به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، شهید مدافع حرم «حسین محرابی» از بسیجیان پایگاه امام زینالعابدین (ع) شهر «گلبهار» و از رزمندگان گردان «غدیر» لشکر «فاطمیون» در 30 شهریور 1356 در «نیشابور» چشم به جهان گشود و در 10 آذر 1395 مصادف با سالروز شهادت حضرت رضا (ع) در منطقه «شیخ سعید» واقع در حومه «حلب» بال در بال ملائک کشید و آسمانی شد.
پیکر مطهر این شهید پس از طواف در حرم مولایش حضرت علیبنموسیالرضا (ع) در بهشت رضا مشهد به خاک سپرده شد.
این شهید در فرازی از وصیتنامه خود خطاب به مادرش آورده است: مرا حلال کنید و همانند حضرت زینب صبور باشید و در شهادت من بی قراری نکنید و شاد باشید که با عنایت امام رئوفم علی بن موسی الرضا (ع) فرزند سراپا تقصیر شما را پذیرفتهاند.
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد و او را دعا میکنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالی قرار گیرد.
من از بازار شام چیزی نمیخرم
با چند روایت داستانگونه یاد می کنیم از شهید مدافع حرم «حسین محرابی»، از شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) که جان بر کف برای دفاع از حرمآل الله با قصد قربت راهی دیار غربت شد و جرعه نوش جام شهادت شد.
دو ماهی بود که برای مأموریت اومده بود به «حما». میخواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه. بعد از دمشق هم میرفت به حلب. دم خداحافظی بهش گفتم محرابی! مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی یه بازار هست به اسم حمیدیه. گفت خب؟! گفتم اونجا میشه یه زحمتی بکشی و از سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری؟ یه لحظه ساکت شد. بعد یهو با صدای بلند گفت بازار شام و میگی؟! من از بازاری که بیبی زینب (س) رو توش چرخونده باشن... هیچی نمیگیریم؛ هرگز!
3 شهید مدافع حرم واسطه حضورش شدند
هرکس که شهید میشد، مینشستم یه گوشه و بهش فکر میکردم؛ از روزی که حسین اومده بود تا روزی که رفته بود و خوب یادم بود. نمیشد که بیاد سوریه؛ شرایطش رو نداشت. رفته بود مشهد و از اون جا برای زیارت سه شهید مدافع حرم شهریار، مستقیم به بهشت رضوان رفته بود. نمیدونم به «مصطفی صدرزاده» و «سجاد عفتی» و «محمد آژند» چی گفته بود که پاش به مشهد نرسیده، اعزامش با «لشکر فاطمیون» جور شد و به عنوان یک نیروی افغانی، خودش و رسوند به سوریه! وقتی خبر داد که «بالأخره رسیدم»، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. دائم چهره دختر کوچیکش میاومد جلوی چشمم. یاد حضرت رقیه (س) افتادم و به خدا سپردمش.
روضه خوانی در بازار شام
رفته بودم مشهد تا حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم. از اون جا رفتم «بهشترضا». یکی از همرزمانش اونجا کنار مزارش نشسته بود. طبق قراری که با بچههای مدافع حرم داشتیم، یه سلام علیک ساده کرد و نشست سر جاش. نیم ساعتی صحبت کردیم تا این که بحث رسید به دختر کوچیک شهید محرابی.
گفتم این طفل معصوم هم بلا تشبیه مثل رقیه امام حسین (ع) زجر کشید. اسم حضرت رقیه (س) رو که آوردم، اشک تو چشماش جمع شد. گفت دفعه اولی که شهید محرابی به زیارت بیبی رقیه (س) اومد، یه جوری ضجّه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که انگار چند لحظه قبلش همه خانوادشو از دست داده. از حرم که بیرون اومدیم، رو کرد به من و گفت: «الآن میخوام یک روضة زنده بخونم. بعدش ایستاد وسط بازار شام و شروع کرد بلندبلند روضه خوندن.»
«شامیها! بدنِ بابا... بابا
عمه رو... زدن ای بابا... بابا
وقتی که بعد از چند ماه از شهادتش، از اون بازار رد میشدیم، بیاختیار شروع میکردم به گریه کردن. انگار انعکاس صدای روضهش میون در و دیوار بازار شام جا مونده بود.
شامیها بدن بابا...
انتهای پیام/