سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس: هفته گذشته بود که مهمان خانهای قدیمی و با صفا در محله نظام آباد شدیم. خانواده خانم نجومی سالهای زیادی در این محل زندگی کرده و خاطرات تلخ و شیرین زیادی را از روزهایی که با شهادت هر یک از جوانان محل حجله ای به رسم یادبود بر سر کوچه ها نصب شد به یاد دارند. اگرچه برای برخی گذر زمان غبار فراموشی را بر این خاطرات نشاند اما برای مهتاب نجومی و خانواده اش تا سالها به یادگار ماند. در دیداری صمیمی با مهتاب و اکرم السادات نجومی همسر و مادر شهید پیمان هاشمی به گفت و گو نشستیم.
مهتاب نجومی (همسر شهید): من و پیمان، خاله زاده بودیم. پیمان 20 و من هم 16 سال داشتم. قرار بود برایم خواستگار بیاید. سوم شهریور ماه سال 62 روزی که پیمان متوجه مراسم خواستگاری شد به خاطر علاقه ای که به من داشت برای خواستگاری قرار گذاشت. من هم دوستش داشتم اما بین بزرگان و فامیل بروز نمی دادم البته جوری نبود که شیفته و عاشق هم باشیم ولی چون به خانه ما زیاد رفت و آمد می کرد و جوان سالم، جبهه ای و خوبی بود دوستش داشتم و از همینجا بود که باهم ازدواج کردیم.
ناصر، قول می دهم تفنگت را زمین نذارم
اکرم السادات نجومی (مادر شهید): پسر خالهاش ناصر خرم که شهید شد به واسطه علاقه و صمیمیتی که بین آنها وجود داشت پیمان خیلی ناراحت شد. درست یادم هست زمان به خاک سپاری پسر خالهاش گفت: ناصر قول می دهم تفنگت را زمین نگذارم. از همان موقع دنبال این بود که به جبهه برود. آن موقع در دبیرستان درس می خواند.
مدیرش من را صدا کرد و گفت که پیمان می خواهد به جبهه برود. دلم خیلی به رفتن راضی نبود مخصوصا که پیمان تنها پسرم بود و از زمان شهادت پسر خواهرم هم مدت زمان زیادی نمی گذشت. این بود که با یکی از سرهنگ های ارتش صحبت کردم. او گفت: پیمان برای رفتن مصر است اما بهتره با اجازه شما به جبهه برود. همین شد که من هم قبول کردم و پیمان به جبهه رفت. از وقتی هم که به جبهه اعزام شد تمام مدت توی جبهه بود حتی فردای عروسی دلش طاقت نیاورد و به منطقه برگشت.
اگر شوهرت را بین عکس ها پیدا کردی برو و عزاداری بگیر
همسر شهید: 25 اردیبهشت ماه دخترم ندا 7 ماهه بود که دیگر از پیمان خبری نشد. بی خبری و خیلی مسائل دیگر، برای یک دختر 19 ساله با یک بچه 7 ماهه خیلی سخت بود. توقع و طاقت دیدن بسیاری از مسائل را نداشتم. یکبار برای پیگیری سرنوشت همسرم به ارتش رفتم. خب ارتش یک ارگان نظامی و مردانه است. خیلی راحت عکس جنازههای متلاشی شده و جنازه های سوخته ای که از شدت سوختگی سیاه شده بودند را نشانم دادند و من باید از بین اینها شوهرم را تشخیص می دادم. خیلی راحت گفتند اگر از بین عکسها شوهرت را تشخیص می دهی که برو و عزاداری بگیر وگرنه ما نه می گوییم زنده است و نه می گوییم شهید شده.
یک سری فیلم از اسرا که از ماهواره ها تهیه کرده بودند را نشانم دادند و گفتند ببین همسرت بین اسرا هست یا نه؟ یکلحظه به نظرم آمد پیمان گوشه ای نشسته. فیلم را چندبار بزرگ کردند و به عقب برگرداندند. حتی حلقه ام را به امانت گذاشتم تا فیلم را بزرگ کنند وعکس بگیرند. ماه ها به همان عکس امیدوار شدیم. چند سال با همان عکس زندگی کردیم. آن روزها آنقدر خوشحال بودم که به خانه هر یک از اقوام که می رفتم شیرینی می بردم. تنها چیزی که داشتیم همان یک عکس بود تا دو سال بعد که امضای پیمان به دستمان رسید.
من اسیر خاک شدم، پیمان اسیر دشمن
مادر شهید: بعد از دو سال بی خبری یک شب پسر خواهر شهیدم به خوابم آمد. گفت که من اسیر خاک شدم و پیمان اسیر دشمن. آن موقع منظورش را متوجه نشدم تا اینکه چند وقت بعد وقتی در مدرسه مشغول تدریس بودم مدیر مرا صدا کرد و گفت از هلال احمر با من کار دارند.
توی راه گریه می کردم و از خدا می خواستم که خبر شهادت پیمان را به من ندهند، زیرا من طاقت نداشتم. وقتی به هلال احمر رسیدم یک برگه جلوی من گذاشتند که فقط یک امضا داشت. پرسیدند این امضا را می شناسی؟ گفتم امضای پسرم است. گفتند برو و مطمئن باش پسرت زنده است. جواب نامه را بده. اگر جوابش آمد معلوم می شود پسر شماست. درست شش ماه بعد جواب نامه آمد و فهمیدیم پیمان زنده است.
همسر شهید: در همان دوران اسارت دو ماه از او بی خبر بودیم و نامهای از پیمان نمی آمد. هلال احمر هم جوابی به ما نمی داد. تا اینکه با پیگیری های حضرت امام مشخص شد پیمان به همراه چند اسیر دیگر که حدود 20 نفر می شدند چند ماهی تحت فشار قرار گرفته بودند تا اینکه به کمپ 17 الرمادیه انتقال پیدا کردند و گویا کمی از آزار و اذیت ها نیز کم شده بود.
سوم شهریور ماه درست سالگرد ازدواجمان بود که پیمان آزاد شد. بعد از 5 سال دوری. من 23 سالم شده بود. بعد از آزادی به همراه تعدادی اسیر دیگر سه روز در پادگان 06 ارتش در قرنطینه بودند و بعد هم به دیدار مقام معظم رهبری رفتند.
مسمویت بعد از اسارت
بچه های مسجد و محل همه برای کمک و پذیرایی از مهمان ها همکاری می کردند. بقال محل هم کمک می کرد و با چرخ جعبه میوه ها را به خانه میاورد. میوه ها را در حیاط می شستند و بقیه کارها را هم انجام می دادند. من هم یک آشپز گرفته بوم تا ناهار و شام را آماده کند. در تدارک مهمانی ها و آماده شدن برای استقبال از پیمان بودیم که عمویم با من صحبت کرد و گفت: تو تا الان صبوری کردی و همه مشکلات را تحمل کردی، حالا هم صبر کن. زیرا خبر داده اند غذای بچه ها مسموم بوده! من تعجب کردم، چون نه غذا از بیرون می گرفتیم نه اینکه غذای مانده به کسی می دادیم. بعد فهمیدم منظور عمو از بچه ها، آزاده هاست. دیگر طاقت نداشتم. همانجا پرسیدم تمام شد؟ اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. عمو گفت: بلند شو به بیمارستان برویم. دیگر تحمل نداشتم. سه روز بود از مهمان ها پذیرایی می کردم. نه برادری داشتم نه پدری. نبودن مردی توی خانه برایم سخت بود. گفتم اگر اتفاقی افتاده آرام آرام به من خبر بدهند. گفتند چیزی نشده، پیمان بیمارستان است و مسموم شده.
مادر شهید: آزادی پیمان برایم خیلی شیرین بود. چون پدر پیمان سرهنگ بود اجازه دادند من و پدرش در همان قرنطینه او را از نزدیک ببینیم. وقتی پسرم را دیدم باور نمی کردم خود پیمان باشد. با یک چهره نحیف و ضعیف رو به رو شدیم که حتی من و پدرش هم نمی توانستیم او را بشناسیم. با قد 185 فقط 65 کیلو وزن داشت.
واقعیت از آنچه می بینیم تلخ تر است
همسر شهید: برای دیدن پیمان به بیمارستان رفتیم. تازه آنجا بود که فهمیدم قبل از من همه برای عیادت به بیمارستان آمده اند و من آخرین نفری هستم که همسرم را می بینم. همان اول حواسم به این بود که دستش سالم باشد به دقت نگاه می کردم تا ببینم دست دارد یا نه چون توی آن فیلمی که چند سال قبل پیمان را از روی آن شناسایی کردم احساس کردم دستش مجروح شده است.
