گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: جنگ شروع شده بود و من همهاش به فکر جبهه و جنگ بودم. پانزده سالم تمام نشده بود و برای همین خانواده به راحتی برای جبهه رفتن رضایت نمیدادند. آنقدر درخواستم را تکرار کردم تا توانستم رضایت خانواده و مخصوصا پدرم را بگیرم و برای اعزام ثبت نام کنم.
سخنان بالا برگرفته از خاطرات جانباز ۵۰ درصد «علی فراتی» از نیروهای تخریب است. در ادامه از نحوه ورود وی به جبهه تا مجروحیت این سرباز اسلام را میخوانید.
زمستان ۱۳۵۹ بود. اتوبوسها ما را به پادگان رساند تا در آنجا یک دورهی فشرده آموزش را بگذرانیم. همهی افراد اعزامی، مثل من سابقهی بسیج داشتند و مقداری آموزش دیده بودند. پس از آموزش ما را به منطقهی مرزی شیخ صله بردند. غروب آن روز خط پدافندی را تحویل گرفتیم. به هر ۹ نفر یک چادر دادند تا آن را برای خودشان بر پا کنند. محل چادر ما در نزدیکی محل نگهبانی قرار داشت.
جادهی روستا کمی پایینتر از چادر ما میگذشت. در بدو ورود به ما گفتند در منطقه حیواناتی وحشی همچون خرس، گرگ، روباه و دیگر حیوانات وجود دارد. با توجه به سنم کمی دلم خالی شد. بعد ته دلم گفتم: «ما مسلح هستیم و از پس هر حیوانی به راحتی برمیآییم.». همینطور به ما گفتند باید مواظب شبیخون گشتیهای دشمن، گروهکهای ضدانقلاب و ستون پنجم باشم. با شنیدن این تذکرات تصمیم گرفتیم حواسم را خوب جمع کنم تا مشکلی برایم درست نشود. از شانس بد، هنوز کار نصب چادر به پایان نرسیده بود که بارش برف شروع شد.
به هر سختی که بود چادر را زدیم. از جیرهی جنگی به عنوان شام استفاده کردیم. نماز را در فضای چادر که به وسیلهی والور گرم میشد، خواندیم. از شدت خستگی همین که پتو را روی سرم کشیدم، خوابم برد. نیمهی شب بود که پاسبخش پتو را از رویم کشید تا سر پست بروم. با لباس کامل خوابیده بودم؛ بنابراین پوتینهایم را پوشیده و با کلاه و دستکش سرپست رفتم. پاس مرا تا محل نگهبانی که چارهای در نزدیکی چادرمان بود، همراهی کرد. برادری که نگهبان میداد همراه پاسبخش به طرف چادر حرکت کردند و من تنها ماندم.
اولین شبی بود که در یک بیابان تاریک، جایی که چند نوع خطر ما را تهدید میکرد، نگهبان بودم. ترسی مرموز در وجودم ریشه زد؛ که برای غلبه بر آن، ذکر میگفتم و سورههایی از قرآن را که حفظ بودم، میخواندم.
کمی گذشت، دلم آرام گرفت و ترسم ریخت. باد سردی شروع شد که برفها را به سر و صورتم میکوبید. از جایم بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم تا یخ نزنم.
با آنکه دستکش دستم بود، انگشتهایم یخ زده بود. انگشتهای پایم هم از شدت سرما مورمور میشد. هر طور بود ۴۵ دقیقه شرایط را تحمل کردم. از ترس این که مشکلی برایم ایجاد شود، به سراغ پاس بخش رفتم. چراغ قوه را روشن کرد و به ساعتش نگاه کرد و گفت: «علی آقا! یک ربع از پستت باقی مانده، ولی، چون شب اول است عیب ندارد. شما بخواب تا پاس بعدی را بیدار کنم.»
مربی ما یک عراقی بود
وقتی از ماموریت چهار ماههی نوبت اول برگشتم، در دبیرستان شبانه اسم نوشتم. روزها شاگرد پدرم شدم. او باغبان بود. چند ماهی را درس خواندم و کار کردم. سرانجام عید ۱۳۶۱ از راه رسید. سپاه اعلام کرد برای جنوب نیاز به نیرو دارد. این چند ماه بچههای جبهه و جنگ آن قدر از جنوب تعریف کرده بودند که من مشتاق جنوب شده بودم. در بسیج دامغان برای اعزام ثبت نام کردم. ما را به دو کوهه، مقر تیپ علی بن ابیطالب (ع) بردند.
