روایت‌هایی از شهدایی که همچون امام حسین(ع) و اصحابش به شهادت رسیدند

گلوله در گلو/ شهیدی که سر و دستش قطع شده بود/ تن بی سر فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع)

آخرین باری که می‌خواست به جبهه اعزام شود. عیسی موقع رفتن مرا بوسید و گفت: «مادر جان پیراهن مشکی‌ام را بده!» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ماه محرمه؟» خندید و گفت: «این بار ممکنه شهید بشم. دوست دارم وقت شهادت پیراهن مشکی امام حسین(ع) به تنم باشد!»
کد خبر: ۳۲۱۳۰
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۲ - 26October 2014

گلوله در گلو/ شهیدی که سر و دستش قطع شده بود/ تن بی سر فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع)

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، عاشورا یک نقشه راهنماست، که مسیر بندگی عاشقانه را از خاک تا بام آسمان، و وصل دوست به مشتاقان نشان می ­دهد، در این نقشه تمام راهها به حسین و او نیز بهحق منتهی می­ شود، حسین (ع) مقتدا میشود و حق جویان به او اقتدا می­ کنند آن چنانکه در حج به ابراهیم.از این رو عهد و باور عاشورائیان حسینی را در عملکرد رزمندگان دوران دفاع مقدس و همچنین در خاطرات، نامه­ ها و وصیتنامه­ های بجا مانده از شهیدان که در آن تأکید بر لزوم تبعیت از فرزند حسین (ع)، امام خمینی (ره) دارند و از ترغیب همسران و مادران برای شرکت فرزندانشان در جبهه که زینب (س) را الگوی خود می­ دانند می­ توان دریافت. پاسخی که یاران آخرالزمانی اباعبدالحسین (ع) به رهبری امام خمینی در دوران جنگ تحمیلی به جهان دادند درس مقاومت و ایستادگی با اتکا به خداوند متعال بود، دقیقاً همان درسی را که از امام حسین (ع) گرفتند. آنچه پیش رو دارید گزیده­ای از خاطرات رزمندگان خراسانی در دوران دفاع مقدس است که از قیام حسینی اباعبدالحسین (ع) الگو گرفته شده است.

گدای حسین(ع)

او نه تنها مداحی خوب، بلکه قاری خیلی خوب هم بود. یک روز در جلسهای که وی هم حضور داشت چراغها خاموش بود و بنده مشغول ذکر مصیبت بودم و از کوفه میخواندم، حال خوبی بود تا رسیدم به اینجا که گفتم: سر بریده امام حسین(ع) بالای نیزه قرآن میخواند. یک دفعه دیدم صدای شهید ترابی از گوشه مجلس به خواندن قرآن بلند شد و همان آیهای را که سر بریده امام حسین (ع) خوانده بودند، با صوت خوبی تلاوت کرد و صدای گریه شدید جمعیت بلند شد.

 خاطره سید محمد رستگار از شهید غلامعلی ترابی همتآبادی

پیراهن مشکی

آخرین باری که میخواست به جبهه اعزام شود. عیسی موقع رفتن مرا بوسید و گفت: «مادر جان پیراهن مشکیام را بده!» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ماه محرمه؟» خندید و گفت: «این بار ممکنه شهید بشم. دوست دارم وقت شهادت پیراهن مشکی امام حسین (ع) به تنم باشد!»

مادر شهید عیسی عباسیان

توسل به حضرت علی اصغر(ع)

شانزده ساله بود و از یک خانواده روحانی. اطلاعات مذهبی فراوانی داشت. بچهها او را عارف کوچولو صدا میکردند.

در خط سوم، جایی که قبضههای خمپاره مستقر بودند. قرار داشتیم. میخواستم با او خداحافظی کنم. هر چه دنبالش گشتم نبود، عاقبت کنار رودخانه پیدایش کردم.

نشسته بود با خودش زمزمهای داشت و آهسته گریه میکرد. به شوخی گفتم: چیه؟ خلوت کردی، التماس دعا.

گفت: «روضه علیاصغر میخوانم» پرسیدم: «چرا علیاصغر» گفت: من هم مثل علیاصغر به شهادت خواهم رسید. بعد اضافه کرد: اگر قول بدهی به کسی نگویی برایت تعریف خواهم کرد. گفتم: قول میدهم، ولی تو را که به خط نمیبرن، چطور شهید میشوی؟ گفت همینجا، کنار قبضههای خمپاره، سه روز دیگه، من به همراه برادران توکلی و عزیزی به کمک قبضههای خمپاره میرویم یک ناشناس با ماست. ناگهان گلولهای از آسمان میآید، من گلوله را میبینم. عزیزی و توکلی از ما جدا میشوند و گلوله کنار ما به زمین میخورد، ترکش بزرگی گلوی مرا میبرد، من و آن ناشناس شهید میشویم. و دقیقاً همان شد که گفته بود.                  

