حاج «حسین» میخواهد خدا بهش بدهد. بعد از شهادت «حسین»، مادرم میگفت: «ای حسین، ای حسین! تو گولم زدی. تو از خدا شهادت میخواستی».
برادر شهید بصیر ادامه داد: حاجی علاقه زیادی به پاسداری داشت. مخصوصاً لباس سبز سپاه را خیلی دوست داشت. اعتقادش بر این بود که این لباس سربازی امام زمان (عج) است و دوست داشت سرباز امام زمان بشود. روزی که برای اولینبار میخواست لباس سبز سپاه را بپوشد، من از او عکس گرفتم. آن موقعی که میخواستند لباس را تنش بپوشند، ناگهان بیهوش شد و از حال رفت. همه این صحنه را دیدند. من دیگر نمیتوانستم از این لحظه عکس بگیرم. همه کسانی که بودند، گریه میکردند. تمام عشق و علاقهاش این بود که بتواند سرباز امام زمان بشود. میگفت: «هر کس که سرباز امام زمان (عج) باشد، آن دنیا با تجهیزات در صحرای محشر وارد میشود.»؛ ما هم موقع شهادت با تجهیزات و لباس پاسداری دفنش کردیم.
این رزمنده دفاع مقدس گفت: حاجی خیلی از مسائل را رعایت میکرد. با رزمندهها طوری رفتار میکرد که کسی فکر نمیکرد فرمانده است؛ همه فکر میکردند او هم یک رزمنده ساده است. خیلیها الان هم به حاجی ارادت خاصی دارند. این ارادت به نظر من به خاطر سادگی زندگی و خلوص نیتی بود که داشت. هر چی داشت برای رفقا و اسلام و دین خرج میکرد. اصلا به مقدار و مبلغ نگاه نمیکرد. وقتی که مکه رفت من در منطقه عملیاتی بودم. حاجی کلی وسیله خرید و با خودش آورد. به او گفتند اینها چیست که خریدی؟ گفت: من اینها را از بچه شیعهها خریدم. اصلا به جنس کالا نگاه نمیکرد. فروشنده جنس برایش مهم بود؛ اینکه آیا میتواند به زندگیاش برسد یا نه؟ از این طیف فروشندهها خرید میکرد. شهر خودمان هم همین بود. به نوع جنس نگاه نمیکرد، به فروشنده اش نگاه میکرد که چه کسی است؟ آیا میتواند به زندگیش برسد؟.
وی به ذکر فضائل اخلاقی شهید بصیر پرداخت و افزود: شهبد بصیر اخلاقش زبانزد همه بود. چه در شهر و چه در منطقه. با همه یکسان برخورد میکرد حتی با من که برادرش بودم. یک بار در سال ۶۳ یک مأموریت پیش آمده بود که گفتند این مأموریت ۹۹/۵ درصدش شهادت است. حاجی اولین اسمی که برای این مأموریت نوشت اسم من بود. بعد به بچههای دیگر گفت: «هر کی دوست داره و میتونه بره، بیاد اسمش را بنویسه». اینها باعث شده بود که حاجی در دل رزمندهها جا باز کند و همه دوستش داشتند.
این برادر شهید روایت کرد: یک وقتی بود که توی راهیان نور بودم. هوا بارانی بود و لباس هایم کثیف شده بودند. آمدم تمیزشان کنم که دیدم «اکبر خنکدار» زنگ زد. گفت: حاجی بیا اینجا. یک خانم دانشجو آمده و میخواهد از شهید بصیر بداند. من هم آمدم داخل اتوبوس. گفتم اهل کجایی؟ گفت: اهل استان فارس هستم و در دانشگاه سبزوار درس میخوانم. من هم حدود یک ساعتی از خاطرات حاجی گفتم. خانم دانشجو چنان گریه و بیتابی میکرد که کل اتوبوس را متحول کرده بود.
وی ادامه داد: یک زمانی من برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفته بودم. همین که رسیدم، تلفنم زنگ خورد. «حسین عابدپور» از جانبازان فریدونکار بود که درخواست یک نسخه از کتاب حاجی را داشت. همین که متوجه شد مشهد هستم، خواست برای بیمارشان که در کما بود، دعا کنم. من هم به او گفتم سر قبر حاجی مشکلت حل می شود. از این ماجرا مدت زیادی گذشت تا اینکه من یک روز حاج «حسین» را در شهر دیدم. یادم آمد که حال بیمارشان را بپرسم. گفت: «همون وقت که گفتی برو سر مزار حاجی، من با دختر و پسرم رفتیم زیارت عاشورا و دعای توسل خوندیم. هنوز از سر مزار پا نشده بودیم که خبر دادند بیمارمون از کما خارج شده و آوردنش تو بخش. الان هم هر وقت براش مشکلی پیش میاد، اول میره سر قبر حاجی و بعدش به کارهاش میرسه».
گفتوگو: حدیثه صالحی
انتهای پیام/