آموزشهای سخت و نفسگیر ما در آنجا شروع شد. یکی از مربیهای ما یک افسر عراقی به نام آقای جاسم عبدالله که به ایران پناهنده شده بود. جاسم در شوروی سابق آموزشهای چریکی دیده بود و از چابکی خاصی برخوردار بود.
واقعا از عراقیها هم خطرناکتر بود، دیر میجنبیدیم کنار پایمان تیر جنگی میزد. پس از طی دورهی آموزش عمومی، برای واحد تخریب نیرو میخواستند.
من و برادران یعقوب نوری، حمید مقیمیان، ترابی و چند نفر دیگر از بچههای دامغان، داوطلب شدیم. ما را به دهلران بردند و دو هفته آموزش تخریب ما شروع شد. پس از آموزش ما را به دشت عباس بردند تا قسمتهای زیادی را که آزاد شده بود و مین داشت را خنثی کنیم. رزمندگانی از قم، ساوه و اراک هم با ما همکاری میکردند. هر روز با طلوع خورشید، یک سر نیزه و سیمچین برداشته و وارد میدان مین میشدیم.
ماهها از کار گذاشتن مینها گذشته بود و ما مجبور بودیم با احتیاط سرنیزه را در خاک فرو کرده تا مینها را پیدا و خنثی کنیم. میبایست در حالت نشسته و چمباتمه کارمان را انجام میدادیم. هر نفر مسافتی به عرض دو متر از میدان مین را خنثی کرده و پیش میرفت.
متاسفانه گاهی مینهای قدیمی که باد، باران و دیگر عوامل جایشان را تغییر داده بود و یا برخی از تلههای انفجاری، مصیبت آفرین میشد. یک روز برادر رضایی که مربی ما بود، پایش به سیم تله گیر کرد و با صدای انفجار روی زمین افتاد. یکی – دو نفر را هم ترکش گرفت.
او همیشه به ما گوشزد میکرد که در کار تخریب: «اولین اشتباه، آخرین اشتباه خواهد بود!».
ولی آن روز خودش دچار سانحه شده بود. بعد از دهلران به منطقهی نفت شهر رفتیم. مدتی را هم در آنجا بودیم. وقتی خبر دادند عملیات در آن منطقه منتفی شده است، ما به دو کوهه برگشتیم. ماموریت ما تمام شده بود.
یک روز برادر محمدی در صبحگاه گفت: «رزمندگان تخریبچی که ماموریتشان تمام شده است و دوست دارند به خدمت در این واحد ادامه بدهند، اعلام کنند تا ماموریت آنها تمدید شود.»
من اعلام آمادگی کردم و برای شناسایی همراه برادران اطلاعات و عملیات، به نزدیکی پاسگاه زید رفتیم. اصولا ساعت حدود ۱۲ هرشب، عازم شناسایی میشدیم و قبل از روشنایی هوا در صبح به چادرمان برمیگشتیم. در نزدیکی خط دشمن یک تانک خراب بود که گاهی بعثیها شب پشت آن سنگر گرفته و به طرف خط ما تیراندازی میکردند.
یک شب برادران اطلاعات به ما گفتند که ۲ نفر تخریب چی همراه آنها بروند تا آن تانک را منفجر کنند. آن شب من همراه گروه به سراغ آن تانک رفتم. چند مین را که همراه خودم برده بودم، داخل تانک کار گذاشته و یک فتیلهی بلند هم برایش نصب کردم. پس از آمده شدن همه چیز، فیتیله را آتش زدم و همراه گروه به سمت خط خودمان دویدیم. هر چه آمدیم خبری از انفجار نشد. شب بعد قرار شد مواد بیشتری در آن تانک کار بگذاریم تا از فاصلهی مناسب با آرپیجی به آن شلیک شود.
۲ برادر آرپیجی زن را در فاصله مناسب قرار دادیم و به آنها گفتیم هر موقع سوت زدیم، به تانک شلیک کنید. بعد به سراغ تانک رفتیم. مینهای کار گذاشته شده در تانک، صحیح و سالم سر جایش بود.
هنوز کاری نکرده بودیم که صدای شلیک آرپیجی بلند شد. خودمان را روی زمین انداختیم و منتظر انفجار تانک شدیم. در حالی که نزدیک تانک بودیم و خطر جدی ما را تهدید میکرد. انتظار ما طولانی شد، فهمیدیم که گلوله عمل نکرده است.
از جایمان بلند شدیم و به سراغ برادران آرپیجی زن رفتیم. وقتی به آنها رسیدیم اعتراض کردیم که چرا بدون هماهنگی شلیک کردهاند؟! آنها گفتند صدای سوتی را شنیدهاند. به آنها گفتیم: «حالا شلیک کنید.» با اولین شلیک تانک منفجر شد.
لی لی با یک پا به عقب برگشتم
حدود ۱۰ ماه از شروع کارم در واحد تخریب میگذشت و خوشحال بودم که برایم حادثهای روی نداده است. یک مأموریت جدید در منطقهی مهران به ما دادند. چند نفر از واحد تخریب به واحد اطلاعات و عملیات مأمور شدیم تا ضمن شناسایی یک منطقه، برای عملیات بعدی در دل میدان مین معبر باز کنیم.
چند شب را برای اجرای مأموریت رفتیم. کارمان موفقیت آمیز بود. شب آخر ساعت ۱۱ از مقرمان حرکت کردیم و حدود ساعت ۱۲ وارد میدان مین شدیم.
با نام خداوند پاکسازی معبر را شروع کردیم. معبری که من آن را پاکسازی میکردم، به محل شنی تانک برخورد کرد. تانک از آن محل عبور کرده بود. خیالم راحت شد که در محل شنی تانک نباید مینی وجود داشته باشد، ولی باز هم برای احتیاط همهی قسمتها را با سرنیزه جستجو میکردم. حدود پنجاه متر را، در حالی که در مسیر یک شنی حرکت میکردم، پاکسازی کرده و به جلو رفتم؛ سپس از مسیر پاک سازی شده برگشتم و در مسیر شنی دیگر تانک قرار گرفتم تا آن قسمت را هم پاک سازی کنم.
دو – سه متر که جلو رفتم، یک دفعه مین زیر پایم عمل کرد و صدای انفجار بلند شد. مینی که عمل کرده بود، احتمالا به دلیل برخی تغییرات به صورت زیرسطحی درآمده بود و به سرنیزهی من برخورد نکرده بود. روی زمین خوابیدم. بچههای اطلاعات و تخریب عضو گروه ما نیز همگی دراز کشیدند. در همان حالت بالای زخم پایم را بستم تا جلوی خونریزی را بگیرم. دشمن چند منور زد و تیربارهایشان شروع به کار کرد. اعضای گروه که آموزشهای لازم را دیده بودند، کوچکترین عکس العملی از خودشان نشان ندادند. ما باز هم منتظر ماندیم. بعد از چند دقیقهی دیگر، دوباره منور زدند و با تیربار به طرف خط ما آتش ریختند.
وقتی دشمن مطمئن شد کسی در میدان مین نیست و احتمالا یک حیوان در آنجا پایش به مین خورده، از جایم بلند شدم و به صورت لی لی، به سمت عقب حرکت کردم. چند متری که رفتم، دوستان به کمکم آمدند.
فاصلهی چند صد متری تا آمبولانس را به کمک دوستان طی کردم و در محیط گرم ماشین قرار گرفتم. آمبولانس مرا به بیمارستان مهران رساند. در آنجا زخم را شست و شو کردند و به سرعت من را به ایلام اعزام شدم.
۲ روز در ایلام بستری بودم. در این مدت کمسیون پزشکی آنجا به این نتیجه رسید باید پایم را قطع کنند. یک پزشک جراح هندی آنجا بود. از من رضایت گرفتند و مرا به اتاق عمل بردند تا آن پزشک هندی پایم را قطع کند.
چند ساعت بعد از این که به هوش آمدم، برادر مهدی زین الدین فرماندهی لشکر به ملاقاتم آمد و از من خواست موضوع را برایش تعریف کنم.
انتهای پیام/ 131