در گفت‌وگوی دفاع پرس با جانبازی که در 2 جبهه جنگیده است، مطرح شد؛

همه مردان در دوران دفاع مقدس در جبهه بودند/ برخی از فیلم‌سازان ایثارگری‌ها را لوث کردند

ابوالفضل درخشنده گفت: همه مردان خانه ما در جبهه بودند. اهالی محل در دورانی که مادر ما با خواهرانم در خانه تنها بودند، به یاریشان می‌رفتند و هر آنچه نیاز داشتند، تهیه می‌کردند؛ نانوایی محل برایشان نان می‌آورد و دیگران از قصاب گرفته تا مغازه‌دار برایشان خرید می‌کردند.
کد خبر: ۳۱۲۶۳۱
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۹۷ - ۱۰:۵۹ - 08October 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: در یک روز پاییزی برای ثبت گوشه‌ای از تجربیات نویسندگی «ابوالفضل درخشنده» که خیلی‌ها او را «استاد» می‌نامند، وارد دفترکار ایشان شدیم؛ اما ماجراها و رشادت‌های او و برادرانش در دوران دفاع مقدس آنقدر ما را مجذوب خودش کرد که گفت‌وگو را به مسیر دیگری کشاند. استاد خودش را رزمنده جنگ «سخت» و جنگ «نرم» می‌دانست.

در ادامه ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار ما با جانباز و نویسنده «ابوالفضل درخشنده» را می‌خوانید.

دفاع پرس: چه کسی مشوق حضور برادرانتان در جبهه بود؟

درخشنده: وراثت و جبر من و دیگر برادرانم را به جبهه کشاند. مادرم سید و پدرم هم مرد زحمتکشی بود و نان حلال برایمان می‌آورد. پدرم مشوق حضور ما در جبهه بود. شش برادرم به همراه همسر خواهرم در روزهای نخست جنگ به جبهه رفتند. برادرم حجت مسوول محور در گیلان غرب بود. ما حدود سه ماه از او بی‌خبر بودیم. روزی پدرم جست‌وجو کنان خودش را به گیلان غرب رساند. مدتی را در آن‌جا ماند و متوجه شد که مشکل مواد غذایی در آنجا وجود دارد. به تهران برگشت و با جمع‌آوری کمک‌های مردمی یک کامیون نان‌ خشک، کنسرو، کشمش و ... تهیه کرد و به گیلان غرب رفت.

دفاع پرس: کمی از اعتقادات پدرتان برایمان بگویید.

درخشنده: پدرم کارگر نانوایی بود. روزی سیخی که با آن نان را از تنور خارج می‌کردند، به ساق پای پدرم اصابت کرد. ابتدا زخم کوچکی بود؛ اما به مرور زمان عفونت کرد. پایش که سیاه شد به بیمارستان رفت. پزشک گفت باید ساق پایش را قطع کنند. پدرم نپذیرفت و به خانه برگشت. مدتی گذشت و سیاهی پایش بیشتر شد. پزشک این بار گفت که باید از زانو پایش را قطع کنند. پدرم باز هم نپذیرفت. بار آخر که به پزشک مراجعه کرد، این بار قرار شد که کل پایش را قطع کنند.

فرزند سوم خانواده‌مان دختر است. پدرم با خواهر دو ساله‌ام از تهران راهی مشهد مقدس شد. او خواهرم را هر روز در مسافرخانه می‌گذاشت و به حرم مطهر امام رضا (ع) می‌رفت. پایش را با طناب به پنجره فولاد می‌بست و شفا می‌خواست. چند روز به این روال گذشت و اتفاقی نیافتد. در آخرین روز پدرم می‌گوید که ناامیدانه به حرم می‌رود. در آنجا مردی به او می‌گوید که فرزندت در مسافرخانه بی‌قراری می‌کند. پدرم می‌گوید که پایم درد می‌کند و نمی‌توانم راه بروم. سرانجام با اصرار آن مرد، پدرم با عجله به سمت مسافرخانه می‌رود. چند قدم که برمی‌دارد متوجه می‌شود که دیگر پایش دردی ندارد. پدرم به مسافرخانه می‌رود و با گریه خواهرم روبرو می‌شود. پدرم خوشحال از اینکه شفایش را از امام رضا (ع) گرفته است به تهران برمی‌گردد و نزد پزشک می‌رود. پزشک با تعجب از پدرم می‌پرسد که چه دارویی استفاده کرده است که همچون یک معجون پاهایش را خوب کرده است. پدرم می‌گوید: «اعتقادم». آن پزشک متوجه منظور پدرم نمی‌شود و می‌گوید که باید برای کشف علت خوب شدن پایش به خارج از کشور برود. پدرم از بیمارستان خارج می‌شود و دیگر به آنجا نمی‌رود. هنوز بعد از حدود 50 سال، کبودی بر روی پای پدرم هست؛ اما دیگر درد نمی‌کند.

