گفتگو با سردار حیدر بنایی:

مسئولیت ما سنگین تر از روی پا ماندنمان است / پاسداری که خطبه عقدش را امام جاری کرد

دیدم دو تا خانم که انگار تازه از اروپا آمدند کیفشان را دستشان گرفته اند ودر وسط خیابان سر ماشین ها فریاد می زنند که "پاسدار خمینی افتاده"، پس انسانیت شما کجاست! شنیدن این کلمات در آن لحظه برای من قوت قلبی بود وهمان جا با خودم گفتم "خمینی"تو چه کسی هستی که این خانم ها با این پوشش که حتی به اهداف وتفکرات تو نمی خورند اینگونه از من که متصل به تو هستم دفاع می کنند"
کد خبر: ۳۲۳
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۸:۰۵ - 04June 2013

مسئولیت ما سنگین تر از روی پا ماندنمان است / پاسداری که خطبه عقدش را امام جاری کرد

سردار حیدر بنایی جانباز قطع نخاعی وعضو هیئت مدیره انجمن جانبازان نخاعی ایران در گفتگو با خبرگزاری دفاع مقدس از روزهای نخست انقلاب و جانباز شدنش می گوید.

بنایی درباره آشنایی با شخصیت امام (ره) می گوید: یادم است پدرم در سال 1342عکس کوچکی از امام را داشتند آنموقع به ما بچه ها گفته بودند که ایشان مرجع تقلید (آیت الله خمینی ره) است که ما از همان کودکی با نام حضرت آقا آشنا شدیم .

وی در مورد نحوه شروع کار خود در فعالیت های انقلابی به خبرنگار دفاع پرس گفت: سال 57 با به پایان رسیدن سربازیم و با پیروزی انقلاب من به بچه های بسیج پیوستم وبعد هم به کمیته انقلاب اسلامی به فرماندهی ستاد 6 میثم از کمیته منطقه 12 وپس از آن به کمیته 3 انقلاب در امام زاده حسن عهده دارمسئولیت شدم به خاطر فعالیت هایم چندین وچند بار مورد تهدید وهمچنین سوء قصد قاچاقچی های مواد مخدر، منافقین وگروهک های مختلف قرار گرفتم. 

بنایی در مورد نحوه جانباز شدنش و ماجرای درگیری با ضدانقلاب در 27 ماه رمضان 1361به دفاع پرس گفت: "بعد از سحر که نمازم را خواندم دیگر نخوابیدم دعا وقرآن را که تمام کردم با خودم برنامه هایی را که باید امروزانجام دهم را مرور کردم. کاری که باید حتما انجام می دادم باید به دختر بچه ای که معلول وفلج بود وتمور مغزی داشت که همیشه کارهای او را سرکشی می کردم سر می زدم بعد از چند کار نیمه تمام موتور را روشن کردم وبا ذکر خدا که ملکه ذهنم شده بود به راه افتادم.

