به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سید محمدرضا ناصریان متولد سال 1336 در دامغان بود. وی پس از گرفتن مدرک دیپلم، وارد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شد و همزمان به شغل معلمی در یکی از مدارس تهران روی آورد. چند سال بعد محمدرضا به عنوان مدیر مدرسه منصوب شد. ناصریان با حضور در جبهههای دفاع مقدس به عنوان نیروی امدادگر، پشتیبانی، فرهنگی و رزمنده به خیل حماسه آفرینان کشورش پیوست که سرانجام در عملیات والفجر 1 در منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید.
از این شهید دستنوشتههایی حاوی روزنوشتهایش در جبهه و نامههایش به خانواده و دوستان باقی مانده است. از دستنوشتههای معروف این شهید که به عنوان مصاحبه برتر سال انتخاب شد، مصاحبه اش است که با خودش انجام داده و در حدود 30 سال پیش در روزنامه کیهان به چاپ رسید.
به گفته برادر شهید زمانی که از دبیرخانه جشنواره تماس گرفتند تا از سید محمدرضا برای حضور در مراسم تقدیر مصاحبه برتر دعوت کنند وی به شهادت رسیده بود؛ لذا مادر شهید در مراسم حضور یافت و جایزه را دریافت کرد. بخش اول و دوم این مصاحبه پیش از این منتشر شده است که می توانید آن را از اینجا و اینجا بخوانید، در ادامه بخش سوم این مصاحبه آمده است.
آیا در تهران احتمال شهادت خودتان را می دادید یا می دانستید؟
خیر، بنده یک آدم معمولی هستم و علم به غیب هم ندارم فقط حس می کنم در روزهای آخر قبل زا اینکه جبهه ما را بطلبد در تهران دل مان خیلی کور و تنگ بود. الان هم این جور هست، فقط این جا امکانات تماس و رابطه و بسته های مساعدی هست، الحمدلله. و چون حس می کردم طلبیدنی در کار است، سعی کردم خداحافظی دائمی کنم (تا قیامت ان شاء الله) و وسایلم را از مدرسه ببرم. گفتم، چیزی به من گفته نشده بود، فقط روحیه ای پیدا کرده بودم که چیزی جز شکر خدا نباید اضافه کنم؛ الحمدلله.
از معلمان و کارکنان مدرسه قیام بگویید.
این که بعدا چه بشود و به کجا برود، برمی گردد به مسوولان و همکاران بعدی؛ ان شاءالله خیر باشد. ولی تا این جا، جو خوبی بود. اکثرا کارشان را درست انجام می دادند، اکثرا حسن نیت دارند، اکثرا دل سوز و خیرخواه بچه ها هستند. خداوند بهشان توفیق دهد، ان شاء الله. و اگر هم در جایی اشکالی در کار ما بوده، صادقانه مطرح می کردند و اگر هم ایراد به جایی می گرفتیم، توجه می کردند و در مجموع، محیط سالم و دوستانه و محترمانه ای بوده دست و ان شاء الله خداوند بر تعهدشان بیفزاید.
در مورد امور پرورشی چه نظری دارید؟
امور پرورشی را از امور آموزشی جدا کردن صحیح نیست. باید باهم باشد. همه مان نسبت به تربیت بچه های مردم مسوولیم. خداوند ان شاء الله ما را در تربیت و رشد و آگاهی دادن به نونهالان این امت حزب الله و ایثارگر، موفق و موفق تر نماید؛ ان شاء الله. و بدانیم که در خوبی یا بدی فردای این بچه ها، ما مسؤولیم، چون مربی آنها بوده ایم.
از جاذبه و دافعه با همکاران بگوئید (روش خودتان).
شهید مظلوم دکتر بهشتی حرف جالبی دارد که در انجمن اولیاء متذکر شدم: «جاذبه ما باید تا بی نهایت باشد و دافعه مان در حد ضرورت» جاذبه و دافعه ای علی وار، دوستی به خاطر خدا و دشمنی به خاطر خدا مصلحت های شخصی و تمایلات نفسانی نباید مطرح باشد. باید سعی داشته باشیم که نیروها را در جهت هماهنگی و خدمت کردن و اعتماد به همدیگر سوق دهیم و در جهت خیر؛ ان شاء الله.
