به گزارش خبرنگار دفاع پرس، در بین صحبت هایش گاه بغض مانع ادامه حرف زدن می شود، درست جایی که باید از شهیدی بگوید که 35 سال است در خانه نیست و تنها قاب عکسی از او و خاطراتش برای اهالی خانه باقی مانده، مادر شهید محمدرضا صابریان ده ها سال است که جای خالی فرزند را با خاطرات او پر کرده، اصالتا اهل دامغان است و هفت فرزند دارد که محمدرضا تنها شهید خانواده است که در سال 61 در عملیات والفجر 1 در منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید. صدیقه سپاسیان مادر محمدرضا می گوید: بچه هایم زیاد از دنیا می رفتند. محمدرضا دومین فرزندم بود. گاهی دلتنگش می شوم، خیلی مهربان و حرف شنو بود. بارزترین خصوصیت او صداقتش بود. از کودکی برای درسش خیلی تلاش می کرد. در دامغان متولد شد و برای مدرسه مجبور بود مسافت زیادی را تا روستای دیگری برود. وقتی به مدرسه می رفت خیلی نگرانش بودم که در راه اتفاقی برای او نیوفتد تا وقتی که برگردد این دلشوره را داشتم.
مادر ادامه می دهد: بچه بسیار عاقلی بود، ما رسم داریم زیاد دست و صورت بچه را آب می کشیم، یکبار بعد از اینکه صورتش را شستم حس کردم چقدر نورانی شده.
مادر می گوید قبل از به دنیا آمدن محمدرضا با خوابی که دیدم خبردار شدم فرزندی را حامله ام «خوابم را همسرم برای یک حاج آقایی که از دوستانش بود تعریف کرد، آن حاج آقا گفت این خواب را به کسی نگو، همسرت حامله است و باید منتظر فرزند باشید»
محمدرضا متولد سال 1336 در دامغان بود پس از تحصیل در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران مدیر یکی از مدارس در منطقه محل سکونتش شد. محله ای که امروز به عنوان منطقه 10 تهران شناخته می شود. شهید ناصریان به واسطه قلم خوبی که داشت یادداشت های زیادی را در طول دوران زندگی اش نوشته است. مصاحبه او با خودش پیش از آخرین حضورش در جبهه چنان زیبا و اصولی بود که به عنوان مصاحبه برتر سال شناخته شد. مصطفی برادر شهید می گوید: تماس گرفتند و خبر دادند که مصاحبه محمدرضا رتبه برتر را گرفته، برای دریافت جایزه دعوتش کردند، گفتیم محمدرضا شهید شده، بنابراین جایزه را طی مراسمی به مادرم دادند.
مادر تعریف می کند: «تازه سرکار می رفت که یک روز صبح تماس گرفت و گفت به بابا چیزی نگو، می خواهم به خانه بیایم. آمد و فهمیدم می خواهد به مسافرت برود. متوجه شدم که راهی جبهه است. با خواهرانش خداحافظی کرد و از زیر قرآن ردش کردند، گفتم: ننه برو خدا به همراهت. دستش را بالا گرفت و گفت: همین را می خواستم! که من را به خدا بسپاری. 2 شب بعد خواب دیدم که شهید می شود. 2 ماه بعد هم شهید شد.
وی ادامه می دهد: وقتی جبهه بود من و پدرش یک سفر به مشهد رفتیم. هر جا را که نگاه می کردم محمدرضا را می دیدم، سربازی را دیدم که شباهت زیادی با او داشت رفتم سلام و علیک کردم، سرباز گفت مادر جان مگر من را می شناسی؟ گفتم تو شبیه پسرم هستی. بعد اینکه برگشتیم یکی از دوستانش تماس گرفت و از حال محمدرضا پرسید. گفتم از پدرش خداحافظی نکرد و رفت. گفت فردا یکی می آید در خانه تان خبری می دهد. فردا ما را دعوت کردند به مسجد برویم. آنجا گفتند محمدرضا به شهادت رسیده.
«جبهه زندگی محمدرضا بود» این جمله را برادر شهید می گوید و به فعالیت های شهید در مسجد قمر بنی هاشم صحبت می کند «مدتی به کردستان رفت و با همسرش در اسلام آباد آشنا شد. مدتی در فرهنگی جهاد سازندگی بود و وارد جبهه رزمی شد. در عملیات های فتح المبین حضور داشت.
برادر ادامه می دهد: در خانه همه کاره محمدرضا بود، مثل یک پدر مثل یک مادر، کتاب می گرفت و با تشویق هایی که می کرد وادار به کتاب خواندن می شدیم. مثلا می گفت هرکس این کتاب را بخواند 10 شاهی می دهم. هرکس این کتاب را خلاصه کنم فلان قدر پول می دهم. درباره اجرای احکام دینی هم همینکار را می کرد. وقتی می گفت پنیر مکروه است دیگر هیچ کداممان پنیر نمی خوردیم، گاهی مادرم عصبانی می شد.
انتهای پیام/ 141