گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: محمدجواد تندگویان از سوی محمدعلی رجایی نخست وزیر وفت در مهر سال 59 به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی شد. مجلس به وی رای اعتماد داد و او اداره این وزارتخانه را بر عهده گرفت. تندگویان در تاریخ 9 آبان ماه 59 که برای بازدید از پالایشگاه نفت آبادان در جنوب کشور رفته بود، در جاده ماهشهر – آبادان همراه معاونش و چند مهندس دیگر به اسارت نیروهای بعثی درآمد. وی بر اثر شکنجه در اسارت به شهادت رسید. عراق قصد داشت تا پیکر شهید دیگری را به جای شهید تندگویان به خانواده تحویل دهد که با هوشیاری پدرش این امر صورت نگرفت. در ادامه شرح این واقعه را از زبان جعفر تندگویان پدر شهید محمدجواد تندگویان میخوانید:
زمانی که جواد به مدرسه میرفت، من مراقب درس و مخصوصا آموزش قرآنش بودم و با معلم قرآن ایشان همیشه صحبت میکردم که به او تعلیمات عمیق قرآنی بدهد؛ نه این که قرآن را بخواند و سطحی و گذرا رد شود.
میگفتم شما باید طوری به محمدجواد قرآن را تعلیم بدهید که مفهوم قرآن را درک کند و بفهمد که مفهوم این آیه چیست؟ برای چه نازل شده و به چه درد بشر میخورد؟ و چطور هدایت بشر را این آیات قرآن انجام میدهند؟
در دوران دبیرستان ایشان، از هیچ چیزبرایشان مضایقه نداشتم و به کارهایش رسیدگی میکردم. مدیر مدرسه (آقای وجیهاللهی) هم خیلی به کارهای محمدجواد رسیدگی میکرد. حتی یک روز که پسرم در مدرسه غیبت کرد، محمدجواد را بازخواست کرد وگفت: «بدون اجازه پدرت و بدون این که به ما اطلاع بدهی، با دوستانت کجا رفته بودی؟ باید حتما این جا باشی و به ما اطلاع بدهی». من هم از آقای وجیهاللهی خیلی تشکر کردم و واقعا آقای وجیهاللهی به گردن پسرم خیلی حق داشت تا این که در آن دبیرستان شاگرد اول و بعد هم فارغالتحصیل شد. پس از آن در پنج دانشگاه شرکت کرد و در تمامی آنها قبول شد.
در دانشگاه شیراز که در آن زمان جایزهاش هزار تومان بود، برنده شد. در دانشگاه شریف و دانشکده نفت هم قبول شد. در دانشگاه بانک مرکزی هم که هفت نفر از 200 را انتخاب میکردند که برای کسب تخصص در رشته حسابداری به لندن بروند، محمدجواد نفر سوم شد.
در مصاحبه دانشگاه بانک مرکزی، محمدجواد بحث خداشناسی را مطرح کرده و به سوالات با توجه به مسائل شرعی و اسلامی جواب داده بود. به همین خاطر قبولش نکردند.
پسرم گفت: خدا برای من به صورتی دیگر میسازد. این بود که دانشکده نفت را انتخاب کرد و به آنجا رفت. او بر خلاف خواسته رژیم پهلوی، با تلاشهای فراوان و زحمت زیاد، توانست به همراهی آقای بوشهری و دیگر دوستانش، انجمن اسلامی آن جا را تشکیل دهد. او از بزرگان دین و افراد انقلابی را برای سخنرانی دعوت میکردند و تنها هدفشان ترویج اسلام در آبادان توسط همین انجمن بود. شهید برای من تعریف میکرد که «موقعی که من به دانشکده رفتم، فقط 10 نفر روزهگیر در این دانشکده بودند؛ ولی به صورتی با آنها رفتار کردیم که در زمان نماز عید فطر، متوجه شدیم 96 نفر روزه هستند که نماز عید فطر خواندند.» پس از آبادان به تهران آمد و در پالایشگاه اینجا مشغول به کار شد.
پس از دو، سه ماه بدون این که به دانشگاه بگوید، به آبادان رفت تا دانشجویان را ارشاد کند و آنها را بر ضد شاه تحریک کند. پس از این که برگشت مدیر پالایشگاه به او گفت، ممکن است شما را بگیرند، این بود که شبانه آمد و برخی کتابهایش را پنهان کرد.
ساواک شب بعد از عید فطر، به خانه ریختند و جواد را بردند. شب بعدش هم آمدند خانه را گشتند ولی چیزی پیدا نکردند، چون تمام کتابها پنهان شده بود. فقط یک رساله امام مانده بود که آن را هم خانمش پنهان کرد.