چرا همراه برادر مرسلی برای مرخصی به تهران نیامدید؟
اولا: ضرورتی در کار نبود و ما فقط می آمدیم، خاطره های وابستگی خودمان را زنده می کردیم و دوباره تلخی جدایی را به همکاران می چشاندیم. ثانيا: مرخصی کتبی نمی دانند و به طور شفاهی میدادند. یعنی بهتر است نگیرید و مرخصی شفاهی، آمد و نیامد شرعی دارد. ثالثا: همه خداحافظی هایم را کرده ام، از زندگی و مدرسه و همه چیز، و نمی خواستم خداحافظی را پس بگیرم و ان شاء الله پس نخواهم گرفت. (در رابطه با خدا می گویم، وگرنه از آدمها رودربایستی ندارم) . رابعا: شهر و دیدنی های شهر، معنویت به دست آمده را کم می کرد و هم جبران اش مشکل بود. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. اگرچه دشمنان گفته اند بسیجی ها دیوانه اند، عاقل نیستند و راست هم گفته اند؛ دیوانه خدا، دیوانه ی حسین، دیوانه ی زیارت حسین، دیوانگی هم عالمی دارد و به یک معنی و به تعبیری درست و شاید از بقیه عاقل تر باشند؛ ان شاء الله.
خلاصه کلام، این جا هم که هستم، دلم را از شهر و زندگی های دنیایی دور نگه داشته ام و ان شاء الله این فاصله زیادتر شود، تا بدون وابستگی و با قلبی خالی از محبت دنیا و مملو از عشق خدا و برگزیدگان اثر به زهرا(سلام الله عليها). به قول حافظ «غلام همت آنم که زیر آسمان کبود، ز هرچه رنگ تعلق گیرد آزاد است.
منظورم رهبانیت نیست، بلکه یک مجاهد در جبهه، نباید فکرش به مرخصی و دیدن ها و برخوردهای خانوادگی و دوستانه مشغول شود، تا از خدا بماند و باید توجه اش کاملا به خدا باشد. (دعای امام سجاد در حق مرزداران را بخوانید)
مقصد ما کربلا است و قدس، ان شاء الله. و از آن طرف بریده ایم تا مقصد را نزدیک تر کنیم و زودتر بپیماییم
بین سرنوشت خود و برادر ابراهیم مرسلی ارتباطی می بینید؟
تا اینجا که بوده و در آینده هم هست ظاهرا، اما چگونه؟! الله اعلم... و دلیل اش هم این است: روزی که به تهران آمد، تا یک نقطه ای در جاده، نگاه ام دنبال او بود که برگشتم و موقع ورودش بعد از بازگشت، از همان نقطه ای که نگاه ام را از او برداشته بودم، از همان نقطه به چشمم آمد و این بی حکمت نیست. برای خودم معنی دار است، اما خودم هم نمی دانم؛ ان شاء الله خیر باشد.
برادر شیرزاد یکی از دوستان نزدیک با شما است از او بگوئید.
او معلم ایدئولوژی برای مدتی در مدرسه ما (قیام) بوده و پسر خوب و با ایمان است. اما این که سرنوشت مان به همدیگر پیوندی دارد یا نه، نمی دانم و از ما جداست و کارش فرق دارد. انشاءالله خداوند عاقبت به خیرش نماید و به سعادت واقعی او را برساند.
الهام هایی در رابطه با شهادت خودتان داشته اید؟
اولا- هم چنان که گفتم شهادت هدف نیست. هدف خدمت به اسلام، هدف پیروزی نهایی، هدف نجات کربلا و قدس است؛ ان شاء الله. و اگر در این مسیر به فیض شهادت نائل آییم، شکر می کنیم و باید هم شکر کنیم که بهترین توفیق است؛ ان شاء الله، به حق محمد و آل اش و به حق مادرم زهرا(سلام الله عليها) و به هر حال، راضی ام به رضای خدا. ثانيا - یک بار در زیارت عاشورا، آقا امام حسین(ع) بهم الهام کرد که «بیا» و یک بار در دعای توسل الهام شد و شب جمعه در دعای کمیل با شدت بیشتر، و در صبح همان روز در دعای ندبه، که از زهرا(س) خواستم که مرا به نزدش ببرد. ثالثا - لیاقت و شایستگی ای در ما نیست. پریشان روزگار، تبهکاریم، منتهی خداوند عالم و واسطه های خیرش، یعنی ائمه معصومین (علیه السلام)، نظر لطف و توجه دارند و به قول یکی از برادران، خداوند به زور می خواهد یک عده از بسیجی ها را بهشتی کند.
ادامه دارد...
انتهای پیام/ 141