به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، کتاب «سهم من از چشمان او» نوشته حمید حسام روایتی متفاوت و جالب از دوران دفاع مقدس و اوایل جنگ است. روایتی که نگاه یک دیده بان پیش می رود.
«سهم من از چشمان او» روایت تجاوز عراق به خاک ایران است که از دید حسام به عنوان یک دیدهبان روایت میشود. از این منظر خاطرات نقل شده در این کتاب، زاویه دید متفاوتی دارد. شاید بتوان نمای دوربین در این کتاب را به نمای از بالا در یک فیلم سینمایی تشبیه کرد.
کلیت کتاب سهم من از چشمهای او در ۱۱ فصل روایت شده که عناوین زیر به ترتیب برای عنوانهای یازده گانه آن انتخاب شده است؛ روبه روی سقاخانه ابالفضل، «شبهای قراویز»، «فرماندهی مثل او»، «ممد گره»، «حرکت از برد زرد»، «دیدهبانی در ساحل اروند»، «جدال در جزیره جنوبی»، «دکلی در آب»، «عمر کوتاه دکل»، «دیده بان نفوذی»، «وداع در چهار زبر» انتخاب شده است.
حمید حسام در بخشی از مقدمه کتاب در توصیف دیدهبانها آورده است: «دیدهبانها» طیفی از بچههای جبهه و جنگ بودند که منشور اعتقادیشان در سه کلمه «خداباوری»، «تکلیف پذیری» و «ولایت مداری» خلاصه میشد. دیدهبانها چشم بیدار لشکر بودند. چشمهایی که روزها «گرای» دشمن را را به خمپارهها میدادند و شبها «گرای» خود را به خدا.
آنچه در خاطرات حمید حسام وضوح بیشتری دارد نگاه انسانی او به جنگ و مناسباتی است که در آنجا حاکم بود و همین نگاه او باعث شده تا او از نگاه خاطرهای صرف به جنگ فراتر رود.
برای بسیاری از مخاطبان جدی کتابهای جنگی آنچه بیشتر از خاطرات جنگ اهمیت دارد، فهمیدن و درک کردن آدمهای جنگ است. اینکه آنها چطور میاندیشیدهاند و چه ویژگیهای شخصیتی داشتند. این مساله است که در «سهم من از چشمان او» به خوبی از کار درآمده است.
راوی سعی کرده هر آن چه از آن روزها در خاطرش مانده را با حداکثر جزئیات بیان کند. او در توصیف یک بعد از ظهر گرم در حاشیه رودخانه اروند میگوید:
سقف ساختمان به سمت رودخانه اروند کج شده بود و من برای این که بتوانم دید مناسبی داشته باشم باید روی خرپشته ساختمان میرفتم... بعد از ظهر بود و هوا گرم. یک گونی برداشتم و روی سرم کشیدم تا هم آفتاب اذیتم نکند و هم نور روی موی سیاه سرم نیفتد و دیده نشوم. اگر میخواستم نشسته دیدهبانی کنم، عراقیها به راحتی مرا میدیدند و کار تمام میشد. برای همین، روی شکم خوابیدم و آرام آرام به حالت سینهخیز روی سقف خرپشته جلو رفتم تا رسیدم به قرنیزهای لبه خرپشته.
وقتی سینهخیز میرفتم، حواسم به عراقیها بود و متوجه نشدم که روی قیرهای شل سقف خرپشته قرار گرفتهام. آنجا در ساعتهایی از روز دید مال عراقی بود و در ساعتهایی مال ما. از صبح تا ظهر دید مناسب از آن دشمن بود، چون آنها در جنوب منطقه واقع شده بودند و وقتی خورشید از شرق طلوع میکرد، آفتاب توی صورت ما بود و لو میرفتیم. صبحها هوا شرجی و غبارآلود بود و به قول ما دید، نیم پنج بود؛ یعنی کیفیت خوبی نداشت و واضح نبود. بعدازظهرها تا زمان غروب خورشید دید مال ما میشد؛ یعنی آفتاب پشت سر ما قرار میگرفت و جنوب و جنوب شرقی ما را روشن میکرد.
در چنین حالتی، دید واضح و به اصطلاح پنج پنج میشد. بنابراین، زمانی که من روی خرپشته بودم، دید به نفع ما بود. یک دوربین ۴۲×۷ معمولی همراه داشتم. در حالت درازکش دوربین را به آرامی جلوی چشمم گرفتم. نه، باورکردنی نبود. در یک لحظه تمام مواضع عراقیها یک جا پیش چشمانم ظاهر شد. انگار با بالگرد روی سر دشمن بودم و جیک و پوکشان را دید میزدم.
منبع: میزان