به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، عملیات شروع شده بود. گردان ما خط شکن بود. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه خوردیم به یه کانال پر از سیم خاردارهای حلقوی. باید هرجور بود از این مانع رد می شدیم. یه دفعه متوجه شدیم عراقی ها دارن بهمون نزدیک می شن. اگه مارو می دیدند عملیات لو می رفت و بچه ها قتل عام می شدند. چاره ای جز عبور نبود.
توی فکر بودیم که یه دفعه فرمانده خودش رو انداخت روی سیم خاردارهای حلقوی. داشتیم از تعجب شاخ درمی آوردیم. گفت از روی من رد بشین و برین جلو تا عراقی ها نیومدند. هیچ کس حاضر نشد رد بشه تا اینکه مارو به جان امام قسم داد. با گریه از روش رد شدیم. آخرین نفر من بودم، دستم رو گرفت. غرق خون شده بود و صداش در نمی یومد. اشاره کرد به پاکتی که توی جیبش بود و بهم فهموند که بردارم. فکر کردم وصیت نامه اش رو نوشته، برداشتم.
عراقی ها نزدیک شده بودند باید می رفتیم تا من رو نبینند. وقتی داشتیم میرفتیم گریه ام گرفته بود، برگشتم و به فرمانده ام نگاه کردم دیدم آروم داره اشک می ریزه و به سختی دستاش رو به سمتم تکون می ده. فکر کردم داره باهام خداحافظی می کنه، خودم رو انداختم پشت یه خاکریز. پاکت نامه فرمانده رو باز کردم. خشکم زد. به جای وصیت نامه یه عکس دیدم، عکس دخترش بود، دختری که تازه به دنیا اومده بود و هنوز ندیده بودش. تازه فهمیدم تکون دادن دستاش برا خداحافظی نبوده میخواسته بگه برگرد تا برای یه بار هم که شده عکس دخترم رو ببینم و از دنیا برم.
راوی: سید یاسر موسوی
انتهای پیام/