بعد از این که از زندان آزاد شد، من راضی نبودم او کار کند (چون همه جا برگ عدم سوء سابقه میخواستند). من میگفتم که من خرج شما را میدهم، اما او میگفت که من راضی نیستم شما خرجی مرا بدهید. دوست دارم از بازوی خودم نان بخورم که همسر و فرزندانم سرفراز باشند. از دوستانش ماشین میگرفت و با آن کار میکرد و بعد از کار هم 30 درصد دستمزد را خودش برمیداشت و باقی را به صاحب ماشین میداد. به این صورت مشغول بود تا این که توسط دوستانش در «بوتان» مشغول به کار شد. کمی در آن جا بود تا این که از شهربانی به خانه رفتند و به خانم او گفتند از دوستان تندگویان هستیم و به ما گفته بودند که از نظر کار در تنگنا هستم و میخواستیم از کارش بپرسیم. خانم محمدجواد هم بدون کوچکترین اطلاعی از هویت آنها، تمام جریان را به آنها گفت و در آخر که آنها از جریان مطلع شدند، گفتند که از شهربانی آمدهاند. پس از این که او از این امر اطلاع پیدا کرد، برای این که موقعیت دوستانش خراب نشود، از بوتان استعفا داد و دوباره به همان کار قبلی (کار با ماشین) مشغول شد و هر بار که مامورین جلو او را میگرفتند، او کارت مهندسی شرکت نفت را بیرون میآورد و مسافرین هم میگفتند که از آشنایان هستند. بدین ترتیب از دست ماموران راهنمایی و رانندگی خلاص میشد تا این که «آقای بوشهری» لطف کردند و وی را در «کارخانه پارس توشیبا» مشغول به کار کردند. محمدجواد پس از مدتی کاری کرد تا دست ژاپنیها از آن قسمت کوتاه شد. از این رو میبایست کار ژاپنیها را هم میکرد.
مدتی بعد در دانشگاه امام جعفر صادق (ع) فعلی و مدیریت صنعتی سابق که شعبهای از «هاروارد» بود، قبول شد و به آن جا رفت. حاج آقا برخوردار تعهد دادند که ما هزینههای شما را میپذیریم، در صورتی که شما دوباره به پارس توشیبا برگردید. محمدجواد پذیرفت. هم درس میخواند و هم کار میکرد. پس از این که به پارس توشیبا برگشت، انقلاب شروع شد. زمانی که میگفتند شما برای چه با شاه مخالفید، محمدجواد میگفت: «چون پدرم مرا به این کار وادار کرده است. او با شاه سطحی مخالفت میکرد و من با شاه عمقی مخالفت میکنم.» پسرم مقداری از درآمد خودش و با کمکهای مالی دوستانش به کارگران کمک میکرد تا بی پول نمانند. اینها فداکاریهایی بود که محمدجواد در طول انقلاب میکرد. در تمام راهپیماییها شرکت داشت. زمانی که در روز 17 شهریور که با هم بودیم، من مانع شدم که او به میدان 17 شهریور بروند، محمدجواد گفت: «پس شما چرا آمدید. من هدفم چیز دیگری است و شما مانع میشوید. مقصد من چیز دیگری است. اگر در راه انقلاب، به من بگویند جارو کن، من جارو میزنم، نمیگویم مهندسم تا این که امام و ملت به هدفشان برسند و رژیم نابود شود.»
اعلامیههایی که از قم برای من میآمد، من پخش میکردم و یکی دو تا را به او میدادم. شهید هم به پارس توشیبا میبرد و تکثیر و پخش میکرد، مثلا در زمانی که مادرم فوت کرد، او از هر اعلامیه به تعداد بسیار زیادی تکثیر کرده و در حیاط گذاشته بود. هر کسی که میآمد به آنها میگفت، به حیاط بروید و چند تا از اعلامیهها را بردارید.
انقلاب که پیروز شد، او در کمیته استقبال، همکاری داشت. ماموریتش در مسیر بهشت زهرا بود. هر کاری که به او میگفتند، مضایقه نداشت؛ چون خودش را وقف امام کرده بود و برای این که امام پیروز شود، هر کاری انجام میداد.
او همچنان در پارس توشیبا خدمت میکرد تا این که از وزارت نفت دعوتنامه فرستاد که او به آن جا بروند. در آن جا مشغول امور پاکسازی و از این قبیل شد. زمانی که جنگ شروع شد، دستور داد که ماشینهای آتش نشانی آمدند و تمام لولهها را از نفت پاک کردند که اگر بمب باران شد، فقط محوطه خودش بسوزد و به پالایشگاه خسارت کلی وارد نیاید.
در مدت یک ماه اول جنگ سه بار به آبادان رفت و به پالایشگاه سر زد. وقتی به خانه ما میآمد، بدون پاسدار بود و میگفت: من برای خانه خودم چیزی نخریدم و از خانم و بچههایم شرمندهام. وقتی برای خرید میوه بیرون میرفت، مردم جمع میشدند و میگفتند وزیر نفت است و همه به دورش حلقه میزدند و او دوست داشت که با مردم باشد.» او میگفت که من جزئی از مردم هستم.
به خانه که میرفت فرزندانش از او میپرسیدند که آیا آبادان بوده است؟ در صورتی که او در وزارتخانه بود و فرصت نیافته بود که به خانواده اش سر بزند.
آیتالله خامنهای (مدظله العالی)، آن موقع رئیس جمهور بودند، فرمودند: تندگویان میتوانست نرود و به زیر دستانش بگوید که بروند و سرکشی کنند و اخبار را بیاورند که پالایشگاه در چه وضعی است؛ اما خودش میرفت و سر میزد تا کارگران دلگرم باشند که وزیرشان در کنارشان است.
وزارت اورا مغرور نکرد، محمدجواد هم هر موقع کارگران صدمه میدید یا مریض میشد، به بیمارستان جهت عیادت میرفت و به آنها دل گرمی میدادند. خلاصه پس از این که سه بار به آبادان رفت اسیر شد و در اسارت قرار بود که خودشان را معرفی نکند، ولی زمانی که وارد خاک عراق میشود، میبیند که یک عده را بیدلیل میخواهند بکشند. این بود که پس از مشورت با معاونانش (آقایان بوشهری و یحیوی) خودش را معرفی میکند و میگوید: من وزیر نفت هستم. او نمیگذارد که هیچ کدام از آن 2 نفر خود را معرفی کنند و همه نجات پیدا میکنند؛ اما خودش نمیتواند نجات پیدا کند و تا آخرین نفس خود را وقف اسلام و امام و ایران کرد و هیچگاه هم از عقیدهاش دست بر نداشت.
به فرمایش رهبر معظم انقلاب، اگر تندگویان در اسارت ذرهای از اسرار انقلاب را فاش کرده بود، معلوم نبود سرنوشت ما چه میشد. او همیشه دهانش بسته بود اما در همان حال شعار میداد. شعارهایی که بعثیها را میلرزاند. در نامههایی هم که برای ما و برای خانمش فرستاده، کاملا مشهود است که او عمر و زندگیش را وقف اسلام، امام و ملت کرده است.
ماجرای بازگشت پیکر شهید تندگویان به میهن
در ابتدا که من با برادر همسر محمدجواد برای تشخیص هویت رفتیم، یک جنازه با قد 1متر و 90 سانتیمتر نشان دادند. با اطلاعاتی که قبلا از پزشکان ایرانی گرفته بودیم، قد او 1/65متر بود و در ضمن مینای چند دندانش به خاطر این که در دوران زندان، مسواک به وی نداده بودند، از بین رفته بود. یکی از دوستانش این دندانها را پر کرده و مینای مصنوعی کرده بود. این اطلاعات قبلا در اختیار ماموران صلیب سرخ که از ژنو آمده بودند، قرار داده شده بود و وقتی مطابقت داده شد، فهمیدیم که این جنازه 1/90 متر و دندانهایش سالم است و طبق اظهار نظر دکتر توفیقی این جنازه متعلق به یک فرد 22 ساله بود و مشخص شد که جنازه جواد نیست.این بود که این جنازه از طرف صلیب سرخ جهانی و پزشکان ایرانی تشخیص داده شد که مربوط به ما نیست و این جریان خاتمه پیدا کرد. تصمیم گرفتیم برگردیم؛ اما آنها نگذاشتند و یک شب وزارت خارجه عراق ما را به هتل المنصور دعوت کرد و 2 شب هم میهمان کارکنان سفارت ایران در عراق بودیم و بعد از پنج شب، آقای اشکوری (برادر همسر محمدجواد) آمد و گفت جنازه اصلی پیدا شد. برای این که خوددار باشم و احساس ضعف نشان ندهم، فقط گفتم: «به خدا توکل میکنم».
تا ساعت 2 بعد از نیمه شب، کارکنان سفارت در اطاق ما بودند و خواستند که شب را هم پهلوی ما باشند و به من دلداری بدهند، اما من گفتم که لازم نیست این جا باشید شما باید پیش خانوادهتان بروید و من خودم از خدا میخواهم که آن صبری را که لازم است، به من عطا بکند.
فردا صبح آقای افشار (مسوول اکیپ و نماینده اعزامی وزارت خارجه) گفت: شما درخواست کنید که کارمندان با خانوادههایشان بیایند. قدم محمدجواد با برکت بود. من در آن موقع اصلا ناراحتی نداشتم؛ چون میدیدم خانواده کارمندان با چه ولع و ذوقی قبر حضرت امیر (ع)، قبر حضرت امام حسین (ع) و قبر حضرت ابوالفضل (ع) را زیارت میکردند. من خودم بدون هیچ احساس اندوهی به آنان میگفتم این خاندان ائمه ما، مخصوصا حضرت امیر (ع) را شما ببینید، هیچ چیزی نباید در نظر شما جلوه کند؛ مگر آخرت. مال و زن و بچه همگی گذرا هستند، اینها را باید داشته باشیم و باید متوسل به درگاه این عزیزان باشیم. همین طور آمدیم تا این که پیکر را در کاظمین هم طواف دادند. این اولین جنازهای بود که در عراق از کوفه به نجف و از نجف به کربلا برده شد. در حرم امام حسین (ع)، ابوالفضل (ع)، امام محمد تقی (ع) موسیبن جعفر (ع) و حرم جوادالائمه که هم اسمش بود، طواف داده شد. با کمال آرامش جنازه را طواف دادیم. پس از طواف دادن آنها به بیمارستان بردند و صبح فردا هم جنازه را به سوی ایران حرکت دادیم.
انتهای پیام/ 131