گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: تصاویر شهدای «دفاع مقدس» و «مدافعان حرم» را بر روی دیوار دفترش نصب کرده است. غلامرضا جمالی رزمنده دوران دفاع مقدس که عنوان جانبازی نصیب وی شده است، درباره تصاویری که بر دیوار دفترش نقش بستهاند، میگوید: «برخی با دیدن این تصاویر به یاد گذشتهها میافتد، برخی دیگر هم یادی از همرزمان شهیدشان میکنند و البته افرادی هم هستند که متاسفانه با دیدن بیمسئولیتی برخی مسئولان، بیاعتنا از کنار این تصاویر میگذرند. من خودم هم از نوجوانی به جبهه رفتم. پس از جنگ، از اصفهان با دایی خودم به تهران آمدم و کارگر یک قالیشویی شدم. حالا سالهاست که از آن روزها میگذرد و من به همراه دیگر برادرانم یک قالیشویی راه انداختیم. دوست دارم که همچون دیگر همرزمان قدیم خودم، امروز به سوریه بروم. گاهی به رفتن فکر میکنم؛ اما پا بند زن و بچه شدهام. نمیدانم که بعد از من آنها چگونه روزگار میخواهند، بگذرانند. این شهدایی که عکسشان را به روی دیوار نصب کردهام، دل بزرگی داشتند. آنها با وجود همسر و فرزند، از تمام لذتهای زندگی گذشتند و رفتند. این شهدا باعث افتخار ما هستند.»
وی به دوران کودکی و نوجوانیش اشاره میکند و ادامه میدهد: «من در یک روستا از توابع اصفهان متولد شدم. پدرم بیسواد بود و از شاه خوشش نمیآمد. در روستای ما هم همچون سایر روستاهای کشور، ارباب و رعیتی حاکم بود. مردم خسته شده بودند. هشت ساله بودم که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. حدود ۲ سال بعد که جنگ شروع شد من هنوز کم سن و سال بودم؛ اما به خوبی درک میکردم که دشمن به کشور ما حمله کرده است. پدرم من را برای خواندن درس حوزه به اصفهان فرستاده بود. در آنجا بمباران دشمن و تشییع شهدا را دیدم. تصمیم گرفتم که در سن ۱۳ سالگی به جبهه بروم. چند مرتبه به پایگاهی مراجعه کردم، اما من را اعزام نکردند. سرانجام با دست بردن در شناسنامه قبول کردند. به خاطر دارم که چند ساعت روی نوک پا ایستادم تا قدم بلندتر نشان دهد. پیش از رفتن، به روستا رفتم تا این موضوع را با پدر و مادرم درمیان بگذارم. ما ۹ خواهر و برادر هستیم. پدرم وقتی خبر را شنید، با خوشحالی گفت: «موفق باشی. به خدا میسپارمت»، اما مادرم نگران بود و به پدرم میگفت: به جای بچه خودت به جبهه بروم. پدرم سن بالایی داشت و از طرف دیگر نانآور خانواده بود، به همین خاطر شرایط اعزام نداشت در غیر این صورت حتما میرفت.»
درحالیکه لبخند بر لبان جمالی نقش بسته است، درباره اعزامش میگوید: «من و چند تن از دوستانم با خوشحالی برای گذراندن دوران آموزشی به پادگان رفتیم. حدود ۲۵ روز دوره آموزشی را گذراندیم. مسئول آموزش به من گفت که تو هیکل ریزی داری و نمیتوانی به جنگ بروی. برو چند سال دیگر بیا. هر چه اصرار کردم فایدهای نداشت. از او خواستم تا برگهای به من بدهد که این دوره آموزشی را گذراندهام. او هم کاغذی به دستم داد که در آن نوشته بود «۲۵ روز دوره آموزشی گذرانده شد.» خوشحال برگه را گرفتم و رفتم. چند روز بعد که دوستانم به پادگان برگشتند تا به منطقه اعزام شوند، من هم رفتم. برگه را نشان دادم و گفتم که آموزش دیدهام. با باقی نیروها سوار اتوبوس شدم. از این که من هم اعزام میشدم، خوشحال بودم. این خوشحالی زیاد دوام نداشت؛ زیرا دژبان پادگان ۱۵ خرداد اصفهان من را از ماشین پیاده کرد. هر چقدر گریه و التماس کردم فایدهای نداشت. میدانستم که نیروها برای نماز جماعت میروند و پس از آن به منطقه اعزام میشوند. خودم را به صف نماز جماعت رساندم و با بچهها مجدد سوار ماشین شدم. هر کدام از رزمندگان وسیلهای به من دادم. یکی لباس و دیگری کفش داد. اتوبوس ما را به یک پادگان در جنوب برد. باید چند روزی آنجا میماندیم. در آنجا هم از ما برگه اعزام میخواستند. یکی از بچهها که از اتوبوس پیاده شد، برگهاش را به من داد و من مجدد آن را به دژبان نشان دادم. سرانجام من هم یکی از نیروهای گردان یونس شدم. مدتها پشت جبهه حضور داشتم و اجازه نمیدادند که در عملیاتها شرکت کنم. بچههای این گردان حدود ۲ ماه، در تاریکی شب آموزش شنا میدیدند. تمرینات سختی بود. ما چند شهید هم در آنجا داشتیم. پسر داییم در گردان امیرالمومنین بود. از گردان خودمان انتقالی گرفتم و به گردان امیرالمومنین رفتم.»