                                                                                        همرزم شهید محمدتقی غیور انزله

 خداحافظ خانواده ماست

به شهید برونسی گفتیم: «ما اگر شهید بشویم مشکلی نیست ولی شما هفت هشت سر عائله داری فکر آنها را کردهای؟» صحبتم که تمام شد شهید برونسی تبسمی کرد و گفت: شما چرا؟ اینجا جای این حرفهاست؟ زن و بچه من از رباب که بچه شیرخواره داشت مهمتر است؟ مگر اهلبیت امام حسین (ع) را خدا حفظ نکرد امروز دین خدا نیاز به یاری دارد و ما نمیتوانیم دین را فدای زن و فرزندمان بکنیم.

حجتالاسلام محمد قاسمی

ما حسینی هستیم

آمده بود مرخصی. گفتم مردم میگویند عراق لشکرهای زیاد و امکانات فراوانی در اختیار دارد. با این حساب جنگ ما با عراق فایدهای در بر نخواهد داشت. تا هر موقع که بجنگیم درنهایت پیروزی با عراق است و او بر ما غالب خواهد شد. گفت: عده و لشکر و امکانات زیاد که پیروزی نمیآورد. مگر در کربلا لشکر امام حسین (ع) بیشتر بودند یا لشکریان یزید؟ در جنگهای دیگری هم که مسلمانان بودند نیز همینطور بوده. پدرم! حرف مردم را گوش نکنید. تا جنگ باشد ما هستیم و پیروزی نهایی و واقعی با ماست. ما باید از کشور و ناموس خود دفاع کنیم. زیرا ما حسینی هستیم.

 راوی پدر شهید عباس رفیعی

حسین جان مرا قبول کن

مهدی بهار شاهی در حین عملیات از ناحیهٔ پا مجروح شد. بعدازاین که پاهای او را باندپیچی کردند و میخواستند او را به عقب خط انتقال دهند، اجازه نمیداد و نشسته تیراندازی میکرد. تیربارچی دشمن او را به رگبار بست. بعد از مدتی دوستانش متوجه شدند دیگر رمقی برای او نمانده است و لحظات پایان عمرش را میگذراند. در همین حال لبانش تکان میخورد و ذکر میگفت: وقتی گوش دادم میگفت: «حسین جان مرا قبول کن.»

 همرزم شهید مهدی بهار شاهی

والله ان قطعتموا یمینی

یک روز حسنعلی با خوشحالی به من گفت: «مادر جان میخواهم به جبهه بروم! گفتم: «مادر جان این حرف را نزن!»

گفت: «وقتی جنازهام را آوردند. میبینی که نه سر دارم و نه دست. دستانم را مانند حضرت عباس (ع) تقدیم میکنم، و سرم را مانند امام حسین (ع).وقتی شهید شد، پیکر مطهرش را آوردند. دستش قطع شده بود و سرش را هم پیدا نکرده بودند. خمپاره سر و شانهاش را قطع کرده بود.

مادر شهید حسنعلی ابو چناری

روی به سوی کربلا

تنگه چزابه را همه با نام علی مردانی میشناسند. تا آخرین لحظات همانجا مشغول بود، پایش زخمی شد حاضر نشد برای معالجه به پشت خط اعزام شود، آنقدر آرپیجی زده بود که از گوشش خون میریخت اما بازهم دستبردار نبود. زیر آتشباران دشمن بهشدت مجروح شد، پایین تپه درازش کردیم، آخرین لحظات تقاضا کرد او را بالای تپه انتقال بدهم و صورتش را به سمت کربلا بگردانم، همین کار را کردم، زیر لب زمزمه کرد،

 السلام علیک یا اباعبدالله... لحظهای بعد به شهادت رسید.

همرزم شهید حسن علیمردانی

سقا

شب تاسوعا در تاریکی کوچه او را دیدم. گاهی به طرف زمین خم می­شد؛ سنگها را ازمسیر حرکت حاملان پا برهنه نخل و علم جمع می­کرد و مسیر حرکت آنها را جارو می­کرد.

روز عاشورا مشک به دوش می­ گرفت و تشنگان عزادار را سیراب می­کرد.

او به یاد جوان تشنه کام امام حسین(ع) هیئت عزاداران«شاهزاده علی اکبر»  را تاسیس کرد؛ و هر شب جمعه نوحه می­ خواند و با جوانان محل زیر بیرق آن سینه میزد.  

                                                                                                                                      دوست خلبان شهید، غلامرضا خورشیدی

پشت سر من بیا

پسرم علی از شهادت خودش برای من می­ گفت و با اطمینان تاکید می­ کرد من شهید می ­شوم!

من از او پرسیدم:«چرا این حرف را می ­زنی؟»

گفت:« در خواب امام حسین(ع) را دیدم، که شمشیری به دست داشت و فرمود:«پشت سر من بیا» و من رفتم!»

