به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، سالهای دفاع مقدس مملو از برکات، معجزات و شگفتیهای فراوانی است که هنوز به همه بخشهای آن پرداخته نشده است. در کنار رزمندگان ایرانی، جوانان افغانستانی فارغ از ملیت خود و فقط به خاطر حفظ تمامیت اسلام و بنا به امر حضرت امام خمینی (ره) که خود را مقلد ایشان میدانستند به جبهه جنوب و غرب عزیمت کردند. برای آنها جز اسلام چیز دیگری مهم نبود و در این راه از جانبازی تا شهادت پیش رفتند.
کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» مجموعهای از خاطرات رزمندگان افغانستانی است که خاطرات حدود 20 رزمنده افغانستانی به کوشش «محمدسرور رجایی» گردآوری شده است.
قسمتی از متن کتاب:
چراغ زندگی
«ما عاشق امام (ره) و اسلام بودیم. برایمان هیچ فرقی نمیکرد کجا میجنگیم. برای مقلدان امام (ره) افغانستان و ایران مطرح نبود؛ مهم فرمان امام (ره) بود. ما بر اساس اعتقاداتمان از اسلام و آرامانهای حضرت امام (ره) دفاع میکردیم.
زمانی که نزدیکی خرمشهر به کار خدماتی مشغول بودم، یکی از مشکلاتم درد کوبیدگی بود که در کردستان بر اثر لگد اسپ به آن دچار شده بودم. این درد مرا از پا انداخت و در بیمارستان شهید بقایی اهواز جراحی شدم. حالا مشکلات جسمی زیادی دارم و نمیتوانم کارهای سنگین کنم. پانزده سال است ازدواج کردهام و هنوز هم بر اثر همان افتادن و لگد اسپ، بچه دار نشدهام و امکانش هم نیست.
به خانمم گفتم:
اگر تو میخواهی از هم جدا میشویم تا بتوانی لذت مادر شدن را احساس کنی.
ولی همسرم با کمال فداکاری از داشتن فرزند گذشت و هیچگاه حرف جدایی را به زبان نیاورد. حتی مستقیم گفتم:
ما بچه دار نمیشویم و تو میتوانی مادر شوی و این حق طبیعی تو است.
همسرم گریه کرد و در جوابم گفت:
جلالی، تو در راه اسلام به این مشکل دچار شدی و امروز من هم به خاطر اسلام با تو زندگی میکنم. هیچ آرزویی ندارم و هر چه خدا بخواهد میپذیرم.»
برای عکسهایم گریه کردم
«پس از اینکه از جبهه ایران برگشتم، تمام زندگیام عکسهایی بود که در جبهه با همسنگران ایرانیام گرفته بودم. سال ۱۳۶۵ که به افعانستان رفتم. آنها را هم با خودم بردم. فکر میکردم شاید دیگر برنگردم و در کشورم بمانم و به جهاد ادامه دهم؛ اما وقتی برخوردهای بد و حسادتهای ناشی از بیسوادی مردم و خودخواهی بعضی فرماندهان را دیدم، تصمیم گرفتم دوباره به ایران برگردم.
بر خلاف تمایل قلبی، وقتی راهی ایران شدم، به دلایل زیادی از جمله ناامنی راه، نتوانستم عکسها را با خود بیاورم، دوستان جهادیام میگفتند: دولت کمونیستی در مسیر با هلیکوپتر نیرو پیاده میکند و کمین میزند. اگر به کمین آنها بخوری و با این عکسها شما را بگیرند، درجا تیربارانت میکنند.
به همین دلیل عکسهایم را در خانه برادرم در بهسود گذاشتم و ناگزیر دوباره مهاجرت کردم؛ البته این بار با خانواده. هنگامی که با برادرم خداحافظی میکردم، بیش از هر چیز نگران عکسهایم بودم. خیلی زود با خبر شدم که عکسهایم سوختند. در سال ۱۳۶۶ وقتی منطقه ما هم ناامن میشود و جنگ داخلی درمیگیرد.
برادرم از ترس اینکه عکسها به دست مخالفان نیفتد و بهانهای برای آزار و اذیتش نشود، تمام عکسها را میسوزاند. وقتی این خبر را در ایران شنیدم، از ناراحتی مریض شدم، یک هفته بیحال بودم. فکر میکردم یکی از نزدیکانم را از دست دادهام. خدا میداند برای فوت پدر و مادرم آن قدر گریه نکرده بودم که برای عکسهایم گریه کردم؛ چون تمام خاطرات خوب روزهای زندگیام با آنها زنده میشد.
اگر چه جبهه و جهاد در هر جایی که باشد خاطره انگیز است، اما خاطره دعا خواندن گروهی، نماز جماعت، حتی غذا خوردن و عملیاتهای زمان حضورم در جبهه ایران را فراموش نمیکنم؛ روزهایی که از آن فقط یک قطعه عکس برایم باقی مانده است. حیف که هیچکس از آن خاطرهها میگوید. حالا همیشه افسوس میخورم و با خود میگویم که کاش روزهای حضورم در جبهه را مینوشتم. این افسوس همیشه با من خواهد بود.»
«از دشت لیلی تا جزیره مجنون» به کوشش «محمدسرور رجایی» در 524 صفحه مصور تدوین و تنظیم شده و توسط نشر معارف در 2 هزار نسخه منتشر شده است.
انتهای پیام/ 161