به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بیشمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کردهاند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینههای زندگی میرسیم.
شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را بهخوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگیاش را به پیش برد.
در ادامه بُرشهایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را میخوانید:
«دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده، برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم، اما بیفایده بود. تا نیمههای شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمیترین دوستم هیچ خبری نداشتم. بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سکوت عجیبی در پادگان ابوذر حکمفرما بود. روی خاکهای محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور میشد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. ناخودآگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آنها خیره شدم. یکدفعه از جا پریدم، خودش بود، یکی از آنها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم. خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچهها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف میکرد: با یک نفربر رفته بودیم جلو، نمیدانستیم عراقیها تا کجا آمدهاند. کنار یک تپه محاصره شدیم. نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک میکردند. ما پنج نفرهم درکنار تپه در چالهای سنگر گرفتیم و شلیک میکردیم. تا غروب مقاومت کردیم، با تاریکشدن هوا عراقیها عقبنشینی کردند. 2 نفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند. از سنگر بیرون آمدیم، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درختها رفتیم. در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاریها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگویید. بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر (ص)، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختیهای بسیار بودند. بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقیها نبود. مهمات ما هم کم بود. یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجکهای آنها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام سمت؟ هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر میگفتم. در میان دشمن، خستگی، شب تاریک و...، اما آرامش عجیبی داشتیم نیمههای شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه دادیم. به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهایی هم در داخل مقر دیده میشد. ما نمیدانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زندهماندن خودمان نداشتیم، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم. بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم. با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بریزیم. وقتی رادار از کار افتاد، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم. نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم. باورکردنی نبود، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریکشدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم.
ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا (س) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیروهای ما میترسد. ما باید تا میتوانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.»
راوی: امير سپهرنژاد
انتهای پیام/ 114