دوران جنگ همه مردهای خانه در جبهه بودند/ فیلم‌سازان ایثارگری‌ها را لوس کردند/ تقدیر من تنهایی جنگیدن بود

دفاع پرس: از چه زمانی شما وارد جنگ شدید؟

درخشنده: من متولد سال 48 هستم. 12 سالم تمام نشده بود که تصمیم گرفتم با برادرانم به جبهه بروم. پدر و مادرم خیالشان راحت بود که من فعلا نمی‌توان برای اعزام اقدام کنم. شناسنامه‌ام را تغییر دادم و سه سال سنم را بالاتر بردم. برای رضایت مادرم به سمتش رفتم و گفتم: «وقتی علی اکبر (ع) داشت به جنگ می‌رفت، جدت مخالفت نکرد. نه در شان آنها هستم و نه حد و اندازه ام به اندازه آنهاست. حالا هر جور که خودت می‌گویی. بگویی نرو، نمی روم» مادرم پس از شنیدن سخنانم چیزی نگفت و فقط گریه کرد. البته مادرم پیش از این هم مخالف اعزام من نبود، فقط می‌گفت اجازه بده یکی از برادرانت برگردد، بعد برو.

ساکم را که جمع می‌کردم، پدرم خطاب به برادرم حجت گفت که مراقب ابوالفضل باش. برادرم گفت که ابوالفضل در دوران آموزشی پادگان امام حسین (ع) پشیمان می‌شود. آن زمان نوجوانان زیادی بودند که از پس آموزش‌ها برنمی‌آمدند و به خانه برمی‌گشتند اما من بعد از گذراندن دوران آموزشی به عنوان نیروی تخریبچی دوره تخصصی را هم گذراندم.

اسفند ماه 1360 وارد مناطق عملیاتی شدم. دورانی را در گیلان غرب به عنوان تخریبچی فعالیت داشتم. درسم را رها نکردم و در دوران مرخصی امتحان می‌دادم و سال به سال بالاتر می‌رفتم.

در سال 63 نامه‌ای از سوی یکی از اهالی محل به نام «منصور طالب پور اردکانی» که به تازگی وارد واحد ضد زره شده بود، به دستم رسید. در آن نامه نوشته شده بود: «ابوالفضل من مش حسن شدم (اصلاح رئیس شدن به جبهه رو مش حسن می گفتند). شاهسون شهید شد. عملیات نزدیک.» همین چند جمله نوشته شده بود.

آن مقطع مرکز اعزام نیروهای تخصصی لانه جاسوسی بود. برگه اعزام گرفتم. گفتند واحد ضدزره به سمت پادگان ابوذر رفته است. خودم را به آنجا رساندم. واحد ضدزره هنوز از جنوب غرب به پادگان ابوذر نیامده بود. باید در چنین شرایطی واحدی انتخاب می‌کردم یا به سمت جنوب می‌رفتم. در نتیجه برای مدتی به دیدبانی واحد ضدزره ذوالفقار لشکر 27 محمد رسول الله (ص) رفتم. در آنجا درس‌های زیادی گرفتم و ماجراهای مختلفی پیش آمد و سرانجام خودم را به واحد ضدزره ذوالفقار رساندم.

دفاع پرس: از حال و هوای مرخصی‌ها بگویید.

درخشنده: وقتی از جبهه به خانه می‌رفتم لباسم بسیجی‌ام را داخل ساک می‌گذاشتم و با لباس شخصی خودم برمی‌گشتم. نمی‌خواستم اگر خطایی از من صورت گرفت، به حساب بسیج نوشته شود. به تهران هم که می‌آمدم از طریق نامه با دوستانم در جبهه ارتباط داشتم.

خانه ما واقع در میدان گرگان، خیابان شهید پازوکی بود. کوچه ما شهید زیادی داشت به همین خاطر نام کوچه‌مان را تغییر دادند و «حزب الله» نامیدند. در خانه ما مرد نبود و همه در جبهه بودند. اهالی محل در دورانی که مادر با خواهرانم در خانه تنها بود، به یاریش می‌رفتند و هر آنچه نیاز داشت تهیه می‌کردند. نانوایی محل برایشان نان می‌آورد. قصاب و مغازه‌دار کوپن‌های مادرم را برایش می‌خریدند. در زمان جنگ مردم پشتیبان هم بودند. این اتحاد رمز پیروزی ما در جنگ بود.

دفاع پرس: چه درس‌هایی از جبهه آموختید؟

درخشنده: من در دو جنگ سخت و نرم شرکت کردم. در دوران دفاع مقدس تا سال 80 در جنگ سخت بودم و پس از آن قلم به دست گرفتم و در جنگ نرم حضور یافتم. خدا برایم مقدر کرد که همه جا من تنها باشم. دورانی که در تخریب بودم، من، میدان مین و یک سرنیزه بودم. همچنین دورانی که دیدبان بودم، من و دشمن و دوربین و در زمان نویسندگی، من و قلم بودم.

دفاع پرس: در کدام عملیات شیمیایی شدید؟

درخشنده: با واحد ضدزره به پادگان دو کوهه رفتم و وارد عملیات بدر شدم. شرایط به گونه‌ای بود که باید به سمت جزیره مجنون می‌رفتیم. در آنجا دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرد. در آن زمان ایثارگری‌های صورت گرفت که حقیقی بود. ماجرای بازی ماسک‌ها آنجا هم بود. رزمندگان با تجربه و بزرگ‌تر ماسک‌هایشان را به کسانی که کم سن و سال بودند، می‌دانند. برعکس امروز که کم‌تر مردم ازخودگذشتی می‌کنند، آن زمان از جان‌شان هم بخاطر یکدیگر می‌گذشتند. آن صحنه‌های واقعی و ایثارگری‌ها را امروز در فیلم‌های جنگی می‌بینیم که کلیشه‌ای و لوث شده است. فیلم سازان نتوانستند آن‌ صحنه‌ها را به خوبی به تصویر بکشند.

من و چند تن از دوستانم در آن عملیات شیمیایی شدیم. ما را به بیمارستان صحرایی بردند. لباس‌هایمان را عوض کردند و تحت درمان قرار گرفتیم. اتوبوسی آمد تا ما را به بیمارستان اهواز منتقل کند. من و سه تن از همرزمانم با لباس بیمارستان از پشت اتوبوس فرار کردیم و به جزیره مجنون رساندیم. آن‌جا لباس‌های بیمارستان را درآوریم و لباس رزم پوشیدیم.

روز بعد مرحله جدید بمباران شیمیایی شروع شد. ماسک که می‌زدیم خفه می‌شدیم. خودم را به بالای یک تپه زدیم و چفیه خیس دهانمان را پوشاندیم. وضعیت جانبازی ما به حدی رسید که از سال 64 پزشکان برگه سلامت به ما ندادند تا وارد جبهه شویم.

در چنین شرایطی به عضویت نیروی دریایی ارتش درآمد. به عنوان یک نیروی نظامی به جای اینکه در خاک بجنگم در دریا می‌جنگیدم. این روال ادامه داشت تا اینکه عملیات فروغ جاویدان آغاز شد. در آن عملیات چند ترکش هم نصب من شد. بدون توجه به نظامی بودن، دوباره مثل یک نیروی بسیجی در عملیات مرصاد شرکت کردم.

من به همراه شش برادرم، پدرم و شوهر خواهرم در جبهه بودیم. همه ما جانباز شدیم و افتخار شهادت نصیبمان نشد.

جنگ که تمام شد، در نیروی دریایی ماندم تا در سال 80 جانباز شدم. اولین کتابم را در سال 64 به نام «شیطان صفتان» به چاپ رساندم اما به دلایلی نویسندگیم تا سال 80 به وقفه افتاد. از این سال به بعد تا به امروز در عرصه جنگ نرم حضور دارم.

ادامه دارد...

انتهای پیام/ 131

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۱:۱۴ - ۱۳۹۷/۰۷/۱۶
0
1
سلام علیکم
وقت بخیر و ایام بکام تان
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۱:۱۵ - ۱۳۹۷/۰۷/۱۶
0
1
دمش گرم به خدا همه چیزی که گفتن عین حقیقت بود
امیدوارم برای خوانندگان این مصاحبه درس زندگی و شجاعت حقیقی باشد
نظر شما
پربیننده ها