مادر شهید علی سالاری

نوحه خوان عاشورا

علی ارادت و علاقه خاصی به مراسم عزاداری اباعبدالحسین(ع) داشت در اوایل محرم سال1359 از جبهه نامه نوشته بود که به هر طریقی که باشد روز عاشورا خودم را به مراسم روضه خوانی و نوحه سرایی امام حسین(ع) میرسانم. روز عاشورا شد یک دفعه دیدم که با همان لباس خاکی بسیجی و بدون این که حتی به خانه بیاید و خبر آمدنش را بگوید در میان دسته­ های سینه زنی حاضر و نوحه ذیل را می­ خواند.

کفن بدوز بهر تنم مادرم،مادرم

به فرمان خمینی آن رهبرم، مادرم،مادرم

مگر که بهتر زعلی اکبرم،مادرم،مادرم

خواندن نوحه شور و هیجان عجیبی در عزاداران ایجاد کرد که همه اشک ریختند. مراسم تمام شد به او گفتم: تو که می­ دانی مادرت مریض است چرا این نوحه را انتخاب کردی؟ گفت: می­ خواستم آمادگی روحی و روانی در مادرم ایجاد کنم و از شما نیز می­ خواهم که مادر را برای شنیدن خبر شهادت من آماده کنی، چون خواب دیدم و به یقین شهید می­ شوم. روز آخر هم محل دفن خود را در زیرک­ آباد مشخص کرد و باز نوحه­ های دیگر خواند.

برادر شهید عبدالعلی فغانی

فدایی حضرت علی اکبر(ع)

روز تشیع­ اش، جسد مطهرش را دیدم، فرقش شکافته بود، چادرم را به کمرم بستم و گفتم: توی قبر نگذاریدش تا همه ببینند که فرق بچه من، مثل فرق علی اکبر امام حسین(ع) شکافته است، تازه اگر سرش را هم می­ بریدند بیشتر افتخار میکردم...حالا هم افتخار می­ کنم.

مادر شهید اسدالله کشمیری

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

شب قبل از عملیات عاشورای3 در منطقه میمک به من گفت:«فلانی من شهید میشوم و دوست دارم وقتی شهید می­ شوم سر نداشته باشم.»

به شوخی به او گفتم:«اگر دوست داری سر نداشته باشی الان می­ گیرمت سرت را میبریم.»

... سردار اخوان میگوید: در عملیات میمک من حضور داشتم. برادرم هم بود که خبر دادند به شهادت رسیده است. به معراج رفتم و سوال کردم که آیا شهیدی به نام برادرم آنجا هست یا نه؟قصد بازگشت داشتم که مسئول معراج گفت:«یک شهیدی هست که شناسایی نشده اگر می خواهی این شهید را ببین شاید برادرت باشد.» دیدم شهیدی را در پارچه پیچیدهاند. پارچه را باز کردم. دیدم شهید سر ندارد. مسئول معراج گفت:« فقط یک عکس همراه شهید بوده است» نگاه کردم عکس بچه­ های تخریب بود که شهید میرزایی هم بین آنها دیده میشد ناخودآگاه یاد حرفهای شهید میرزایی در چند روز قبل افتادم که دستش را نشان داد و گفت اگر من شهید شدم و قابل شناسایی نبودم از آثار ترکشهای دستم مرا شناسایی کنید.

دست شهید را نگاه کردم، خودش بود، متقاعد شدم که مهدی را از دست دادیم. آنجا بود که به مسئول معراج گفتم:«روی بدن مطهر این شهید بنویس سردار عزیز مهدی میرزایی، فرمانده شجاع تیپ امام موسی کاظم(ع) از لشکر پنج نصر.

سردار نور علی شوشتری   

کاروان

رسولان خون شهیدان رسالت را آغاز کنید! ای خانواده و دوستان شهداء چرا نشستهاید؟ چرا سکوت اختیار کردهاید؟ مگر چه شده است؟ آیا فرج عظمی رسیده است؟ آیا پیروزی نهایی به دست آمده است؟ چرا دیگر پیام شهیدان را بازگو نمیکنید؟ تازه آغاز رساندن این پیام به گوش جهانیان است.

محرم از راه رسیده است و ما باید این پیام را با عاشورا همراه سازیم. حضرت زینب (س) خود را آمادهٔرساندن این رسالت کرده است و اگر شهیدانی رفتهاند و خود را به کاروان حسینی وصل کردهاند، هنوز کاروان زینب (س) و امانتداران خون شهیدان و پیامداران عاشورا به انتهای حرکت خود نرسیدهاند.

آیا کاروان حسینی را دیدهاید؟ پس چرا توقف کردهاید؟

به انتهای مسیر رسیدهاید که اینگونه پا از راه کشیدهاید؟

اولین کاروان حضرت زینب (س) و امام زین العابدین (ع) از هزار و چند صد سال پیش به راه انداختهاند و هنوز این کاروان از حرکت نایستاده است. قلمها را بر کاغذ بتازانید! زبانها را در گفتار و فواید را در کردار ببندید! وهمّ خود را در خدمت رساندن پیام شهیدان به کار گیرید!

نبردی تازه در پیش است.

رسولان خون شهیدان رسالت را آغاز کنید!

 دستنوشته شهید سید قاسم ذبیحی نو

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها