به گزارش خبرنگار گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، «سید مجتبی علمدار»، فرزند سید رمضان علمدار، سحرگاه یازدهم دیماه سال ۱۳۴۵ مطابق با بیست و یکم رمضان در شهرستان ساری، در خانهای که با عشق به اهل بیت (ع) مزین شده بود، دیده به جهان گشود.
سید مجتبی تحصیلات خود را تا دوران هنرستان در مدارس زادگاهش سپری کرد. ۱۷ سالش بود که به ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام خمینی (ره)، لبیک گفت و راهی جبهه شد.
در ادامه بُرشی از کتاب «علمدار» از خاطرات شهید «سید مجتبی علمدار» را میخوانید:
پاسگاه پنج
«پنج کیلومتر مسیر را به سمت سه راه بدون مشکل طی کردیم. به پاسگاه سوم رسیده بودیم که ناگهان دشمن متوجه حضور ما شد. با تانک و نفراتی که در بالای ارتفاعات و در سهراه مستقر بودند به سمت ما آتش گشود. هیچ پناهی نداشتیم. سریع کنار جاده، که حدود یک متر پایینتر از جاده بود، سنگر گرفتیم. حجم آتش آنقدر زیاد بود که مدت زیادی زمینگیر شدیم. کسی جرئت نمیکرد سرش را بالا بیاورد.
بعضی از بچهها که در شیار پایین کوه قرار داشتند برای اینکه در معرض رگبار دشمن نباشند خودشان را به داخل آب انداختند، آبی که در آن سرما تقریبا یخ زده بود.
وضعیت واقعا بحرانی بود. زمان در حال از دست رفتن بود. باید کاری میکردیم در این هنگام آقا سید مجتبی بلند شد و با صدایی رسا فریاد کشید و گفت: «الله اکبر.» بعد ادامه داد: «از بچههای گروهان سلمان هرکی هست با من بیاد.» پشت سر او پسرعمویش سید مصطفی و چند نفر دیگر از زمین کنده شدند. انگار همه منتظر فریاد الله اکبر آقا سید بودند. همه روحیه گرفتند.
بچهها توانستند با شلیک آر پی جی یکی از تانک ها را منهدم کنند. با انفجار تانک دشمن و فریادهای سید مجتبی، نیروها که روحیه گرفته بودند به طرف پاسگاه چهارم حرکت کردند. پس از درگیری کوتاهی پاسگاه فتح شد.
به آخرین مرحله کار نزدیک میشدیم. حدود پانصد متری ما پاسگاه پنج قرار داشت. خودم را به سید رساندم. به همراه او جلوتر از بقیه نیروها بودم. از حاشیه سمت راست جاده به طرف پاسگاه پنج حرکت کردیم. به دویست متری پاسگاه رسیدیم. سکوت عجیبی در سهراه احساس میشد.
پاسگاه پنج درست مشرف به سه راه و بالای تپه قرار داشت؛ باخودم گفتم احتمالا کسی در پاسگاه حضور ندارد. شاید عراقیها با شنیدن صدای درگیری فرار کردهاند.
با سرعت فرار جلو میرفتیم. توی همین افکار بودم که یکدفعه صدای شلیک تیربار و آر پی جی از بالای تپه و داخل پاسگاه به طرف ما آغار شد. بلافاصله تانک عراقی از روبرو شلیک کرد. همه ما زمینگیر شدیم.
خودمان را از روی جاده به سطح شیبدار کنار آن پرت کردیم. در این موقع یکدفعه صدای ناله سید مجتبی را شنیدم. سید فریاد زد و گفت: یا زهرا (س) و بعد آرام روی زمین نشست. وقتی سید اینگونه نام مادر را به زبان آورد معنایش این بود که اتفاقی برایش افتاده. با شنیدن این ذکر ناخودآگاه به سمتش برگشتم.
گلوله ی تیربار گرینوف به بازوی سید اصابت کرده بود. گلوله از بازو رد شده و پهلوی او را پاره کرده بود.
دویدم به سمت سید. او را به سمت شیار کشاندم. حال و روز او اصلا مساعد نبود. خونریزی شدیدی داشت. میخواستیم سید را به عقب منتقل کنیم اما قبول. میگفت: باید پاسگاه دشمن را فتح کنیم. در این هنگام، بقیه نیروها از راه رسیدند. سید علی دوامی، ذحاج تقی ایزد، فرمانده گردان و...
با حجم آتش بچهها تانک دشمن فرار کرد. بعد از دقایقی پاسگاه پنج به دست رزمندگان اسلام فتح شد.
عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت. خبر پیروزی بچهها بلافاصله اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در محورهای مجاور پا به فرار گذاشته بودند.
کار پاکسازی تمام شد. سید نیروها را برای ادامه عملیات سازماندهی و تعدادی از بچهها را رد سنگرهای اطراف سهراه مستقر کرد. با این کار راه فرار نیروهای عراقی مسدود شد.
آن موقع بود که سید به عقب منتقل شد. اما من خیلی ناراحت سید بودم. شب قبل میگفت: «آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم.» حالا با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل می کردند.
در مرحله سوم این عملیات شهر هفتاد هزار نفری حلبچه عراق آزاد شد. مردم حلبچه از رزمندگان اسلام استقبال باشکوهی کردند. دولت عراق نیز از آنها انتقام گرفت. روز 25 اسفند شهر حلبچه به شدت بمباران شیمیایی شد.»
راوی: رضا علیپور
انتهای پیام/ 114