این جانباز بزرگوار در ادامه گفت: "سه راه عباس آباد پشت بیمارستان 501 در خیابان ولی عصر وقتی با موتوربه پائین سرازیر شدم(  100متر به حادثه مانده) حس ششمم به من گفت بیشتر مواظب خودت باش با شروع شدن این حس بند اسلحه را از زیر لباسم باز کردم و آینه های موتور را میزان کردم نگاهی به اطراف انداختم به چیزی یا کسی مشکوک نشدم اما یک مقدار که سرعتم را زیاد کردم یک وانت جلوی من پیچید، می خواستم به اواعتراض کنم که مواظب باش اما بیخیال شدم وچیزی نگفتم بلافاصله بعد از آن از پشت سرم تیراندازی شروع شد من کسی را از پشت سر ندیدم اما یک دکه ای آنجا بود که بعدا وقتی دادستانی تحقیق کرد آن دکه تمام صحنه را دیده بود وگفته بود یک وانت جلوی این آقا پیچید ویک موتور سوار بی رحم با کسی که ترکش نشسته بود وتفنگ به دست داشت یک آن تیراندازی کرد وهمزمان یک پیکان مسلح هم آنها را اسکورت می کرد ، وقتی من تیر خوردم دیگر کنترل پایم از دستم رفت یک آن خودم را روی هوا دیدم تلاش کردم سرم روی آسفالت نخورد منتهی با دست راستم روی زمین افتادم ودستم از دو ناحیه شکست وکشیده شدم روی زمین وتقریبا پوست بدنم به حدی روی آسفالت کشیده شده بود که بعدا در بیمارستان آنها را از روی بدنم قیچی کردند من درآن لحظه که روی زمین افتادم بلافاصله بلند شدم تا اسلحه را بردارم. دیدم هیچ توانی ندارم که روی پا بلند شوم احساس کردم پاهایم شکسته، بدنم گرم شده ومتوجه نیستم. خودم را روی اسلحه انداختم بندش را باز کردم اسلحه چند قدمی من بود اسلحه را برداشتم ومسلح کردم ومنتظر بودم کسانی که به من تیراندازی کردند را ببینم وبه انها شلیک کنم اما ماشین ها از انجا عبور می کردند ونمی توانستم بی جهت شلیک کنم ظاهرا وقتی دادستانی تحقیق کرده بود می گفتند به محض افتادن شما این گروه سروته می کنند و ولی عصررا برمی گردند به طرف بالا وفرار می کنند."

 

 

این جانباز قطع نخاع لحظه اصابت گلوله به وی و دقایق اول بعد از حادثه را به گونه ای جذابی توصیف می کند.

بنایی می گوید" من همانجا که وسط خیابان افتاده بودم به خاطر صدای تیر هیچ کس جرات نمی کرد به من نزدیک شود و همه از کنار من رد می شدند .همان لحظه فکر می کردم اگر این اتفاق در جنوب شهر افتاده بود پیرزن با لنگه کفش می آمد منافقین را کتک میزد اما اینجا کاری از دستم ساخته نیست. آن موقع ارتباط تلفن وبی سیم مانند شرایط حالا نبود و ما از بی سیم ستاد فقط شب ها می توانستیم استفاده کنیم شرایط ارتباطی خیلی ضعیف بود من وقتی افتاده بودم وکم کم به خاطرخونی که از من می رفت بی حس تر می شدم. در این حین صدای دو زن را می شنیدم که با خطاب به ماشین ها و عابران فریاد می زدند "خجالت نمی کشید غیرتتون کجا رفته پاسدار خمینی افتاده، چرا به او کمک نمی کنید"

بنایی در توصیف آن لحظات و خوشحالی از لحظه کمک رسانی دو خانم به اوافزود: "اونها را ندیدم وبا خودم می گفتم خدایا شکر دو تا خانم حزب الهی پیدا شد (با اینکه تقریبا اوایل انقلاب بود هنوز زن ها حجاب کامل نداشتند) به سختی برگشتم ببینم این شیر زن ها کی هستند که اینگونه با شجاعت از من وامام خود دفاع می کنند. دیدم دو تا خانم که انگار تازه از اروپا آمدند کیفشان را دستشان گرفته اند ودر وسط خیابان سر ماشین ها فریاد می زنند که "پاسدار خمینی افتاده"، پس انسانیت شما کجاست! شنیدن این کلمات در آن لحظه برای من قوت قلبی بود وهمان جا با خودم گفتم "خمینی"تو چه کسی هستی که این خانم ها با این پوشش که حتی به اهداف وتفکرات تو نمی خورند اینگونه از من که متصل به تو هستم دفاع می کنند"واین برای من خیلی شیرین و دلنشین بودآنها یک ماشین رنو را با سه جوان متوقف کردند ومن را سوار ماشین کردند وبه بیمارستان 501 بردند."