بغض راه گلویش را بست. برای ثانیهای مکث کرد و سپس ادامه داد: «دوستان زیادی پیش از عملیات کربلای ۴ و ۵ داشتم که بعد از عملیات خیلی از آنها دیگر در میان ما نبودند. برخی شهید و برخی دیگر مجروح شده بودند. از همه سختتر مفقودی پیکر دوستانمان بود. ما بسیاری از دوستانمان را در کربلای ۴ گم کردیم. پیش از عملیات کربلای ۴ اعلام کردند که از هر گردان ۲۰ نفر داوطلب غواصی شوند برای شکستن خط. به ما گفتند که احتمال شهادت این رزمندگان است. تمام بچههای گردان ما داوطلب شدند. آنها گفتند خودمان تعدادی را انتخاب میکنیم. وقتی اسم خودم را به عنوان خط شکن شنیدم، باور نمیکردم. مگر میشود میان این همه نیروی آموزش دیده من را انتخاب کرده باشند. البته من حدود ۲ ماه آموزش شنا دیده بودم. نیروهای خط شکن در عملیات کربلای ۴ وظیفه داشتند که سنگرهای کمین دشمن را خفه کنند. ما به جز یک سرنیزه هیچ اسلحه دیگری نداشتیم. ستون راه افتاد تا خط مقدم برود که بر اثر ترکش خمپاره یکی از بچههای گردان ما شهید شد. نماز مغرب و عشاء را در نقطه رهایی خواندیم. نیروهای گردان یونس هم در کنار ما بودند. شهید نقنهای فرمانده دسته ما بود، خودش را روی سیمخاردارها انداخت تا نیروها بتوانند رد شوند. ابتدا بچهها انکار میکردند، اما وقتی شهید نقنهای گفت: این یک دستور است، بچهها رفتند و معبر را باز کردند. نقنهای بدنش زخمی شده بود، اما برای اینکه نیروها به کارشان ادامه دهند، آه و ناله نمیکرد. داخل آب رفتیم. در آب بودیم که عملیات لو رفت و عراق شروع به ریختن آتش کرد. از آسمان باران گلوله میآمد. از هر طرف زیر آتش دشمن بودیم. باید خود را به ساحل میرساندیم تا خط دشمن را بشکنیم، اما آتش دشمن اجازه نمیداد که سرمان را از آب بیرون بیاوریم. نقنهای در این عملیات از ناحیه شانه تیر خورد و شهید شد. نیمه شب بود که دستور عقب نشینی دادند. به پادگان که برگشتیم، بیشتر از نیمی از بچههای عملکننده در عملیات شهید و مجروح شده بودند. گردان امیرالمومنین قرار بود که بعد از شکستن خط وارد عملیات شوند. خوشبختانه قایقهای آنها روشن نشد وگرنه این نیروها هم شهید میشدند. گردان امیرالمومنین در عملیات کربلای ۵ بسیار شهید تقدیم کشور کرد. من از اینکه دوستانم را در عملیات کربلای ۴ از دست داده بودم بسیار ناراحت بودم. میخواستم در عملیات بعدی، انتقام خون دوستانم را از رژیم بعث بگیرم. در عملیات کربلای ۵ شرکت کردم. در این عملیات مجروح شدم و به عقب رفتم. پس از گذارندن دوران نقاهت وقتی به گردان آمدم حدود ۳۰ نفر از آنها را تنها میشناختم. نیروهای جدید جایگزین شهدا و مجروحین شده بودند.»
این رزمنده دوران دفاع مقدس آلبوم خاطرات دوران جنگش را ورق میزند و با اشاره به تصاویر شهدا، ادامه میدهد: «برخی از شهدای غواص که چند سال پیش برگشتند، دوستان من بودند. در مراسم تشییع و خاکسپاری آنها شرکت کردم. مرتضی امینی، محمود حسین پور و مرتضی قربانی از همرزمانم بودند که شهید شدند. آنها رشادتهای زیادی از خودشان نشان دادند. جا دارد که برای هر کدام از این شهدا کتاب و فیلمی ساخته شود. محمود حسین پور فرمانده دسته یک گروهان سیدالشهدا از گردان امیرالمومنین بود که در چند قدمی من شهید شد. او شکمش پاره شده و یک پایش قطع شده بود. محمود از یکی از بچهها خواست که به او آب بدهد. مسعود میخواست به او آب بدهد که گفت: «من را اینجا نگذارید. با خودتان ببرد». آتش دشمن زیاد بود و امکان بردن پیکر او نبود. مسعود خطاب به محمود گفت: «آقا به دنبالت میآید.» محمود با شنیدن این حرف پای مسعود را رها کرد و گفت: بروید. سالهاست که پیکر محمود گمنام است. دوست دیگری داشتم به نام مرتضی امینی که معاون گردان بود. به او «چهل تیکه» می گفتند. ترکشهای زیادی در بدنش از هر عملیات به یادگار داشت. خوش اخلاق بود. برای بچههای گردان پدری میکرد و مراقبشان بود. شبها جوراب بچهها را میشست و کفشهایشان را واکس میزد. در عملیات کربلای 5 شهید شد.
جمالی با بیان این که نیمی از دوستانم در جنگ شهید شدند، ادامه میدهد: «من تا دو ماه بعد از جنگ در مناطق عملیاتی بودم. آخرین عملیاتم، عملیات مرصاد بود.»
وی سخنانش را با یادی از شهدای مدافع حرم تمام کرده و میگوید: «در تشییع شهید حججی شرکت کردم. او مرد بزرگی بود. به همراه خانواده در تشییع تهران، مشهد و اصفهان حضور داشتم. به داشتن جوانانی همچون حججی افتخار میکنم که راه شهدا را ادامه دادند. آنها از شهدا راه ایثار، مقاومت و از خودگذشتگی را آموختند.»
انتهای پیام/ 131