متاسفانه واقعیت های جنگ و واقعیت هایی که وجود دارد تلخ تر از آنچه می بینیم است. واقعیت همه انچه که ما می بینیم یا می شنویم نیست، واقعیت بسیار تلخ تر از گفته ها و شنیده هاست. من یک دختر جوان بودم به این فکر می کردم وقتی همسرم آزاد می شود می خواهم چه کار کنم و چه چیزهایی از زندگی جدیدم می خواهم اما بعد از مدتی فهمیدم همه چیز با تصوراتم فرق می کند و من با یک فرد دارای مشکلات روحی و جسمی مواجه شدم.
همان ابتدای دیدارمان، پیمان گفت که چون دوستانش از شهرستان هستند و هنوز خانواده های خود را ندیدند درست نیست ابراز احساسات کنید برای همین هم ملاحظه کردیم.
به خاطر شکنجه ها و خاطرات تلخ آن دوران خیلی از اسارت صحبت نمی کرد. فقط کوتاه، ماجرای اسیر شدنش را گفت که در عملیات مهران با 7 نفر از دوستانش توی کانالی قایم شده بودند که محل لو می رود و به اسارت گرفته می شوند.
حرم امام حسین (ع) از خون اسرا پر شد
یک بار هم تعریف کرد که برای استفاده تبلیغاتی از اسرا آنها را به حرم حضرت اباعبدالله بردند. حرم آنقدر کثیف بود که اسرا لباس های خود را درآوردند و شروع به تمیز کردن حرم کردند. وقتی بعثی ها متوجه شدند درهای حرم را بستند و چنان بچه ها را کتک زدند که تمام حرم با خون اسرا نجس شد. همین رفتارهای بعثی ها و اینکه صدام گفته بود من پول تک تک گلوله هایی که به رزمنده های ایرانی زدم را با پول زائران از ایرانی ها میگیرم؛ پیمان اجازه نداد تا وقتی صدام زنده است من به کربلا بروم.
اگر به نان شب هم محتاج شدید، داروهای من را بخرید
تجدید خاطرات آن دوران برای من هم تلخ است. پیمان روی دستش جای شکنجه و سوختگی بود که براثر شکنجه با سیگار این اتفاق افتاده بود. زمان جنگ به دلیل موج انفجار دچار مشکلات عصبی شد که اسارت آن را تشدید کرد. بعد از آزادی به خاطر بیماری های ناشی از اسارت و مشکلات عصبی مجبور بود روزانه حدود 20 تا قرص بخورد. صدای جیغ و فریاد خیلی اذیتش می کرد. حتی به مهمانی های شلوغ هم نمی رفت. به من می گفت هر اتفاقی افتاد جیغ و داد نکنید چون حالم را بدتر می کند. بعضی مواقع که دچار حملات عصبی میشد بعد از بهتر شدن حالش پشیمان می شد و از ما عذرخواهی می کرد. همیشه می گفت اگر روزی به شام شب هم محتاج شدیم داروهای من را بخر چون اگر داروها نبودند حالش بدتر می شد.
مشکلات جنگ هنوز هم ادامه داشت
واقعیت این بود که مشکلات جنگ هنوز هم ادامه داشت. به خاطر دارم همسر شهید لشکری در برنامه ای می گفت که من بین پسر و همسرم قرار گرفتم. من این موضوع را بخوبی درک می کنم چرا که از یک طرف من همسر مردی بودم که دوستم داشت و از طرف دیگر مادر یک بچه بودم. پس از چند سال از بازگشت همسرم به این نتیجه رسیدیم که تربیت دخترم را مثل قبل به من بسپارد.
به خاطر وضعیت حادی که داشت پزشکان اجازه دادند در سی سی یو بمانم
وابستگی عجیبی به من داشت. وابستگی که به خاطر دوست داشتنم بود. چند سال قبل به خاطر مشکلات قلبی سکته ای کرد که ما به سرعت او را به بیمارستان رساندیم. خیلی ناراحت و نگران بودم، بیمارستان هم اجازه نمی داد که من در سی سی یو بمانم. پیمان گفته بود اگر من کنارش نباشم قرص هایش را نمی خورد، مطمئن بودم این کار را می کند! به خاطر وضعیت حادی که داشت و وابستگیش به من پزشک ها اجازه دادند تا صبح بالای سرش در سی سی یو بمانم. فردا صبحش با اینکه دکترها گفته بودند وضعیت قلبش خوب نیست به اجبار به خانه رفتیم. می گفت نمی خواهد در بیمارستان بماند و من هم نمی توانستم در بخش مردانه کنار پیمان باشم. این بود که به پزشک ها گفتم هر دستوری دارید بنویسید تا در خانه انجام دهم.
