مادرشهید صفری از 14 سال چشم انتظاری به «دفاع پرس» می گوید:

داود را 2 بار قبل و بعد از شهادت اشتباهی به مشهد می برند

مادر شهید صفری می گوید: پسرم یکبار زمانی که در منطقه مجروح می شود و بار دیگر پس از پیدا شدن پیکرش، او را با شهدای خراسان به اشتباه به مشهد مقدس می برند که این موضوع هنوز هم برای همه، مخصوصا آشنایان عجیب به نظر می آید. چهارده سال چشم انتظار داود بودم.
کد خبر: ۳۱۸۳۶۶
تاریخ انتشار: ۲۳ آبان ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۰ - 14November 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: شاید یکی از سخت ترین امتحان های ما انسانها چشم انتظاری و منتظر ماندن یک عزیز باشد، و این موضوع در دوره هشت ساله دفاع مقدس بارها و بارها از سوی هزاران مادر ایرانی تجربه شد. مادرشهید داود صفری از جمله مادران چشم به راهی است که 14 سال چشم به درخانه دوخت تا بلکه خبری از فرزندش بیاید، تا اینکه پس از تفحص شهدا در سال 76 شهید به انتظار طولانی پدر و مادرخاتمه می دهد. گفت وگوی دفاع پرس با خانم «معصومه خداپرست» مادرشهید صفری را در ادامه می خوانید.

حضور در راهپیمایی های قبل از انقلاب

داود پسربزرگم بود که درسال 45 درتهران به دنیا آمد. دلبستگی زیادی به او داشتیم. چه در دوران کودکی و نوجوانی و زمانی که مدرسه می رفت و چه بعدها که راهی جبهه شد محبوب دوست و آشنا بود. اخلاق و رفتار خوب داود او را دوست داشتنی کرده بود. قبل از انقلاب، با وجود سن خیلی کمی که داشت پس از تعطیلی مدرسه در راهپیمایی ها و تظاهرات خیابانی همراه و همگام با مردم حضور فعالی داشت.

به داود تاکید می کردم زود به زود نامه بده

من همیشه به داود می گفتم که زود به زود نامه بفرست و اگر فرصتی داشتی تماس بگیر و از حال و احوالت ما را باخبرکن. تا زنده بود این سفارش من را هیچ وقت فراموش نکرد، خدا از او راضی باشد که به خاطر دل من و پدرش همیشه از حال و هوای خودش و جبهه ما را خبردارمی کرد، علیرغم اینکه سرش شلوغ بود اما مرتب نامه می داد و تماس می گرفت.

اغلب درنامه هایش اسم دوستان صمیمی اش راهم می نوشت می گفت گاهی بچه های رزمنده از اینکه من اینقدر نامه می نویسم سربه سرم می گذارند و مسخره ام می کنند. که تو چرا اینقدر نامه می نویسی ؟ ما هم به داود می گفتیم کاری به کار کسی نداشته باش و کارخودت را انجام بده. دستش درد نکند که من و خانواده را از دلنگرانی و دلشوره نجات می داد. من همیشه به پسرم می گفتم به دوستانت هم بگو زود به زود به خانواده هایشان نامه بدهند چون هیچ کاری بیشتر از این نمی تواند آنها را خوشحال کند.

سالها چشم به درحیاط خانه دوختم

خدا هیچ کس احدی را چشم براه نگذارد. من می دانم که چشم به راهی چقدر سخت و طاقت فرسا است. همیشه برای دیدن داود چشم به در داشتم. حتی زمانی که قرار بود به مرخصی بیاید،یک لحظه از در چشم نمی گرفتم. همیشه به من می گفت: مادر خیلی منتظرم نباش خسته می شوی، گاهی اتوبوس و قطار تاخیر دارد وگاهی هم خراب می شود. درست نیست که شما اینقدر خودتان را درگیر من بکنید به کار و زندگی تان برسید. من در جواب می گفتم: من مادر هستم و منتظرت می مانم.

سفر آخر داود و در اسفند 62 خیلی منتظر بودم خبری از پسرم که من را همیشه از خودش خبردار می کرد ‌بشود که نشد، هفدهم شد هیجدهم، چند هفته گذشت، آخر ماه آمد، عید شد و هیچ خبری از داودم نشد تا اینکه خبر آوردند مفقود الاثر شده(با گریه) پسرم با رزمنده ها چهارم اسفند ماه 62 برای عملیات خیبر می روند و گویا هفتم اسفند در جزیره مجنون شهید می شوند.

داود را 2 بارقبل و بعد از شهادت اشتباهی مشهد می برند/.........................
داود قبل و بعد از شهادت به زیارت امام رضا(ع) رفت

داود چندماه قبل از شهادت در یکی ازعملیات های جنوب، مجروح می شود و جراحت های عمیقی پیدا می کند که به خاطر شرایط جسمی اش که از چند ناحیه زخمی شده بود، اشتباهی او را به مشهد می فرستند و چند روز پس از بستری و ترخیص از بیمارستان، به زیارت امام رضا (ع) می روند و دوباره یه منطقه برمی گردند. جالب است سال 76 هم زمانی که با شهدای تفحص شده برگشتند دوباره به اشتباه پیکر داود را به مشهد می برند. و این اتفاق برای همه مخصوصا دوستان و آشنایان عجیب بود که چه حکمتی داشت که داود هم با مجروحیت و هم با شهادت به زیارت آقا علی بن موسی الرضا(ع)  رفتند.

هیچ وقت نشد با نگاه داود را تا سر کوچه بدرقه کنم

زمانی که داود در جبهه بود من چندتا بچه کوچک داشتم تا می خواستم از پنجره رفتن داود را تا انتهای کوچه نگاه کنم اصلا متوجه نمی شدم که چطور می رفت. انگار پرواز می کرد. به نظرم اینقدر شوق رفتن به جبهه و بودن درکنار رزمنده ها را داشت هیچوقت نشد من رفتن پسرم را از پشت سرببینم. داود پرواز کردن را از قبل آموخته بود.

داود قبل از رفتن به جبهه کار و فعالیت می کرد و به پدرش کمک می کرد. از لحاظ رفتاری و شخصیتی کم نظیر بود همه او را دوست داشتند.بسیار مهربان و فروتن بود. قوی هیکل و درشت اندام بود و کسی باورش نمی شد که این پسر هنوز هیجده سال را تمام نکرده است. زمانی که پیکرش شناسایی شد، فقط یک مشت استخوان و پلاک تحویل من دادند که استخوان های به جا مانده از داود به نسبت شهدای دیگر قابل مقایسه نبود. آنجا پرسیدم این همه استخوان برای پسرمن است؟

داود راهش را انتخاب کرده بود اینقدر عاقل و فهمیده بود که بعد از مرخصی های کوتاهش هم از او نمی خواستیم که پیش ما بماند و جبهه نرود. خودش می گفت ما باید برای دین و ناموسمان بجنگیم. و درست نیست که جوان های هم سن وسال من در منطقه باشند و من در تهران بمانم. بچه بزرگم بود و او را خیلی دوست داشتیم هم من و پدرش وابستگی خاصی به داود داشتیم با رفتارخوبش در دل همه جا باز کرده بود. از کاسب و اهالی محله تا بچه ها او را قلبا دوست داشتند و زمانی که پیکرش برگشت همسایه ها و محله درتشییع و خاکسپاری داودم سنگ تمام گذاشتند.

حسرتی که برای مادر ماند

زمانی که داود جبهه بود ما در منزل تلفن نداشتیم و مدام به خانه ی همسایه مان زنگ می زد. آخرین بار قبل از شهادت گویا بامنزل همسایه تماس می گیرد که تلفنشان اشغال است. که مجبور می شود به منزل عمه اش زنگ بزند که از هم مقدار زیادی دور بودیم. (این را بعد از شهادت داود، عمه و خانواده عمه اش نقل می کردند.) داود در آخرین تماس تلفنی پیغام می دهد که به پدر و مادرم سلام برسانید و بگویید که برای عملیات می رویم. حسرتی که برای من ماند و نتوانستم برای آخرین بار صدای داود را بشنوم. اما خوشحالم که پسرم عاقبت بخیر شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها