به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، «سرهنگ عراقی صبار فلاح اللامی» از فرماندهانی بود که در هشت سال جنگ تحمیلی جبهه مقابل ما جنگید. وی خاطرات خود را از آن روزها به رشته تحریر درآورده است که در این ویژهنامه برشی از خاطرات وی را منتشر خواهیم کرد.
آنچه میخوانید بخشی از دیدههای اوست از فتح خرمشهر توسط رزمندگان اسلام:
«وقتی به سرتیپ ستاد حمدالحمود تلفنی اطلاع دادم که ایرانیها به مواضع ما نزدیک شده و با تصرف جبهه راست خرمشهر، بندر را تحت کنترل خود درآوردهاند، تلفن را بر زمین کوبید و با غیرت هرچه تمامتر شروع به گریستن کرد!
نیروهای ایرانی داشتند به سمت ما پیشروی میکردند. وضعیت در حال تغییر و تحول بود. از دور، ندای «یا قائم آل محمد» را میشنیدم. در آن لحظه مأیوسانه میکوشیدم نیروها را در مواضع خود تثبیت کنم؛ نیروهایی که کاملا خود را باخته بودند. یکی از نیروهای جیش الشعبی در نزدیکی سنگر من بود.
- سلام علیکم قربان!
- علیک السلام.
- قربان، میخواهم خودکشی کنم، میخواهم امشب بمیرم!
- چرا؟
- مگر این صداها را نمیشنوید قربان؟! آنها دارند میآیند. آنها مرگ را به بازی گرفتهاند.
- بله، صداهایشان را شنیدهام.
در آن شب، زمین از شدت خروش حمله نیروهای ایرانی به خود میلرزید. هرکس که تسلیم میشد، شانس بزرگی داشت. آن شب، شب بسیار سختی بود، کشته شدن نیروها، یکی پس از دیگری به انفجار سنگرها و انبارهای مهمات؛ پراکنده شدن ترکشهای مواد منفجره، صحنههایی بود که هر لحظه در برابر چشمان ما اتفاق میافتاد.
در چنین شرایط و لحظات دشواری، فرمانده لشکر از ما میخواست که مقاومت کنیم:
- ببین عزیزم صبار، گردان تو باید در موضع خود بماند و تو از تمام امکانات خود برای بازداشتن فراریان استفاده کنی!
- فراریان؟ منظورتان چیست قربان؟
- منظورم کسانی هستند که سنگرهای خود را رها میکنند. من به تو اختیار کامل میدهم هر کس را که قصد فرار از مواضع خود دارد، اعدام کنی.
من به چشم خود میدیدم که سربازان خود را آماده فرار از سنگرهایشان میکنند. با خود میگفتم بی خیال صبار، فکرش را هم نکن، امشب تمام اوضاع به هم خواهد ریخت، آنها (ایرانیها) میآیند تا ما را از شهر بیرون برانند.
در کنار من، «سروان مفتاح» - معاون گردان - ایستاده بود. خسته و هراسان به نظر میرسید. رو به او کردم و گفتم:
- چطوری ابوفلاح؟!
- والله امشب اوضاع خیلی نگران کننده به نظر میرسد قربان!
- از کجا فهمیدی؟
۔ حمله این بار آنان با حملات گذشته فرق میکند.
آن شب، خرمشهر از همه سو در محاصره قرار گرفته بود و از هر طرف، صفیر گلوله و توپ به گوش میرسید. شهر به خاطر حجم بسیار زیاد گلوله باران، یکپارچه غرق در نور و روشنایی شده بود و کار میرفت که یکسره شود و این شهر آغوش خود را به روی نیروهای ایرانی بگشاید.
سروان مفتاح در دل خود بر این وضعیت ناسزا میگفت. خواست چیزی بگوید؛ اما سخنش را بلعید. عضلات چهرهاش تکان میخورد. از چشمانش فریاد التماس برمی خاست؛ گویی میخواست به من بگوید: زمینه را برای برگشتنم به پشت جبهه فراهم کن. سرانجام نتوانست خواسته اش را پنهان کند و خطاب به من گفت:
- میخواهم با حیلهای قانونی فرار کنم.
