مروری بر خاطرات "حسین شاکری‌فر"

خوشحال بودم از اینکه نامم را "خمینی" صدا زدند/ وقتی فرمانده عراقی فریاد زد: کشفنا الخمینی

آنها چنان ذوق زده شده بودند که گویی معدن طلا کشف کرده‌‌اند. با آب و تاب می‌گفتند: ما یک خمینی کشف کرده‌ایم. فرمانده می‌گفت: خمینی برای ما مهم است. ما اسیران را دسته بندی کرده‌ایم و اگر از همه دست برداریم، از خمینی دست بردار نیستیم.
کد خبر: ۳۱۰۲۹
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۵ - 14October 2014

خوشحال بودم از اینکه نامم را

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس از آن روز که نام خمینی با انقلاب اسلامی ایران و عدالتخواهی مظلومان پیوند خورد، بیشمار انسان هایی که مظلومانه در چنگال ظلم و استبداد زمانه به دام افتاده بودند نور امیدی در دلشان روشن شد. در مقابل این مستکبرین بودند از ترس قیام های بعدی هر آنچه در اختیار داشتند را به کار گرفتند تا موج به راه افتاده از انقلاب ایران مرزهای را درنوردد.

8 سال جنگ از سوی ظالمین جهان بر ایران تحمیل شد تا ندای آزادی خواهی خمینی را خاموش کند تلاشی که هیچ گاه به ثمر نرسید و نام خمینی رمز پیروزی و استقامت انسان هایی شد که به دنبال پیمودن راه حق از هرآنچه داشتند گذشند. رزمندگانی که در جبهه ها مقابل دشمن ایستادگی کردند، زنانی که در پشت جبهه یاور عزیزان خود بودند، اسرایی که در اسارت همچون کوه با صلابت ایستادند و همه آنهایی که نام خمینی را بر زبان جاری ساختند.

متن زیر خاطرهای از "حسین شاکری فر" آزاده جنگ تحمیلی است:

"در همان روزهای نخست اسارت که حدود 28 روز از آن می گذشت و جراحت های بدن  من هنوز خوب نشده و کتفم که شکسته بود ترمیم نشده بود، نگهبان مرا صدا کرد: وین شاکری؟ (شاکری کجاست؟) ما دو نفر به این نام در آسایشگاه داشتیم. وقتی هر دو نفر ما بیرون رفتیم نگهبان مارا به محوطه ای که قدری از آسایشگاه دورتر بود برد.

به آنجا که رسیدیم دیدم گروهی از بعثیهای عراقی دور هم حلقه زده اند که در میان آنها یکی از افسران فرمانده هم بود. اول، مخصات هر دوی ما را پرسیدند. کسی که هم نام من بود سرباز بود و مشخصاتی که آنها دنبالش بودند را نداشت، برای همین او را به آسایشگاه فرستادند و من را نگه داشتند. بعد از من سوال کردند: انت روحانی؟ من متوجه شدم که آنها فهمیده اند من روحانی هستم و به اصطلاح لو رفته ام.

وقتی فرمانده از من پرسید تو روحانی هستی برا اینکه وانمود کنم متوجه نشده ام جواب دادم: منظورت چیست؟ مترجم سخن فرمانده را ترجمه کرد. من جواب دادم: من دانش آموز هستم. اما مترجم از قول فرمانده به من گفت: ما خمینی را کشف کرده ایم (کشفنا الخمینی). منظور او این بود که یک روحانی را شناسایی کرده اند. آنها چنان ذوق زده شده بودند که گویی معدن طلا کشف کرده اند و با آب و تاب می گفتند: ما یک خمینی کشف کرده ایم. فرمانده می گفت: خمینی برای ما مهم است. ما اسیران را دسته بندی کرده ایم و اگر از همه دست برداریم، از خمینی دست بردار نیستیم. البته پاسدار خمینی و بسیجی هم ارزش دارند، ولی قیمت خمینی خیلی بیشتر است. من در روز مبادله در مقابل یک خمینی که یک نفر را نمی گیرم، بلکه چندین نفر می گیرم.

 خلاصه بعد از اینکه چندین بار سوال کرد و ما انکار کردیم، دستور داد مرا بزنند. ناگهان ان جمع با هرچه در دست داشتند به من حمله کردند و بر سر و صورت و نقاط مجروح بدنم زدند تا جایی که مرگ را به چشم خود دیدم. در این میان فقط به یک چیز دلخوش بودم و آن اینکه به من گفته اند خمینی و نام مرا در کنار نام خمینی قرار داده اند. این برای من نهایت افتخار و عزت بود."

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها