به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، متن تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب فرنگیس خاطرات شیر زن ایل کلهر «فرنگیس حیدرپور» روز گذشته با حضور جمعی از نویسندگان ادبیات پایداری در هفتمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت منتشر شد.
در بخشی از این کتاب به ماجرای روبرو شدن فرنگیس با 2 افسر عراقی اشاره میشود که در متن زیر آمده است:
«شب آرام آرام از راه میرسید. همه کنار هم، پشت صخرهها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمیدانستم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، داییام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند. میخواستند برگردند ده. عدهای از زنها نگذاشتند. با یک دنیا ترس میگفتند: «اقل کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقیها تا اینجا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟»
در دل شب، صدای زنجیر تانکها و انفجار توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. از سمت گیلانغرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب میکردند. آوهزین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچههها وحشتزده به آتش گلولهها نگاه میکردند و میلرزیدند. زنهای روستا، کم کم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زنها گریهکنان گفت: « این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کردهایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم :«این حرفها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، باید مقاومت کنیم تا پیروز شویم.»
زن، با دستمال روی سرش، اشکهایش را پاک کرد و گفت:«با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی میتوانیم جلوشان را بگیریم؟» به زنها نگاه کردم، دیدم همهشان ناامید و ناراحتاند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «نروید؛ شما بروید، ما چه کار کنیم؟»
مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، داییاحمد دست روی شانهام گذاشت و گفت:«فرنگیس، تر غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی احمد و علمیردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردن و با هم رفتند پایین.
تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانکها و سربازها رو به گور سفید بر میگردند. همهاش از خودمان میپرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی حشمت را دیدم که از تپههای سمت گیلانغرب بالا میآید. وقتی رسید، در حالی که نفس نفس میزد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی حشمت وقتی قیافههای منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلانغرب بشوند. اهِکی، عراق گفته بود میخواهد بیست بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلا که توی گورسفید فلج شدهاند.»
***
از صبح، بچهها بهانه نان میگرفتند. همه گرسنه بودند، ولی کسی بر زبان نمیآورد. فقط بچهها که تحملشان تاق شده بود، حرف نان و غذا میزدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما ولیلا هم به گریه افتادند. مرتب نق میزدند و به مادرم میگفتند که گرسنهشان است. کم کم صدای زنها هم در آمد. همه خسته و گرسنه بودند. پدرم کنار ما بود. پا شد و به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبرویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، میآیی برویم خانه کمی وسیله بیارویم؟»
سرم را تکان دادم و محکم گفتم :«برویم! من آمادهام.» پدرم میدانست نمیترسم. زنها همه با تعجب نگاهم میکردند. خندیدم و گفتم:«نترسید. قول میدهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.» معطل نکردم. با پدرم، دوتاایی را افتادیم. از پشت تپهها، آرام آرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد میشدیم. خمیده خمیده میرفتیم، مبادا ما را ببینندو همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود.
به اولین خانههای آوهزین رسیدیم. روستا ساکت و بی سروصدا بود. انگار عراقیها توی روستا نبودند. کمی به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همان یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زنهای همسایه، هنوز کنار چشمه بود.
خانهمان را که دیدم، تیو سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همه چیز پاشید بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم :«بی صاحب شده، خانه عزیزمان» شروع کردم زیر لبی خواندن. اشکی را که گوشه چشمم جمع شد بود، پاک کردم. درِ خانه، چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی آرد و برنج و نمک و روغن برداشتیم تا بتوانم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم.
دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن به دیوارها و اتاقها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم میچرخم، گفت:«فرنگ، بس است. رود باش. میترسم الان سر برسند. چه کار داری میکنی تو، روله؟» روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم:«شما را پس میگیریم، نمیگذارم خانه ما دست عراقیها باقی بماند.»
پدرم از جلو و من پشت سرش را افتادیم. میخواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشه حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد. به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمیخواستم پدرم بارسنگین بردارد.
آرام آرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چندتا گوسفند از توی خانهها میآمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه میگذشتیم و بعد به طرف کوهها میرفتیم.
نزدیک چشمه بودیم که یکدفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستی راستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیزه شد. انگار میخواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و میخواستند آب بخوردند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.
حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه میکرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردمن ساکت بماند و حرفی نزدند. هزار تا فکر از سرم گذش. توی یک لحظه، تمام زندگیام جلوی چشمم آمئد. اگر دیر میچنبدیم، به دستشان میافتادیم و کارمان تمام بود.
به خودم گفتم:«فرنگیس، مرد باشد. الان وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.» پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسه غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگر بود. دوتایی، خوش بودند برای خودشن.
سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چپلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه. با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگ2های کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم «تو هاو پشتمی.» سرباز عراقی، هول هولکی تفنگش را از روی شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرفسرش برد و از درد فریاد کشید. بی معطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعرهام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خون آلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود. پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد:«ولشان کن، فرنگیس.» سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم برو به رویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازه دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید :«امان ... امان.» مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست.»
انتهای پیام/ 121