حتی برای بستری شدن در بخش اعصاب و روان که برنامه های تخصصی داشتند به خاطر وابستگی و علاقه به من و ترس از جدایی اجازه نمی داد. به خاطر اتفاقات اسارت ترس زیادی از دوری داشت واقعا وحشتی که پیمان از دوری من داشت را نمی توانم تصور کنم.
هیچ کس به اندازه من تو را دوست نخواهد داشت
دو روز قبل از شهادتش باهم به پیاده روی رفته بودیم. در بین صحبت هایش از من حلالیت گرفت و گفت: "یک چیزی می خوام بهت بگم که وقتی از دنیا برم بهت ثابت می شه و اونم این هست که هیچ کس مثل من تو را دوست نداره، حتی بچه ها و حتی مادرت." به روی خودم نیاوردم و گفتم مگه میشه از مادرم بیشتر دوستم داشته باشی؟
برگ آخر دفتر زندگی پیمان...
دو روز بعد این ماجرا خانه خواهرش مهمانی دعوت بودیم. پیمان حالش خیلی خوب نبود. گفت میروم کمی بخوابم. مادرش انگار که چیزی حس کرده باشد به من سفارش کرد مواظب پیمان باش. آن شب تا صبح خوابید و ماهم متوجه چیزی نشدیم. صبح که رفتیم بیدارش کنیم هرچه صدا کردیم جواب نداد صورتش کبود شده بود. حدودا ساعت 9 بود که آمبولانس را خبر کردیم که دکترها وقتی معاینه کردند گفتند که حدود دو ساعت است پیمان فوت کرده.
شهدا نسبت به همه مسائل آگاه هستند
شنیدن حرف های پیمان قبل از شهادت هم برایم شیرین بود هم تلخ. شیرین از این که چقدر شهدا نسبت به مسائل و فوت خودشان آگاه هستند و اینکه در آخرین روزها توانست از من حلالیت بگیرد.
اینکه شهدا نسبت به همه مسائل آگاه هستند را بعد از شهادت پیمان واقعا درک کردم. بعد از او اتفاقات تلخی برایم پیش آمد. یک شب به خوابم آمد. دیدم یک طرف صورتش کبود است. گفت از دست شخصی ناراحتم که تو را عذاب می ده. گفت خیلی ناراحتم و اینجا خیلی عذاب می کشم. چند وقت بعد از خواب پیمان مشکلم حل شد. حتی بعضی مواقع به بچه ها می گویم که کاری نکنید که پدرتان متوجه شود و به سراغتان بیاید.
چطور توانستی بدون من بروی؟
جلوی بچه ها خیلی بی تابی نمی کنم حتی حواسم است که اشکی هم نریزم. قبل از ماه رمضان قسمت شد تا به قم برویم. خیلی وقت بود بهشت زهرا نرفته بودم این شد که سری هم به بهشت زهرا زدیم و به دیدن پیمان رفتم. خیلی دلم گرفته بود و دلتنگ بودم. دخترم هم کنارم بود و نمی توانستم بغضم را کنترل کنم. فقط یک جمله گفتم: که چطور تونستی بدون من بروی؟
تشیییع جنازه اش هم غریبانه برگزار شد
مادر شهید: چند وقت پیش از تلویزیون می دیدم که به دیدار شهدا می روند و برای آنها مراسم می گیرند. توی دلمان به پیمان گفتم تو آنقدر غریب بودی که حتی برای تشییع جنازه ات هم فرصت نشد تا کسی جز چند نفر از خانواده ات بیاییند. الان که پسرم از دنیا رفته بیشتر از زمانی که به جبهه می رفت و جوان بود کمبودش را حس می کنم. شهادت پیمان روی همه خانواده تاثیر گذاشت.
گفت و گو از: سیده فاطمه سادات کیایی