همسر شهید حسن غفاری:

آرزوی همسرم چادری شدن دخترمان بود

«آخرین روز مادرم آمد، مهلا را با خود برد. بعد از یک ساعت زنگ زد که بیایید، بچه را ببرید. حسن رفت، مهلا را آورد. خوشحالی‌اش از نوع در زدنش معلوم بود. در را که باز کردم، به داخل حیاط آمد. مهلا هم کنارش بود. گفت فاطمه! به آرزوم رسیدم. دیگه آرزویی ندارم، مهلا را هم در چادر دیدم.»
کد خبر: ۳۰۹۶۴۰
تاریخ انتشار: ۲۸ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۳:۲۴ - 19September 2018

آرزوی همسرم چادری شدن دخترمان بودبه گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، «فاطمه امینی» همسر شهید مدافع حرم «حسن غفاری» در کتاب «درعا» که مجموعه‌ای زندگی‌نامه این شهید بزرگوار در خصوص آخرین دیدار با همسرش روایت کرده است:

حسن آماده رفتن شد؛ اما یک آرزو در دلش باقی مانده بود. دوست داشت، «مهلا» را در چادر ببیند. به او می‌گفتم: «مهلا هنوز بچه است. اگر از الان اجبار کنیم، ممکن است دل‌زده شود. حسن پاسخ داد: «نه فاطمه، من دوست دارم، مهلا چادر سر کند.»

آخرین روز مادرم آمد، مهلا را با خود برد. بعد از یک ساعت زنگ زد که بیایید، بچه را ببرید. حسن رفت، مهلا را آورد. خوشحالی‌اش از نوع در زدنش معلوم بود. در را که باز کردم، به داخل حیاط آمد. مهلا هم کنارش بود. گفت: «فاطمه به آرزوم رسیدم. دیگه آرزویی ندارم، مهلا را هم در چادر دیدم.»

آماده شدیم و سر مزار پدرش رفتیم. در بهشت زهرا یک جایی را نشانم داد و گفت: «اینجا محل دفن من است». گمان کردم این هم از مراحل آمادگی برای شهادت است. به منزل برگشتیم. ما به داخل خانه رفتیم و خودش رفت. شب با یک جعبه شیرینی خامه‌ای به خانه آمد و گفت: «فاطمه خانم شربت درست کن». شربت درست کردم و روی میز گذاشتم. سپس به طبقه بالا رفتم و شروع به گریه کردم. مدام صدا می‌کرد: «فاطمه کجایی؟ بیا منتظریم»

اشک‌هایم را پاک کردم و به طبقه پایین آمدم. اگر نمی‌آمدم، دست به شیرینی و شربت نمی‌زدند. عادتش بود. به بچه‌ها می‌گفت: «تا مامان نیاد، دست نمی‌زنیم». حسن خوشحال بود و من دوباره گریه کردم. گفتم: «حالا این خنده و خوشحالیت برای چیه؟» گفت: «بعدا متوجه می‌شوی».

فکر می‌کردم به خاطر رفتنش خوشحال است و امید به شهادت دارد. یک برگه درآورد و گفت: «فاطمه. برای این خوشحالم». فارغ‌التحصیل علوم سیاسی دانشگاهش بود. شیرینی و شربت را خوردیم. بعدش گفت: «لباس بپوشید، چند تا عکس بگیریم.»

همان‌طور که مشغول عکس گرفتن بودیم، تلفنش هم طبق معمول زنگ می‌خورد. مهلا گفت: «بابا باد دوچرخه‌ام کم شده، ببر درست کن.» پاسخ داد: «من الان وقت ندارم».

اما مهلا اصرار کرد. دوچرخه‌اش را برد تا باد بزند. در تمام این مدت مدام گریه می‌کردم. حسن وقتی دید خیلی بی‌تابی می‌کنم، گفت: «فاطمه گریه نکن. خیلی‌ها رفتند و برگشتند. معلوم نیست که چه اتفاقی افتاده است. وقتی گریه می‌کنی می‌ترسم. پاهایم سست می‌شود. تو باید راضی باشی. اگر راضی نباشی یا اسیر می‌شوم یا جانباز.»

من هم اشک‌هایم را پاک کردم و با لبخند گفتم: «با خیال راحت برو». لباس نظامی پوشید. نمی‌خواست، مهلا در این لباس پدرش را ببیند. بهش گفته بود، مشهد می‌روم. با لباس‌هایش چند عکس انداخت. از من پرسید: «این لباس‌ها قشنگه؟ داعشی‌ها من را در این لباس ببینند، می‌ترسند؟» من سرم را به علامت تایید تکان می‌دادم. لباس نظامی را درآورد و کت و شلوار پوشید. کفش‌هایش را پوشید. همه نو بودند. با آن‌ها هم عکس گرفت. پرسید: «فاطمه قشنگه؟» گفتم: «بله. مثل تازه دامادها شده‌ای.»

از زیر قرآن ردش کردم. نگذاشت پشت سرش آب بریزم. گفت: «این کارها، یعنی که به سلامت برگردم؛ یعنی شهید نمی‌شوم».

خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه گذشت، در زد. صدا کرد: «فاطمه خانم. بیا این هم خرمایی که نداشتی».

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها