به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «سید مجتبی علمدار»، فرزند سید رمضان، سحرگاه یازدهم دیماه سال 1345 مطابق با بیست و یکم رمضان در شهرستان ساری در خانهای که با عشق به اهل بیت (ع) مزین شده بود، دیده به جهان گشود.
سید مجتبی تحصیلات خود را تا دوران هنرستان در مدارس زادگاهش سپری کرد. 17 سالش بود که به ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام خمینی (ره)، لبیک گفت و راهی جبهه شد.
کسی که در روی زمین بود، ولی آسمانی زندگی کرد. کسی که بین مردم بود، ولی از اهالی این زندان خاکی نشد. به راستی «سید مجتبی علمدار» که بود؟ چه کرد؟ چگونه زندگی کرد که اینگونه منشأ تاثیر شد؟ چگونه است که در همه ایران اسلامی وی را میشناسند؟ هرکجا که میرویم و در جمع دلسوختگان هر دیار که قرار میگیریم یادی از این شهید به میان میآید، یا زمانی که به سراغ فضای مجازی میرویم، صدها سایت فرهنگی و مذهبی، مطالب خود را با خاطرات سید علمدار آراستهاند.
در ادامه بُرشی از کتاب «علمدار» ـ که شامل زندگینامه و خاطرات شهید «سید مجتبی علمدار است» ـ را میخوانید.
اعزام
«سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشتههای فنی رفت. سال 1361 در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتو مکانیک مشغول به تحصیل شد. از همان روزهای اولِ تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما هربار که مراجعه میکرد بینتیجه بود. سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمیکردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقانزاده با او آشنا شدم. جوانی پرشور و نشاط و بسیار دوستداشتنی بود. بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبتنام کردیم. البته به این راحتیها نبود. سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکپی شناسنامه را دستکاری کردیم. یکی 2 سال آن را بزرگتر کردیم. آن زمان علاوه بر کم بودن سن، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریشهای ما هم سبز نشده بود. البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبتنام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: «همه شما قبول نمیشوید. آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمیگردانند.» نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد و لیست را گرفت. شروع کرد اسمها را خواندن؛ چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم. رفته رفته به اسم ما نزدیک میشد. یکی از دوستان، که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اُوِرکت او را گرفتم و روی اُوِرکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها، در مقابل خودمان تپه کوچکی درست کردیم. تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپهای که ساخته بودم. سینهام را جلو دادم و گفتم: بله؟ آن بندهخدا مرا برانداز کرد و گفت: بنشین خوبه، بنشین. سر از پا نمیشناختم، خیلی خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم. اینچنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبههها بود برسیم.»
راوی: رضا علیپور
انتهای پیام/ 114