از علائم چهره اش متوجه منظورش شدم؛ اما با گرفتن ژستی آمرانه به عنوان فرمانده گفتم: «من هر افسری را که بخواهد فرار کند، اعدام میکنم. کاری خواهم کرد که افسران و سربازان، بر چنین روزی افسوس بخورند»
و بدین ترتیب، با هشدار دادن به عواقب وخیم فرار از جبهه، منظور خود را به او فهماندم. او وقتی دید با خواسته اش موافقت نشد، دست از پا درازتر به سنگر گردان بازگشت و شروع به داد و فریاد کرد. فهمیدم که سروان مفتاح میخواهد خود را با حقه و کلک از این مهلکه نجات دهد. او با به راه انداختن داد و فریاد، تظاهر به دیوانگی میکرد. در این حال، سربازان فریاد کشیدند:
- سروان مفتاح دیوانه شده است.
نزد او رفتم. از حرکاتش فهمیدم که این کار او نیرنگی بیش نیست تا ما را بفریبد. دستور دادم تمام افسران و سربازان از مقر خارج شوند؛ من ماندم و به او گفتم: «ببین سروان، اگر به وضعیت طبیعی و عادی خودت برنگردی، با فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تماس میگیرم.
او در حالی که سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند، به گوشهای از اتاق رفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد:
- آخر قربان، میخواهم از این شهر فرار کنم!
- به کجا؟
- به جهنم!
پوزخندی زدم و گفتم: «فکرش را نکن. به زودی اولین نفری خواهی بود که به آنجا میروی!»؛ و از سخنم چیز دیگری فهمید. به همین خاطر با التماس از من خواست برایش توضیح بیشتری دهم؛ اما بی فایده بود، در این حال، صدای سربازان به گوش رسید که: «آنان دارند میآیند ...»
آری، امواج خروشان ایرانیها به ما نزدیک میشد و زمان، آبستن حوادث بزرگی در آینده نزدیک بود.
مواضع گردان یکم تیپ ما سقوط کرد. سرهنگ دوم «مدحت الکرخی» - فرمانده گردان ۳- با من تماس گرفت و گفت: «ایرانیها مواضع ما را مانند اسکی بازان تصرف کردهاند.»
آری، هجوم برق آسای بسیجیان به مواضع ما، شباهت بسیاری به حرکت اسکی بازان داشت که در یک چشم به هم زدن، از نقطهای به نقطه دیگر جابه جا میشدند. من با چشمان خود دیدم که آنان ردای مرگ را، چون زرهی به تن کرده بودند و با چابکی بسیار به جلو حرکت میکردند و از یکدیگر سبقت میگرفتند. گویا با هم مسابقه میدادند تا زودتر از دیگری به هدف خود یعنی شهادت، برسند. من با مشاهده این صحنهها و دیدن مردانی عزم آهنین و پرچمهای برافراشته در دستانشان، دچار احساسات عجیبی شدم. آنان به پیش میآمدند تا خرمشهر را با قدرت و صلابت از ما پس بگیرند و ما هر چه تلاش کردیم بخشی از خرمشهر را نگه داریم، نتوانستیم؛ چرا که آنان در پس گرفتن شهرشان مصممتر بودند.
کاش میشد نشان داد که چه تعداد از نیروهای ما در این عملیات کشته شدند. حتی زمین هم از دست ما به ناله و فغان در آمده بود. ما که در آرزوهای دست نیافتنی غوطه ور بودیم، با چشیدن طعم تلخ شکست خرمشهر را نیز از دست دادیم.
سرهنگ دوم ستاد عبدالصاحب خزعل اللامی، سرهنگ دوم ستاد سلطان عبدالحمیده، سرهنگ نیروهای مخصوص صابر عبدالعالی، سرهنگ دوم اصلاح عبدالله الجبوری سرهنگ دوم ستاد فرحان عبدالنبی الأسدی، سرهنگ ستاد اسماعیل التکریتی و سرهنگ ستاد نوری فاضل الدوری، از جمله افسران ارشدی بودند که اجسادشان در برابرم افتاده بود. هر کدام از آنها در لشکرهای ۳، ۵ و ۷ دارای پست و مقام بودند.
با مشاهده چنین وضعی، سلاح مخصوصم را برداشتم و به سمت آنها تیراندازی کردم تا آنان را از تسلیم شدن و فرار از مواضع باز دارد. در حالی که مشغول شلیک بودم، فریاد میکشیدم: ترسوها کجا رفتهاید؟
اما سربازان با نفربرها به خارج از خرمشهر گریخته بودند. فورا با عامری - فرمانده تیپ - تماس گرفتم. او گفت: «خرمشهر باید در دستمان باقی بماند.»
گفتم: «قربان، بخش اعظمی از خرمشهر از کنترل ما خارج شده است. «گفت: «فرمانده کل قوا تاکید کرده که لازم است حداقل بخش کوچکی از خرمشهر در دست ما بماند.»
-آری، تلاش فرمانده کل قوا (صدام) این بود که بخش کوچکی از شهر در اختیار ما باشد تا قدرت مانور تبلیغاتی خوبی داشته باشد. صدام حاضر بود نیروهایش از بین بروند؛ ولی پرچم عراق در خرمشهر همچنان برافراشته بماند. خبر نداشت که آتش نیروهای ایرانی از هر طرف پرچمهای عراقی را به کام خود کشیده بود و آنان از هر سو به سمت ما پیشروی میکردند تا تجمع نیروهای عراق را در خرمشهر متلاشی سازند.
تمامی ارتباطات سیمی و بیسیم قطع شده بود. حتی مقر عملیات لشکر ۱۱ نیز با خارج ارتباط نداشت. ناگهان صدای انفجار مهیبی از دور به گوش رسید. اری، یکی از زاغههای مهمات و در حقیقت بزرگترین انبار مهمات خرمشهر توسط آتش رزمندگان ایرانی منفجر شده بود. قایقهای ایرانی نزدیکتر میشدند و زرهپوشها زمین را میکوبیدند و به جلو میآمدند و خاکریزها و سنگرها را در مینوردیدند.
در آن گیر و دار، تنها هدفم این بود که خود را از این مهلکه نجات دهم. سروان مفتاح نیز در این عملیات کشته شد. هیچ کس نمیداند چگونه؟ اما به گفته یکی از سربازان، هنگامی که وی قصد رفتن به دستشویی داشت، بر اثر ترکش انفجار بزرگ انبار مهمات، جان خود را از دست داد. بیچاره سروان مفتاح که کوشید خود را از این منطقه نجات دهد و بگریزد؛ اما من مانع تحقق خواسته او شدم.
آتش از همه طرف به سوی شهر میبارید و هیچ نقطهای، از زخم گلوله و انفجار در امان نبود. در این هنگام، بیسیم به صدا در آمد و فرمانده تیپ از پشت خط به من گفت:
- سلام علیکم، جناب صدام به شما سلام میرساند. او به شما امید زیادی دارد. او از شما میخواهد که خرمشهر را از دست ندهید.
صدام امیدوار بود که خرمشهر همچنان در اختیار ما باشد؛ در حالی که ما خودمان اکنون در محاصره نیروهای ایرانی بودیم. او حتی از لشکرها خواسته بود که گروهانهای انتحاری تشکیل دهند و افراد با بستن نارنجک و مواد منفجره به خود و حمله به نیروهای ایران، مانع پیشروی آنها به داخل شهر شوند. برخی از سربازان و افسران، خطرات را به جان خریدند تا بتوانند امتیازاتی به دست آورند و افسران ارشد برای اینکه بتوانند پست و مقام خود را حفظ کنند و مدال شجاعت دریافت کنند، تا پای جان به دفاع از خرمشهر پرداختند. در این حال، سروان چاید وندی - فرمانده گروهان ۱- به من اطلاع داد که هواپیماهای عراقی، سنگرها و مواضع خود را بمباران کردهاند.
به اتفاق او به سنگر بزرگی رفتیم و با خیل عظیمی از کشتههای خودی مواجه شدیم با مشاهده این صحنه، بر این کشتهها و سرنوشت رقت بارشان اشک تاسف ریختیم. در این حال سروان جاوید گفت: بمباران مواضع ما توسط هواپیماهای خودی، بزرگترین نیرنگی است که به ما زدهاند. گفتم: نمیدانم آنان چرا چنین کاری کردهاند آنها میخواهند راه را به روی فراریان ببندند.
-، ولی گناه آنهایی که در خرمشهر مقاومت کردند، چیست؟
- فرماندهی ارتش نمیداند که تعدادی از نیروهای عراقی در خرمشهر مقاومت میکنند به تمام اخبار و گزارشهای رسیده به آنها حاکی از تسلیم ارتش است.
