گروه حماسه و جهاد دفاع پرس- سیده فاطمه سادات کیایی؛ سال 94 دومین باری بود که اربعین به کربلا می رفتم، آن سال خادم موکبی در مسیر پیاده روی اربعین شده بودم و قرار بود بعد از رسیدن به نجف و پس از زیارتی کوتاه خودم را برای خادمی به موکب برسانم. در آخرین روزهای سفرم به واسطه یکی از دوستانم دختری همراهم شد که از خانواده شهدای مدافع حرم بود و مزار برادرش در وادی الاسلام نجف قرار داشت، او خواهر شهید هادی ذوالفقاری بود، شهیدی که متولد سال 1367 بود و برای ادامه دروس طلبگی به نجف مهاجرت کرد اما تحصیل او همزمان با هجوم داعش به شهرهای عراق شد و هادی نیز به صف مجاهدان عراقی پیوست و سرانجام در بهمن سال 93 به شهادت رسید و پیکرش را طبق وصیتش در وادی السلام به خاک سپردند.
همراه با خواهر شهید هادی ذوالفقاری صبح زود خودمان را به فرودگاه امام خمینی رساندیم، هنوز اربعین به شلوغی سال های اخیر نبود اما عمده مسافران فرودگاه مسافران تهران به بغداد و تهران به نجف بودند که در سالن ها حضور داشتند. 2 ساعت پرواز به خوبی گذشت و ما نزدیکی های ظهر به نجف رسیدیم. قبل از سفر خواهر شهید با یکی از دوستان خانوادگی اش برای اقامت در خانه شان صحبت کرده بوداین شد که یک راست از فرودگاه ماشین گرفتیم و در فضای بی نامی خیابان ها و و کوچه های شهر نجف بعد از چند دور گشتن در محله ها خودمان را به منزل مورد نظر رساندیم.
ام الرضا مادر خانه و دخترش همان استقبالی را از ما کردند که وصف آن را از کسانی که در اربعین میهمان خانه عراقی ها شده اند می شنویم، ما زائر حسینی بودیم و آن ها میزبانانی که هیچ محبت و لطفی را از ما دریغ نمی کردند. ام رضا ایرانی الاصل بود و همسرش اصالتا اهل نجف، پسرشان رضا از دوستان شهید ذوالفقاری در نجف بود و این دوستی تا زمان شهادت هادی ادامه داشت. تصاویر خانه ام رضا با عکس هایی از علمای بزرگ، امام خامنه ای، سید حسن نصرالله و البته هادی ذوالفقاری تزئین شده بود. صبح روز بعدی که مهمان خانه ام رضا بودیم به وادی السلام رفتیم. مزار هادی جایی نزدیک مزار آیت الله قاضی واقع شده بود، درست لب خیابان اصلی، ماکت قدی بلندی هم از او در کنار مزارش قرار داشت که خواهر شهید با دیدن آن بی تابی هایش دو چندان شد، هیچ وقت لحظه ای که خواهر ماکت برادرش را به بغل گرفته و اشک می ریخت از خاطرم محو نمی شود.
امسال بعد از سه سال دوباره در ایام اربعین مهمان خانه ام رضا شدیم، خانه همان خانه بود و تصور هادی هنوز هم روی دیوارهای خانه خودنمایی می کرد. پسر ام رضا ازدواج کرده بود و نام کودکش را به یاد دوست شهیدش محمدهادی گذاشته بود. شب هنگام، بعد فراغت خانواده از پذیرایی مهمان ها کمی دور هم نشستیم. ام رضا تعریف کرد که «تقریبا 2 سال قبل از شهادت هادی، زمانی که تازه برای خواندن دروس طلبگی به نجف آمده بود پسرم با او آشنا شد.»
ام رضا ادامه داد: «وقتی داعش به شهرهای عراق حمله کرد و مرجعیت دستور به حضور جوانان در مقابله با داعش را داد هادی هم داوطلب رفتن شد، به هادی به پسرم رضا اصرار می کرد که او را برای رفتن به جبهه ثبت نام کند وگرنه از طریق دیگری اقدام می کند. به پسرم می گفتم نکند او را ثبت نام کنی، هادی در این کشور غریب است ثبت نامش نکن، اما هادی تصمیمش را گرفته و عزمش جزم بود.»
او ادامه داد: «در مجموع شش ماه بیشتر به جنگ نرفت و شهید شد. هر وقت مرخصی به تهران می رفت من تا مدتی خیالم راحت می شد که اتفاقی برایش نمی افتد. از تهران که برمی گشت از وضع جامعه تعریف می کرد و می گفت خیلی از بابت وضعیت حجاب ناراحت است. من با رفتنش به تهران آرامش می گرفتم ولی خودش ناآرام می شد.»
امسال هم مثل هر سال در مسیر پیاده روی به سمت کربلا سری به مزار هادی زدم. جمعیت زیادی دور مزارش را گرفته بود، یکی هم در بین جمعیت از مدافعان حرم می گفت که اگر نبودند امروز امنیتی برای حضور ما در این راه نبود، برایم جالب بود که به نسبت سه سال پیش چقدر آشنایان شهید بیشتر شده اند، چقدر به حلقه دوست داران او افزوده شده است، این جمعیتی که امروز چنان دور مزار او را گرفته اند که سخت می شد نزدیک شد بی دلیل نبود، شهدا چه آبرویی بین اهل آسمان و زمین دارند که در غربت هم نام و یادشان همچون ستاره ای می درخشد.
انتهای پیام/ 141