به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، بین آپارتمان های کوچک و بزرگ نوساز و جدید که ظاهرشان با سنگ های سرد تزئین شده، یک خانه قدیمی با دیوارهای آجری و شاخ و برگ های سبز آویزان شده از دیوارهایش بین کوچه خودنمایی می کند. سردر خانه پرچم «یا حسین» نصب است، اگر بی تفاوت به بقیه آپارتمان ها تنها نگاهمان به همین خانه دو طبقه کوچک باشد بی درنگ خاطره دوران کودکی زنده می شود. هر جای این خانه پر است از خاطرات، خاطره زن و مردی که عاشقانه زیر یک سقف زندگی کردند و چهار فرزندانشان در حیاط و اتاق همین خانه بزرگ شدند، قد کشیدند و مدرسه رفتند، حتی آخرین بار هم پسرشان از همین خانه به جبهه رفت و آخرین قدم هایش را به مقصد ابدی روی موزاییک های حیاط جا گذاشت.
حالا این خانه محل رفت و آمد بچه ها و نوه هایی است که هر هفته برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ دور هم جمع می شوند. اینجا پر است از خاطره بازماندگان و رفتگان، خاطره پدر و مادری که در خانه زندگی می کنند و یک شهید که سال هاست نیست اما خاطره اش با قاب عکسی که روی دیوار نصب شده زنده است.
طوبی دشتی و خلیل الله قاسمی پدر و مادر شهید «محسن قاسمی ده آبادی» هستند، پدر بازنشسته وزارت راه و ترابری سابق است و مادر خانه دار. اصالتا اهل ده آباد کاشان هستند اما از زمانی که ازدواج کردند در محله های قدیمی تهران ساکن شدند. در یکی از روزهای پاییزی میهمان این خانواده می شویم.
مادر با سینی چایی وارد اتاق می شود، بعد از تعارف کردن چای نزدیکمان می نشیند، چادرش را روی سرش صاف می کند و از پسر شهیدش می گوید: محسن متولد سال 40 بود، آن زمان ما در جوادیه تهران ساکن بودیم. خیلی اهل اهمیت دادن به خواهر برادرهایش بود، چون بچه اول خانواده محسوب می شد این خصوصیتش بیشتر نمود داشت.
وی افزود: سال 57 دانشگاه اصفهان در رشته مکانیک قبول شد. همان سال دانشگاه ها بسته شد و محسن هم گفت که می خواد به سربازی برود.
محسن اهل فعالیت های انقلابی هم بود، محله آن زمان پر بود از انقلابی های دو آتیشه و منافقینی که با هر طیف از مردم دشمنی داشتند. محسن جبهه اش مشخص بود، او را به عنوان فردی مذهبی می شناختند. پدر می گوید: در نزدیکی خانه مان چند ضد انقلاب ساکن بودند که محسن را می شناختند. برای همین شب ها که ما در بالکن می خوابیدیم سمت ما آتش پرت می کردند. یک خانه دیگر هم در همسایگی مان قرار داشت که از سرکردگان منافقین بودند و با حمله پلیس اعضایش را گرفتند. وقتی محسن شهید شد خیالم راحت شد که حداقل دست منافقین نمی افتد.
پدر شهید سررشته کلام را به دست می گیرد و می گوید: جنگ که شروع شد زمزمه رفتن به جبهه را پیش کشید. ما مخالف بودیم، می گفتیم این ایام هر روز شهید می آورند ممکن است تو هم بروی و اتفاقی برایت بیوفتد اما حرفش این بود که باید برویم از انقلابمان پشتیبانی کنیم، در واقع حریفش نشدیم. به امام و نظام خیلی علاقه داشت، می گفت وقتی امام دستور داده است از اسلام دفاع کنیم بر ما تکلیف است.
پدر ادامه تعریف می کند: با اینکه سرباز ژاندارمری بود ولی به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه رفت. محل خدمتش در نزدیکی ما بود، با 4 نفر از دوستانش تصمیم گرفتند که به جبهه بروند و از این جمع 2 نفر به شهادت رسیدند.
همان اعزام اولش به کردستان رفت. سه ماه در کردستان بود و 11 آبان ماه سال 61 در منطقه سومار به شهادت رسید و هفت روز بعدیکرش را به تهران آوردند. آن زمان 21 سالش بیشتر نبود، ماهم باور نمی کردیم که انقدر زود، آن هم در اولین اعزامش به جبهه شهید شود.
مادر می گوید: واقعا محسن استثنایی بود. گاهی اوقات که برای نماز جمعه دو نفری به دانشگاه تهران می رفتیم همیشه سعی می کرد عقب من راه برود و احترامم را داشه باشد. از سربازی که می آمد حواسم بود غذای خوب بخورد. دور سفره که می نشستیم وقتی متوجه می شد گوشت غذایش بیشتر است از من گله می کرد که چرا غذا را مساوی تقسیم نکردم، گوشت غذایش را به خواهرهایش می داد.
دشتی از خاطره شب شهادت پسرش چنین تعریف می کند: شب قبل از شهادت محسن خواب دیدم که امام (ره) به خانه ما آمده، من در طبقه بالای منزل ایشان را دیدم و هدیه ای به من داد. فردا خبر شهادت محسن رسید. وقتی کیفش را آوردند فقط از خدا و حضرت زهرا (س) صبر می خواستم.
محسن تنها شهید خانواده قاسمی نیست، پسرعمو و یکی دیگر از اعضای خانواده قاسمی هم به شهادت رسیده اند، همین روحیه ایثارگری خانواده است که وقتی از آن ها سوال می کنم چطور به محسن اجازه رفتن دادید مادر شهید می گوید: امام دستور داده بود و باید می گذاشتیم.
مادر از وداع آخرش با محسن اینطور تعریف می کند: هیچ حرفی نزدیم. حتی او را نبوسیدم تا مهر و محبت مادری مانع رفتنش نشود. فقط از پشت پنجره او را می دیدم که تا انتهای کوچه رفت و از زاویه نگاهم خارج شد.
انتهای پیام/ 141