روایت جانباز حاجی‌آبادی از روزهای جبهه و جنگ

کوتاهی قد، دیوار بلندی بین من و جبهه بود

از میان 3 اتوبوس بسیجی 17 نفر از کوتاه قدترین‌ها را جدا کردند که من هم یکی از آنها بودم. گفتند: «به علت عدم توانایی جسمی نمی‌توانید در آزمون شرکت کنید. با همین ماشین‌هایی که آمده‌اید برگردید.»
کد خبر: ۳۱۶۳۹
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۶ - 21October 2014

کوتاهی قد، دیوار بلندی بین من و جبهه بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از بیرجند، جانبازان از عزیزترین یادگاران دوران دفاع مقدس هستند و کم نیست در بین این عزیزان که روز خود رابا انواع بیماری ها آغاز می کنند.

شهیدان زنده ای که در میدان نبرد، مردانه جنگیدند وباز هم حاضرند آنچه از جسمشان باقی مانده را در راه استقلال و کیان اسلامی نثار کنند.

شیر مردانی که برای آرمان های مقدس انقلاب اسلامی به جبهه رفتند و حالا، جایی همین نزدیکی درکوچه و خیابان های شهر آرام و بی صدا از کنارمان عبور می کنند و ما نمی دانیم چه کرده اند و چه می کنند. متن زیر روایت جانباز حسن حاجی آبادی است که مدت 5 ماه را در جبهههای جنگ حضور داشته است.

بهترین سال عمرم

سال 64 شاید بهترین سال عمرم باشد. این سال مقارن است با قبولی در تربیت معلم و همچنین پذیرفته شدن در این که توفیق قرار گرفتن در صف مجاهدین اسلام را داشته باشم . در دبیرستان بودم که مسئولیت پرسنلی پایگاه تازه تاسیس بسیج حاجی آباد را به عهده  گرفتم و بعدا به عنوان فرمانده  پایگاه گمارده شدم. در ابتدا وظیفه مان فراهم نمودن مقدمات شرکت مردم در راهپیمایی ها ، آموزش اسلحه و نگهبانی بود. وقتی جنگ شروع شد ثبت نام بچه های حاجی آباد به جبهه از طریق بیرجند صورت می گرفت . در آبان ماه سال 64 اعضای پایگاه تصمیم گرفتند تعدادی به صورت دسته جمعی به جبهه اعزام شوند . همان شب ثبت نام شروع شد . حدور 12 نفر اسم نویسی کردند . صبح روز بعد لیست متقاضیان اعزام را تحویل مسئول پذیرش ستاد ناحیه کربلا دادم. یک هفته بعد، از میدان حضرت امام به همراه چهاراتوبوس به منظور گذراندن دوره آموزش نظامی به تربت جام اعزام شدیم.

تلاش افسران پذیرش برای دلسرد کردن بسیجی های تازه رسیده

غروب آفتاب روز پاییزی را نظاره میکردیم که اتوبوس های حامل بسیجیان ، خیابان های تربت جام را طی می کرد. شاید به علت کمبود جا و ازدحام بسیجیان به پادگان تربت جام بود که افسرانی که امر پذیرش را باید انجام می دادند ، طوری عمل می کردند که تازه رسیده ها را دلسرد کنند و آن ها را مجبور به بازگشت نمایند.همه مسئولین در مراسم صبحگاه اعلام کردند :«آموزش های ما خیلی سخت است و ممکن است شما را مجبور کنیم از درخت های اردوگاه بالا بروید!»کسی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. از میان 3 اتوبوس بسیجی 17 نفر از کوتاه قد ترین ها را جدا کردند که یکی من بودم . گفتند :«به علت عدم توانایی جسمی نمی توانید در آزمون شرکت کنید. با همین ماشین هایی که آمده اید برگردید.»

گریه و التماس بی ثمر برای رفتن به جبهه

بچه هایی که به امید رفتن به جبهه آمده بودند ، به محض شنیدن این فرمان، به گریه افتادند. اما گریه ها بی اثر بود! همه با هم تصمیم گرفتیم خود را از دیدشان پنهان کنیم . بنابراین یکی به حمام رفت ، دیگری توی دست شویی پنهان شد و ان یکی هم زیر درخت های حاشیه پادگان خود را مخفی کرده بود. اما از بخت بد تا بعد از ظهر جای همه ما لورفت . گریه و قسم های ما میخ آهنینی بود که برسنگ فرو نمی رفت ، ما را به زورسواراتوبوس ها کردند و برگرداندند.

تلاش مجدد برای اعزام به جبهه

سال 65 شد. از ماجرای برگرداندن من حدود شش ماه گذشته بود و من دلم می خواست احساس کنم قدم بلند تر شده است . اوایل شهریور شده بود . این بار به تنهایی اقدام نمودم و به بسیج رفتم . گفتند الان اعزام نداریم . به مشهدمعرفی شدم. بلافاصله همان شب به مشهد رفتم . بعد از مراجعه ، گفتند تها جایی که نیاز داریم کردستان است. مرا به سپاه یکم سنندج معرفی کردند.با همان انرژی و با سرعت اولیه به تهران و سپس مقصد نهایی رفتم . ساعت حدود 2 شب به سنندج رسیدم.

نا امیدی دیگر در مسیر رفتن به جبهه

به پذیرش سپاه یکم مراجعه کردم معلوم شد نیروهایشان یک هفته است که در آموزش مخصوص هستند و امکان این که الان ، نیروبگیرند نیست. اصرار من مبنی براینکه خودم آموزش دیده هستم و نیز مربی آموزش هستم بی ثمر بود .با ناامیدی بسیار دومرتبه به سپاه 2 مشهد برگشتم . گفتند :«فقط می توانیم شمارا به اهواز بفرستیم.» من که جان ناقابلم را اماده ی تقدیم به پیشگاه اسلام کرده بودم ، پذیرفتم که به اهواز بروم. به اهواز که رسیدم تقریبا به یک پادگان بزرگی وارد شده بودم که اکثرا مردم نظامی بودند و از آنجا به منطقه محل ماموریتم رفتم.

به عشق شهادت رفته بودم که نصیبم نشد

خاطره اولین شبی که در جبهه بودم را هرگز از یاد نمی برم. تا سرمان را می گذاشتیم که بخوابیم صدای انفجار گلوله توپ یا خمپاره در زمین های اطراف ایجاد می شد و هنوز سر را نگذاشته برمی داشتیم. این باعث خنده و تفریح بچه ها شده بود که از ما قدیمی تر بودند و با اینگونه صداها اشنایی داشتند. مدت سه ماه انجا بودیم و عملیات کربلای 5 مقابل چشمان ما انجام گرفت . موقعی که برگشتیم امتحانات پایان ترم در حال برگزاری بود .به عشق شهادت رفته بودیم اما شهادت نصیب مان نشد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها