گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: روزی که جنگ شروع شد، کنار پدرش در نانوایی کار میکرد. از آنجایی که دفاع از کشور را وظیفه خود میدانست به منطقه رفت. طی سالها رشادتهای زیادی از خود نشان داد تا سرانجام به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. او با ۷۰ درصد جانبازی به نانوایی بازگشت و کارش را ادامه داد.
متن بالا برگرفته از سرگذشت جانباز «رضا معمارزاده» معروف به حاج علی است. در ادامه روایتهایی از زندگی این جانباز رشید اسلام را میخوانید:
در دوران کودکی ما بیشتر بچهها مجبور بودند که کار کنند. پدرم نانوایی سنگکی داشت. بیماری مننژیت گرفت و خانهنشین شد. آن زمان کمتر کسی بیمه بود. پدرم بیمه نداشت و به خاطر بیماریاش، ورشکست شد. من مجبور شدم که از ۱۰ سالگی در کنار درس خواندن، کار کنم.
وقتی ۱۵ ساله شدم، از سحر تا ساعت ۸ صبح شاطر بودم. بعد از ظهرها هم که از هنرستان میآمدم، باز هم به نانوایی میرفتم. بعد از چند سال حال پدرم خوب شد و توانست دوباره نانواییاش را دایر کند. من در حالی که درس میخواندم، به او کمک میکردم. با شروع جنگ تحمیلی، من هم احساس تکلیف کردم. پدرم با وجود این که در مغازه به کمک من نیاز داشت، اما رضایت داد تا به جبهه اعزام شوم. اسفند سال ۱۳۶۱ برای اولین بار به منطقه رفتم. به پیشنهاد مرحوم دربان من آرپیجی زن شدم.
قرائت آیت الکرسی جانم را نجات داد
گروه ۱۸ نفره ما را بعد از آموزش به اهواز فرستادند. ما به یک گردان ملحق شدیم. حدود ۲ روز طول کشید تا ما را به تپههای الله اکبر در نزدیکی سوسنگرد فرستادند. ما در سنگرهای لشکر ۷۷ خراسان مستقر شدیم. نیمهی شب دشمن آتش سنگینی را شروع کرد. ما پشت خاکریز رفتیم و آماده پاسخ شدیم.
چند بار آیت الکرسی خواندم و به خودمان فوت کردم. شدت آتش به حدی بود که زمین میلرزید. ترکشها در هوا خطهای سرخی میساخت. احتمال میدادم که یکی از این ترکشها به من اصابت کند. درگیری تا صبح ادامه داشت. از برکت آیت الکرسی اتفاقی برایم نیفتاد. ساعتی بعد خبر دار شدیم که یک نفر اسیر، سه نفر مجروح شدهاند.
سه ماه در خط بودیم و بعد به دامغان برگشتیم. پدر و مادرم از دیدن من خوشحال شدند. روز اول نتوانستم به پدر و مادرم بگویم که با دوستانم قرار گذاشتیم که بعد از سه روز مرخصی، به جبهه برگردیم. دو روز اول که در خانه بودم، از جبهه تعریف میکردم. روز سوم همراه با دوستانم به سوی جبهه حرکت کردیم.
به منطقه که رسیدیم، یک توپ ۱۰۶ به ما تحویل دادند. غلامرضا حاج پروانه رانندگی جیپ را بر عهده گرفت. قرار شد من هم توپچی باشم. یکی از دوستانم به نام «بابا گل» هم کمک من بود. با توجه به نیاز مناطق مختلف به آن قسمتها میرفتیم تا با گلولهی مستقیم توپ ۱۰۶، سنگرهای جمعی، خودروهای مختلف و ادوات زرهی دشمن را از بین ببریم.
یک روز ما را برای انجام ماموریت فوری به منطقه فرا خواندند. با سرعت به طرف منطقهی مورد نظر رفتیم. سر یک پیچ، کنترل ماشین از دست راننده خارج شد و جیپ بالای یک خاکریز رفت. بر اثر این سانحه توپ ۱۰۶ از جایش کنده شد. لولهی توپ محکم به سرم خورد و کف جیپ افتاد.
یکی از بچهها هم زیر لولهی توپ گیر کرده بود. راننده و یک نفر دیگر هم از ماشین به بیرون پرتاب شدند. ماشین همچنان با سرعت به حرکتش ادامه میداد. سعی کردم تسلط خودم را حفظ کنم و پشت فرمان بروم. ماشین را خاموش و متوقف کردم. با زحمت رزمندهای که زیر لولهی توپ گیر کرده بود، بیرون کشیدیم. اهمیت توپ ۱۰۶ زیاد بود و همگی ناراحت بودیم و نمیدانستیم چطور جواب فرمانده را بدهیم. میترسیدیم که عذر ما را بخواهند. یک ساعت گذشت تا یک ماشین ارتشی آمد. کمک کردند توپ را سر جایش سوار کردیم و به طرف خط رفتیم.
هر دو پایم قطع شد
روز آخر ماموریت سه ماههی ما، یک گروهان از نیروهای دامغانی آمدند تا خط را از ما تحویل بگیرند. برای آزمایش توپ همان روز دو - سه گلوله به طرف دشمن شلیک کردند. دشمن گرای ما را گرفت و آتش سنگین را آغاز کرد. ما به سنگر تدارکات رفتیم.
طولی نکشید که خمپارهای کنار پای چپم به زمین نشست و منفجر شد. موج انفجار من را از زمین بلند کرد و برگشت. بین زمین و آسمان، برای یک لحظه قبر، قیامت و مصیبت مادرم از نظرم گذشت. به سرعت بر زمین کوبیده شدم. پای چپم از بالای زانو قطع و پای راستم هم مثل تمام بدنم غرق خون شده بود. چند نفر دیگر هم کنار من مجروح شدند.
پیرمرد اصفهانی که با ماشین آهوی خودش به جبهه آمده بود، من را به بیمارستان رساند. در بیمارستان ارتش شوش، پای چپم را عمل کردند. ترکشهای زیادی به من اصابت کرده بود. پزشک معالج ترکشهای سطحی را از بدنم بیرون آورد. ۲۰ روز در بیمارستان بانک ملی تهران تحت درمان بودم؛ سرانجام پای راستم هم قطع شد.
دستهایم هم حرکت نداشت. اطرافیان غذا و دارو به من میدادند و مراقبم بودند. ماهیچه، عصب، استخوان و رگهای قطع شدهام، حالت بحرانی داشتند. ۲۲ بار دیگر پاهایم را عمل کردند. حالم طوری شده بود که با شنیدن اسم بیهوشی حالم بد میشد. هر چه عمل میکردند، عفونت محل قطع پاهایم قابل کنترل نبود.
واکنش پدر و مادرم به جانبازی ام
دفعهی اول که پدرم به ملاقاتم آمد تا مرا با آن حال و روز دید، اشک پهنای صورتش را پوشاند. مادرم هم گفت: «عیب نداره. خدا بزرگ است.» خودم را کنترل کردم و خندیدم. در آن شرایط روحیهام را از نداده بودم، زیرا خودم آگاهانه این راه را انتخاب کرده بودم. شش ماه روی تخت بودم. از نظر جسمی و روحی شرایط خوبی نداشتم. پزشک برای تجدید روحیه، سه روز مرخصی داد، اما در این مدت درد لحظهای من را آرام نگذاشت. سرانجام دوستانم من را به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که سه روز در کما بودم. شش ماه دیگر هم در بیمارستان بستری ماندم.
همسرم بهترین پرستار من بود
سال ۶۲ ازدواج کردم. زخم پای چپم ۱۵ سال عفونت داشت. همسرم با مهربانی روزی سه - چهار بار پانسمان آن را عوض میکرد. موقع تعویض پانسمان، بوی زخم و عفونت حالم را بد میکرد، ولی همسرم یک بار هم گلایه نکرد. تا ۱۴ سال، روزی ۲۵ قرص میخوردم. همسرم در طی این سالها از من مراقبت کرد و شریک دردهایم بود.
انتهای پیام/ 131