رئیس انجمن جانبازان نخاعی در ادامه گفت: "من را به اتاق عمل منتقل کردند در اتاق عمل دکتر بالای سرم آمد یکسری دستورات داد . " چند لحظه ای نگذشته بود که دیدم پرستاری آمپول بدست وارد اتاق شد. به خانم پرستارگفتم: نه نزن من روزه هستم، (پرستار گریه اش گرفت مانده بود چیکار کنه) یکدفعه یک دکتر مسن خوش چهره با لب خندان به من گفت : هر موقع امام بیمار می شد از دستورات ما دکترها اطاعت می کردند شما هم اگر پاسدار آن امام هستید باید از دستورات ما اطاعت کنی، که بعد آمپول را زدند."

وی در ادامه گفت: "موقع برگشت روی برانکارد با عبور از یکی از سالن های بیمارستان با دیدن تصویر امام جانی در خود دیدم که واقعا حس کردم که زنده خواهم ماند، در حالی که خیلی از من خون رفته وضعف زیادی داشتم فریاد زدم این یک جان که نه اگر صد جان هم داشته باشم فدایت میکنم نگاه امام نویدی بود که مسلما زنده می مانم حالا چه شرایطی را خودم هم نمی دانم. من را به بخش منتقل کردند ودکتر روحانی با معاینه من به همراهان من گفت ایشان فلج شده اند، از آن لحظه به بعد زندگی روی یک ویلچر به عنوان جانباز قطع نخاع را شروع کردم."

سردار بنایی درخصوص ازدواج و شروع زندگی مشترک با همسرش تهمینه به خبرنگار ما گفت: "سال 61 برای سخنرانی به جاهای مختلفی رفتم در یکی از دبیرستان ها با یکی از دبیرها آشنا شدم و او به من پیشنهاد ازدواج داد. من ابتدا مخالفت کردم وی گفت: من همه فکرهایم را کرده ام. سال بعد با وجود همه مشکلاتی که همسرم تهمینه از من می دانست بعد ازموافقت خانواده اش این ازدواج سر گرفت، خطبه عقدمان را حضرت امام جاری کردند بعد از آن هم زندگی ما شروع شد .

وی در توصیف ایثار همسرش و ماجرای ازدواجش گفت: "دوست داشتن ها اگر عمیق باشد و بر مبنای اعتقاد الهی باشد طبیعی است که آن فراتر از یک دوست داشتن وعشق انسانی خواهد بود واگر هر کسی پایبند آن شد دیگر عشق های زمینی در دل او گنجانده خواهد شد (وقتی صد آمد نود هم پیش ماست ) همسرم یک نگاه الهی به زندگی داشت که اینگونه راه زندگی مشترک را انتخاب کرد."

سردارحیدر بنایی در پایان گفتگو درخصوص وظیفه ای که مردم و نسل های گذشته انقلاب در قبال شهدا دارند گفت: "اگر ما مجروح شدیم، ماندیم و هنوز به کاروان شهدا نپیوستیم، شاید به خاطر این است که باید بمانیم تا خواسته ها واهداف شهدا را به جامعه و نسل آینده مان منتقل کنیم واگر این واقعا حرف به جایی باشد مسئولیت ما سنگین تر از روی پا ماندنمان است چون باید از کسانی دفاع کنیم وهدفشان را به جامعه بگوئیم که آنها در دنیا نیستند وزبان آنها ما هستیم..."

ح.ب
|
-
|
۱۹:۱۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۰۲
0
0
باسلام
واقعا میتوان سردار بنایی را جزو یکی از اسطوره های تاریخ انقلاب یاد کرد.
ایشان بعد از همه سختی و شرایط استثنایی که دارند همچنان لبخند بر لب دارند و مشکلات را با لبخند حل میکنن. از خدا ارزوی سلامتی و تن درستی برای این سردار بزرگوار دارم.
نظر شما
پربیننده ها