به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، آنچه پیش روی شماست ماحصل گفت وگوی 5 ساعته با سرهنگ«محمد ابراهیم باباجانی» جانباز، آزاده و خلبان هشت سال دفاع مقدس از شهرستان بابل است که در روزهای نخست تجاوز رژیم بعثی عراق به کشور ایران اسلامی به اسارت دشمن درآمد و بهترین روزهای جوانی اش را در زندان های ابوغریب و الرشید عراق به سر کرد... و من اعتراف می کنم که برای نوشتن مقدمه ی این گزارش کلمه کم آوردم... کلماتی که غریب نبود اما غریبانه از ذهنم گذشت... درست لحظه ای که چشم باز کردم و روبروی خودم چهره ای را دیدم جسور، شجاع، دلاور و خندان، چهره ای که راوی بخشی از تاریخ این مملکت است. کسی که امروز به دعوت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران ساعت ها مسیر تهران_ساری را طی نمود تا به قراری برسد که قرار است در تاریخ ثبت و جاودانه شود. اما او آنچه که از قبل تصورش را داشتم نبود... شبیه ما هم نبود. بسیار شبیه خودش بود.. شبیه پرنده ای که آزادانه از قفس رها شده باشد و امروز در مقابل چشمان مان بال می زند.
همصحبتی با آزادهای که ده سال از بهترین دوران زندگی اش را در زندان های رژیم بعثی عراق گذرانده و ساعاتی نشستن در کنار او و مرور خاطرات تلخ و شیرین از سال های دور و نزدیکش تصاویر تو در تو در قاب های متفاوت اما زیبا را در برابرم به نمایش گذاشت.. او بسیار خوش سخن بود، حتی به سوالات نپرسیده ام پاسخ می گفت. کسی چه می داند شاید ذهنم را می خواند. او یک خلبان بود و عشق پرواز پای او را به ارتش جمهوری اسلامی ایران باز کرد. گذران دوران مختلف از آموزش های نظامی و پروازی از او مردی با صلابت و نستوه ساخت، مردی که قداست حرف هایش برایم سندی بود مقدس... سندی که برگ زرین تاریخ انقلاب است.
اولین پرواز را خوب به خاطر دارد و لحظهای را که به اسارت دشمن درآمد هرگز فراموش نمی کند. او روزهای نخست حمله ی سراسری عراق به ایران طی فراخوانی به کردستان رفت و در منطقه ی شمال غرب و غرب مأموریت هایی را به انجام رساند و نهایتا در یکی از مأموریت ها بالگرد او توسط دشمن مورد اصابت قرار می گیرد و پس از سقوط در منطقه عملیاتی دشمن، به همراه دیگر دوستان همرزم خود به اسارت دشمن در می آید. مجروح و خسته با چشمان بسته سوار تویوتای ارتش رژیم بعثی عراق به سمت مکانی نامعلوم می رفت. به همراه هشت نفر از بهترین دوستانش. هنوز آرم ارتش جمهوری اسلامی ایران روی لباس پروازی اش می درخشید. در ذهنش تمام آنچه از مقابل چشمش گذشت را مرور کرد. به همه چیز فکر می کرد الا اسارت! و ساعاتی بعد مقابل صندلی افسر رژیم بعثی عراق قرار گرفت... او «محمد ابراهیم باباجانی» بود، عاشقی که عشق به پرواز در رگ های او می جوشید و دست تقدیر روزگار او را به بند کشید.. و اینک پای خاطرات نگفته ی 10 ساله اش در زندان های تکریت، استخبارات، مخابرات، ابوغریب و الرشید می نشینیم.
اولین لحظههای اسارت
لحظههای اسارت شروع شد، ما هشت نفر همه خلبان ارتش بودیم. با همان وضعیت و مجروحیتی که داشتیم دست و چشم ما را بستند، سوار جیپ کردند و بردند. بعد از بیست دقیقه ما را منتقل کردند به نزدیک ترین پست بازرسی یکی از پادگانهای خودشان. احتمالا پایگاه بود چون اطرافش را بسته بودند. چشم های ما را باز کردند. خودم را مقابل یک افسر سرگرد عراقی دیدم. بلافاصله شروع کردند به بازجویی. من هم پاسخ شان را می دادم. پشت سر افسر عراقی روی دیوار عکس یکی از خواننده های قبل از انقلاب زده بود. به عکس اشاره کرد وگفت شما اینها را ول کردید؟ گفتم: اگر اینها خوب بودند که خودمان نگه می داشتیم. زبان انگلیسی ام خوب بود. متوجه می شدم و جوابش را به انگلیسی می دادم. زبان عربی هنوز بلد نبودم. بعدها زبان عربی را هم یاد گرفتم. هر چی می گفتند جوابشان را می دادم. از جواب هایی که بهش دادم بدش آمده بود. شاید جوابهایم برایش خیلی سنگین بود! حالا با آن وضعیت یک اسیر جلوی او ایستاده و با دبدبه و کبکبه نشسته فکر میکنه چه شاهکاری کرده؟! بچه ها همه ردیف ایستاده بودند. همه درب و داغون بودیم. خواست به امام(ره) توهین کند که جلویش ایستادم و جوابش را دادم. یک لحظه دیدم جلوی چشمم را سیاهی گرفت. نگاه کردم دیدم یک غول بزرگ مقابلم ایستاده. نمی دانم از کجا آورده بودند. بعدها هم نمونه این آدم را در عمرم ندیدم. یک آدمی که هیکلش سه چهار برابر من بود.
افسر عراقی بهش اشاره کرده بود. نفهمیدم از پشت سر من آمد، از کجا آمد.. حال من هم خوب نبود. به دیوار چسبیده بودم. وضعیت ناجوری داشتم یک اشاره کرد. سرگرد گفت: حالش چطوره؟ دستش را که آورد جلوی چشم من تمام صورت من کمتر از مشت اش بود. با همان مشت به صورتم کوبید. سرم خورد به دیوار و همان جا بیهوش شدم و افتادم. ضربه ی بعدی را با همان مشت به شکمم زد که باعث شد مچاله بشوم. بچه ها وقتی مرا مچاله دیدند ترسیدند گفتند مُرد. عراقی ها هم وضع مرا دیدند ترسیدند و بقیه را کتک نزدند. ما را جمع کردند و با بقیه بردند داخل اتاق. بعد از یک ساعت که به هوش آمدم، گفتم چی شده؟ بچه ها خوشحال شدند و به شوخی گفتند: بابا تو نمردی؟ هنوز زنده ای؟ گفتم: بله زنده ام! همین برخورد باعث شد که روحیه ی من صد در صد عوض شد. گفتم: با ما اینجوری می کنید من می دانم با شما چکار کنم؟ و از آنجا شروع کردم به جنگیدن با اینها. چون این اولین برخوردی که با ما کردند بسیار ضد انسانی بود. و در واقع نشان دهنده ی روحیه وحشی گری شان بود و همین باعث شد که مقاومت ما بیشتر بشود. نه تنها بنده، همه اسرای ما همین روحیه را داشتند. همین روحیه تا آخر اسارت باقی ماند.
آنها مرا با این وضعیت داخل اتاق رها کردند. بدون اینکه حتی یک مسکن بدهند. در حالی که من درد می کشیدم. دماغم که تو انفجار و سقوط هلی کوپتر شکسته بود حالا شکستگی اش مضاعف شد. هنوز هم خوب نشد. هنوز هم انحراف و خونریزی هایی که گاهی وقت ها دارم ناشی از شکنجه آن روز هست. بعد از بازگشت که به پزشک مراجعه کردم گفت: چون مزمن شده خوب نمی شود. باید تحمل کنی. گفتم یادگار بماند بهتر است و پیگیر درمانش هم نشدم...
ما را دست بسته و چشم بسته به تکریت بردند
شب شد و دوباره دست وچشمهای ما را بستند و سوار یک ماشین که وضعیت بسیار بدی هم داشت و بسیار شبیه قفس حیوانات بود، انداختند و جابجا کردند. راننده هم بسیار بد رانندگی میکرد که این هم یک نوع شکنجهای بود که در اثر رانندگی به ما میداد. تقریبا 200 کیلومتر ما را بردند داخل منطقه ای که احتمال می دهم تکریت بود. چون یک پایگاه هوایی بود و ما را در اختیار یک سری از مسئولین نیروی هوائی شان قرار دادند تا از ما که نیروهای هوایی بودیم بازجویی کنند. دم دمای صبح بود که با چشم و دست بسته ما را پیاده کردند. مثل جنازه شده بودیم. بدنی که له شده بود. آنجا هم ابتدا از ما به سبک خودشان پذیرایی کردند و ما را از هم جدا کردند و بردند داخل اتاق های انفرادی.
مگر مجوسیها هم نماز میخوانند
مرا هم داخل اتاقی انداختند. صدای اذان شنیدم. به هر سختی که بود بلند شدم. از نگهبانی که آنجا بود مهر خواستم. گفتم می خواهم نماز بخوانم. خندید و با لگد به من زد و گفت: شما مجوسید! مگر مجوسی ها هم نماز می خوانند؟ من فهمیدم دشمن علاوه بر اینکه این شرایط جنگ را ایجاد کرد، در کشور خودش هم این شرایط را ایجاد کرد که به راحتی با ما بجنگند. لذا وقتی به این بهانه که شما مجوس هستید مسخره ام کرد و با لگد از من پذیرایی کرد، مجبور شدم تیمم کنم و به نماز ایستادم. وقتی سماجت مرا در خواندن نماز با آن سر و وضع دید کوتاه آمد و کاری به کارم نداشت. ولی برایش تعجب آور بود. حتی بعدها هم که نماز می خواندم با تعجب نگاهم میکرد. در این زندان انفرادی سعی می کردند همین جور ما را بیدار نگه داشته باشند تا از ما بازجویی کنند. با آن وضعیت وقتی مرا روی صندلی بازجویی نشاندند، من ناخودآگاه و شاید بر اثر خستگی مفرط بیهوشی به من دست می داد و می افتادم پایین. آنها سطل آب را روی سرم خالی می کردند.
بارها مرگ را جلوی چشم خودم دیدم...
غروب همان روز ما را از آنجا به طرف بغداد حرکت دادند. دوباره ما را انداختند داخل اتاقکی که شبیه قفس بود. حالا هنگام شب که ما را میبردند قفس حالت نردهای بود ولی هنگام روز کاملا مستتر بود. ما را به صورت انفرادی می بردند. هر کدام از ما را گذاشته بودند داخل یک قفس. هوای آبان ماه در عراق هنوز گرم بود. آفتاب هم که به آهن می خورد مثل کوره داغ می شد. ما هم دست بسته و چشم بسته توی آن وضعیت توی کوره ای که نمی دانستم ما را کجا می برند آن هم با آن وضع وحشیانه ای که رانندگی می کرد و همین جور به در و دیوار می خوردم. بارها مرگ را جلوی چشم خودمان دیدم.
نان کپک زدهای که اشتهایم را باز کرد!!
خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. 72 ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی می رفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیر قابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشه ای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زده ای بود که سیاه شده بود. نان کپک زده ای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا اینجا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند! آب روی سرمان می ریختند، اما به ما نمی دادند! در زدم سرباز با آن لهجه ی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالاخره آنقدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. در حالی که اطرافش را می پایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست.
آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه.. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغال هاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوزخوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، می خواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمی دانست من یک تکه نان گیر آوردم. یک جوری بهش حالیش کردم که باشد. و بعد آت و آشغال های روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچوقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آنجا به یاد یکی از فیلم های خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمی داشت و می خورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر می آوردم، می خوردم...
گفتوگو از حدیثه صالحی
انتهای پیام