سکینه بحرالعلومی مادر شهیدان «محمد و مجید» شاداب که از همان روزهای نخست در جبهه جنگ حق علیه باطل حاضر شدند، در گفتوگو با خبرنگار حماسه جهاد دفاع پرس به این روزها اشاره میکند و میگوید: «اواخر شهریور ماه 59 برادرم ازدواج کرد. از فردای آن روز تحرکات دشمن شدت گرفت. برادرم همراه با مردان شهر به مرزها میرفتند و شبها برمیگشتند. آن زمان من دو دختر و دو پسر داشتم. دو دخترم به مدرسه رفته بودند. پسرهایم آن زمان 13 و 15 ساله بودند. جنگ که شروع شد، برادرهایم، دو پسر و همسرم به سمت مرز رفتند. زنان و دختران هم از رزمندگان پشتیبانی میکردند. ما در مسجد نارنجک دستی درست میکردیم و مردان آنها را تا لب مرزها میبردند. ما تا چند هفته مقاومت کردیم؛ اما سرانجام مجبور شدیم با چشمان گریان خانهمان را ترک کنیم. ابتدا به خانه مادرم رفتیم. آنجا هم هر روز بمباران میشد. برادرم که مجروح شد و به خانه آمد، گفت: «این خانه هم دیگر در امان نیست و اینجا را ترک کنید.» به همراه دو دخترم، همسر برادرم، مادرم و یکی از همسایههایمان با ماشین همسرم به منزل عمه پدرم رفتیم. آنها در شهرستان شادگان زندگی میکردند. پس از حرکت ما پنج گلوله مستقیم به خانه مادرم اصابت کرد.»
وی ادامه میدهد: «عمه پدرم بنایی داشتند. ما حدود یک هفته در آن شرایط آنجا ماندیم. جنگ زدهها به آنجا آمده بودند. عمه پدرم روزی 100 نان برای جنگزدهها میپخت. نمیتوانستیم بیشتر در آنجا بمانیم. همسرم یک پیکان داشت، ماشین را پر از بنزین کرد و خرمشهر را به مقصد شیراز ترک کردیم. همسرم ما را در یک خوابگاه اسکان داد، سپس خودش به منطقه برگشت. تمام مردهایمان به جبهه رفته بودند و ما در شیراز زندگی میکردیم. مجید و محمد گاهی به ما سرمیزدند و دوباره به منطقه میرفتند.»
مادر شهیدان شاداب میگوید: «سال 61 به تهران آمدیم. محمد عضو سپاه بود؛ اما مجید و همسرم هر دو بسیجی بودند. مجید پیک و محمد خمپاره انداز گردان کمیل بودند. همسرم هم راننده اتوبوس رزمندگان بود. من به جز محمد و مجید فرزند پسر دیگری نداشتم، نگرانشان بودم. یک بار از آنها خواستم تا نوبتی به جنگ بروند؛ اما نپذیرفتند. محمد گفت که خودت را جای مادران شهدا بگذار. آنها هم برای دفاع از کشور از عزیزانشان گذشتند. مادری در اصفهان هفت فرزندش را به جبهه فرستاده است. میخواستم هر چه زودتر محمد را در رخت دامادی ببینم. محمد با دیدن اصرارهای من راضی شد؛ اما شرط گذاشت که باز هم به جبهه برود. یک دختری را برایش انتخاب کردم و به همراه خانواده به خواستگاری رفتیم. آن دختر پذیرفت که بعد از ازدواج محمد به جبهه برود؛ اما پدرش مخالفت کرد. این ازدواج سر نگرفت تا اینکه در عملیات کربلای 5 داماد شد.»
شهید محمد شاداب
وی دو قاب عکس مقابلمان میگذارد و سخنانش را اینگونه ادامه میدهد: «این عکسها را همرزم پسرانم قبل از آغاز عملیات کربلای 5 از آنها گرفته است. وقتی محمد و مجید شهید شدند، همرزمشان به خانهمان آمدند و این عکس ها را به من هدیه دادند. هر وقت عکسها را میبینم به یاد آخرین خداحافظیشان میافتم. خواهرم از مجید و محمد میخواست که دیگر نروند و میگفت اگر شهید شوید، مادرتان داغ دو فرزند را چگونه تحمل کند!؟ محمد پاسخ داد: «اول مجید و بعد من شهید میشوم. مادرم باید خودش را آماده شهادت کند.» البته مجید و محمد هر دو قبلا از ناحیه چشم جانباز شده بودند. یک چشم محمد مصنوعی بود. مجید هم تا سه متری خودش را میدید. محمد ترکشهای زیادی در بدنش داشت. هر قدر اصرار میکردم که استراحت کند، بیفایده بود.»
شهید مجید شاداب
دو پسرم به فاصله یک روز شهید شدند
مادر شهید به روزی که خبر شهادت فرزندش را آوردند اشاره کرده و میگوید: «مجید و محمد قبل از اعزام، تمام خریدهای خانه اعم از گوشت، نفت و ... را انجام دادند. هر دو در عملیات کربلای 5 شرکت کردند. همسرم هم رزمندگان را به جبهه میبرد. من و دو دخترم در تهران تنها بودیم. مجید و محمد در این عملیات به فاصله یک روز از یکدیگر شهید شدند. پسرعمویم در معراج الشهدای اهواز کار میکرد. او پیکر مجید را دیده بود. سه روز در آنجا نگه داشت تا پس از ساماندهی دیگر شهدا، او را به تهران بیاورد. پیش از اینکه خبر شهادت مجید را بشنوم، حس مادریم میگفت که مجید شهید شده است. در نزدیکی خانه ما خانواده کوهستانی زندگی میکردند. آنها در خانهشان تلفن داشتند. مردم محل برای تماس به خانه آنها مراجعه میکردند. من به منزل خانم کوهستانی رفتم و به او گفتم که حس بدی دارم. او دلداریم میداد. پس از کمی صحبت به خانه رفتم. آن شب همسرم در سپاه بود. دخترهایم آن روز به مسجد رفته بودند. پس از اینکه وضو گرفتم تا نماز بخوانم، برای لحظهای پیکر غرق در خون مجید را دیدم. این ماجرا را برای کسی تعریف نکردم. با دلهره و نگرانی شب را به روز رساندم. همسرم ساعت 9 به خانه آمد. پشت سر او همسایهها و بچههای بسیج محل به خانهمان آمدند و گفتند که مجید مجروح شده است. گفتم نه من میدانم که او شهید شده است. حاضران با شنیدن این حرف من، شروع به گریه کردند. فردای آن روز پیکر مجید را آوردند و با شکوه تشییع کردند؛ اما خبری از محمد نبود. چند روز بعد ساک محمد و مجید را برایمان آوردند. فرمانده آنها روایت کرد که ما 25 داوطلب میخواستیم تا با دشمن را گمراه کنند. تمام این افراد شهید شدند و پیکرشان در منطقه ماند. ما حین عملیات به محمد گفتیم که برادرت مجروح شده به عقب برگردد اما نپذیرفت و گفت که من باید سنگر برادرم را نگه دارم. هشت ماه پیکر محمد در منطقه ماند.»
برای رزمندگان شال و کوتاه میبافتم
وی که روزهای سختی را پشت سرگذاشته است؛ اما مقاوم همچون یک کوه ایستاده و با افتخار از شهادت عزیزانش میگوید. او در زمان جنگ علاوه بر سختیهای آوارگی، دردهایی همچون دوری از برادرش که اسیر و دو فرزندش که شهید شده بودند را به جان خرید و مانع از حضور همسرش در جنگ نشد. نقش او در جنگ کمتر از فرزندانش نبود؛ زیرا با این وجود تمام مشکلات برای رزمندگان شال و کلاه میبافت. او میگوید: «همسرم تا عملیات مرصاد در مناطق عملیاتی بود. بعد از جنگ سپاه از او خواست تا در سپاه بماند؛ اما او نپذیرفت. البته تنها همسر و فرزندانم نبودند که در جبهه حضور داشتند. چهار برادرم و دامادم هم در مناطق عملیاتی حضور داشتند. یک برادرم اسیر و باقی جانباز شدند. دامادم هم مدال پرافتخار جانبازی را بر سینه خود دارد.»
این مادر شهید با افتخار روایت میکند: «مجید بسیار مهربان بود. روزی دوستاش برای گذراندن دوران سربازی به تهران آمد. مجید به خانه آمد و گفت که دوستم در این شهر غریب است، آیا لباسش را میشویی؟ پس از اینکه من رضایت دادم. او را به خانهمان آورد. لباسهایش را به او داد. من هم لباس خدمتش را شستم. مجید و محمد آنقدر خوش اخلاق بودند که همه میگفتند اینها شهید میشوند. به تمام بچههایمان یاد دادیم که نمازشان را اول وقت بخوانند. گاهی اوقات هم وقتی من خواب میماندم، محمد یا مجید من را بیدار میکردند. بعد از شهادتشان هم وقتهایی که خواب میمانم، مجید را میبینم که میگوید: مامان بیدار شو تا نمازت قضا نشود.»
خانهمان در خرمشهر تخریب شده بود
وی درباره سفرش به خرمشهر میگوید: «وقتی خبر آزادی خرمشهر را شنیدم، شیرینی پخش کردیم. در کوچه هم نقل بود که به آسمان پرتاب میشد. چند روز بعد از آزادی خرمشهر با برادر همسرم به آبادان رفتم. حدود 25 روز در آنجا ماندم و نهایتا خودم را به خرمشهر رساندم. شهر ویران و خانه ما کاملا تخریب شده بود. امروز خیلی دلم میخواهد که به خرمشهر بروم و آنجا زندگی کنم؛ ولی به خاطر اینکه مزار فرزندانم و همسرم در گلزار شهدا است، در این شهر ماندگار شدم.»
مادر شهیدان شاداب لبخند میزند و ادامه میدهد: «با وجود اینکه پایم درد میکند؛ اما در مراسم تشییع شهدا شرکت میکنم. این شهدا همچون فرزندانم خودم هستند. برادرم سال گذشته به سوریه رفت و در آنجا جانباز شد. یقین دارم اگر محمد و مجید زنده بودند، آنها هم راه شهدا را ادامه میدادند و همراه با داییشان به سوریه میرفتند.»
انتهای پیام/ 131