لحظات به سختی سپری میشد؛ لحظات تسلیم شدن در برابر مرگ.
سرهای جدا از بدن، خبر از امر مهمی میدادند. جسد سرهنگ ستاد عبدالواحد العبیدی - معاون فرمانده تیپ ۶۰۱۔ متلاشی شده بود. منظره وحشتناکی بود و حکایت از مرگی زبونانه داشت.
زمین خرمشهر، در آن شب دوشنبه، در زیر قدمهای ما آرامش به حال فراریان و نجات یافتگان! نداشت. «فکر نمیکنم بتوانیم نجات پیدا کنیم.»
هر چند در ابتدای عملیات، نیروهای ما مقاومت شدیدی نشان دادند، اما حملات وارد شده از جانب غربی، نیروهای مقاومت کننده را از بقیه نیروها جدا ساخت و عدهای نیز تسلیم شدند، سرهنگ «احمد زیدان التکریتی» - فرمانده عملیات - از صحنه نبرد گریخت و وارد یکی از میادین مین شد.
سرتیپ ستاد «ضیاء توفیق» مخفیانه از صحنه عملیات گریخت؛ اما در یکی از قایقها، او را مجروح یافتند. هواپیماهای عراقی به بمباران نقاط تجمع ایرانیها در عمق مواضعشان و در منطقه بندر پرداختند؛ اما در همین حال، توپخانههای ما، گلوله باران مواضع خود را از سر گرفتند که در نتیجه آن، سرگرد عبدالعزیز شکارها - یکی از نزدیکان سرلشکر اعبدالزهره شکارها - کشته شد.
در این وانفسا کوشیدم بالطایف الحیل و نیرنگ و فریب و ظاهر سازی، از این مهلکه بگریزم؛ اما در عین حال بهانه به دست اطرافیان ندهم؛ چون من در سخنرانیها و صحبتها، خودم را یکی از مدعیان پر و پا قرص دفاع و فداکاری در راه میهن وانمود کرده بودم. در حالی که به سمت شط العرب «اروند رود میدویدم، چیزی را به یاد آوردم و آن «خدا» بود! آری، من در حالی که در یک قدمی مرگ قرار گرفته و در وضعیت دشوار و خطرناکی بودم، به یاد خدا افتادم. در حالی که به طرف رودخانه میدویدم، بیسیمچی همراهم گفت: «قربان، فکر نمیکنم بتوانید به رودخانه برسید.»
با قاطعیت و اطمینان خاطر گفتم: «تو کارت نباشد؛ من از ابا عبدالله استمداد کردهام.»
این اولین باری نبود که دچار چنین دوگانگی و تناقض رفتاری میشدم؛ بلکه در طول عمرم بارها چنین اتفاق افتاده بود. من که فردی آلوده، شرابخوار، فاسد و گمراه بودم، هر وقت دچار مشکلی میشدم، دست به دامن مطهر آن برگزیدگان الهی میشدم و اینک که آخرین لحظات عمرم را در برابر چشمانم میدیدم، از آن بزرگواران یاری خواستم و ظاهرا آنها نیز مرا نومید برنگرداندند.
در همان حالی که میکوشیدم خود را از مهلکه نجات دهم و فرار کنم، خاطرهای دردناک از ذهنم گذشت؛ خاطرهای از یک پیرزن اهوازی که به هنگام ورودمان به خرمشهر، در برابر تانکم ایستاد و با خواهش و التماس از من خواست که خانه اش را بر سرش ویران نکنم و ادامه داد: «اگر نجابت و مردانگی داشته باشی، این کار را نمیکنی»
من ایستادم و پشت سر من، ستون نظامی متوقف شد؛ اما فورا صدای فرمانده تیپ بلند شد:
- سرهنگ صبار، چرا ستون ایستاد؟
زبانم بند آمد. نمیدانستم چه بگویم. ناچار به دروغ گفتم: «قربان، منتظر رسیدن بقیه تانکها هستم!»
تانکها که رسیدند، به طرف خانه آن زن حرکت کردم. در سر راه، تخریب شده هرچه درخت و گیاه و موانع دیگر بود، زیر شنیهای تانکها نابود و تخریب شد.
پس از مدت کوتاهی، خانهها و از جمله خانه آن پیرزن ویران و با خاک یکسان شد. در آن روز، نفیر انفجار گلولهها با گریه پیر زن درهم آمیخته بود. ما از هیچ گونه جنایتی در خرمشهر فروگذار نکردیم؛ حتی مسجد جامع این شهر نیز از فساد کاریهای ما در امان نماند. در واقع برای هیچ انسان با وجدان پاک طینتی تحمل چنین اعمال زشت ممکن نبود. در آن هنگام، من در درونم حس میکردم که وضع به این منوال باقی نخواهد ماند.
وقتی سرلشکر ستاد اسماعیل النعیمی، مطمئن شد که حتی در آخرین سنگرهای باقیمانده نیز مقاومت بی فایده است، دستور عقب نشینی لشکر ما را صادر کرد؛ آن هم عقب نشینی نامنظم و بدون تجهیزات و مهمات و صرفا برای نجات جان خودمان؛ به طوری که در تلگرام دستور نیز چنین آمده بود: عقب نشینی کنید ... قهرمان، کسی است که خود را نجات دهد؟
ستونهایی از خودروها در مدخل یکی از معابر تجمع کرده و متوقف شده بود؛ سربازان لخت و برهنه که تنها یک شورت به پا داشتند، آماده عبور از اروند رود بودند و تانکها در یک ردیف، همگی به گل نشسته بودند. نه راه پیش داشتند و نه راه پس. به همین دلیل، خدمه تانکها مجبور شده بودند آنها را به حال خود رها سازند.
من هدایت تانک خود را به عهده گرفتم و از یکی از معابر عبور کردم. یک گلوله در نزدیکی ستون ما منفجر شد.
در جریان عقب نشینی، گردان تانک ما متلاشی شد. فرماندهان گروهانها بر اثر ترکشهای زیاد و فرو رفتن در گل، هر کدام در گوشهای جان باخته بودند.
در آن لحظات آتش و خون که همه فرماندهان و همقطارانم کشته شده بودند، خود را تنها احساس کردم. در این حال برای نجات خود از آتش بی امان ایرانیها، دستگاههای بیسیم و با سیم را از کار انداختم، درجه و لباسهایم را کندم و تنها با یک شورت خود را به اروندرود انداختم. یکی از سربازان در کنار من، به گمان اینکه من یک سربازم و نه یک افسر، با خود میگفت:: خدا صدام را لعنت کند، خدا افسرانش را لعنت کند که ما را فریب دادند و پایمان را به این جنگ کشاندند.
او در حالی که از شدت ناراحتی این سخنان را بر زبان میراند، با امواج خروشان اروند دست و پنجه نرم میکرد.
اروند در آن روز بسیار متلاطم بود و انفجار گلولهها در اطراف آن، بر تلاطم آب میافزود و همه چیز را بر هم میزد. در آن حال فریاد کشیدم: «ننگ و عار بر توای قهرمان قادسیه!»
دیگر سربازان همراه من هم فریاد کشیدند: مرگ بر ستمگر.
اما دیری نپایید که همه آن افراد خشم خود را فرو بردند و واقعیت موجود را که همان شکست توجیه شده بود، پذیرفتند. 26 و پس از تلاش بسیار، خود را به ساحل غربی اروند رساندیم، از دور، پرچمهای سبز رنگ ایرانیها را میدیدم که بر فراز خرمشهر در اهتزاز بودند، اما در این سو، تلویزیون و رادیوی صدام، زبان به تمجید و ستایش از ارتش عراق گشوده بودند و اعلام میکردند که عراقیها با سلحشوری تمام، درگیر نبردی بزرگ هستند. با شنیدن این جملات، به خنده افتادم؛ چون من خود شاهد آن صحنههای فاجعه آمیز بودم که چگونه نیروهای ما از پس عملیات و نبرد با ایرانیها بر آمدند؟!
پس از چند ساعت، همه چیز تمام شد و با تلخی، شکست را پذیرفتیم و زبان حال ما، «درود بر نجات یافتگان تا بود!» تانکهای تحت امر من با خدمه انها منهدم شدند و من به تنهایی به پشت جبهه باز گشتم و نام خود را در لیست واجدان شرایط برای دریافت مدال شجاعت یافتم.»
منبع: فارس