حمید بهمنی متولد سال 1339 شیراز و فارغ التحصیل در رشته کارگردانی در سال 1372 است. اما ورود او به فضای فیلم سازی و سینما از سال 1360بوده است. بهمنی از آن زمان در شیراز به صورت تجربی کار خود را آغاز کرده و قبل از ورود به دانشگاه سه فیلم ساخته است. گفتگوی تفصیلی خبرنگار فرهنگی دفاع پرس درخصوص حضور حمید بهمنی، مدیر عامل موسسه شهید آوینی در جبهه های هشت سال جنگ تحمیلی و خاطرههای او صورت گرفته که متن آن به شرح زیر از نظرتان می گذرد. (برای روان تر شدن روایت، سوالات حذف شده است):
* شهادت عزیز ترین دوست و حضور در جبهه
بعد ازاینکه جنگ شروع شد، در همان اوایل اتفاقاتی افتاد که باعث تکامل و رشد فکری بنده شد؛ مثلا عزیزترین دوستم، «حسن شاهسوندی» را در ابتدای جنگ از دست دادم و همین موضوع شوک بزرگی را به من وارد کرد. باعث شد به این فکر کنم که او هم مثل من جوان بود و سرشار از آرزو... شهادت دوستم آرام آرام ذهن مرا به این سمت برد که من هم میتوانم در جبهه حضورداشته باشم.
* برای اولین بار قبل از آزاد سازی خرمشهر به جبهه رفتم
برای اولین بار در سن 19 سالگی قبل از سقوط خرمشهر که یک روز یکی از دوستانم به نام «مسیح ذیقمی» آمد و گفت دیگر خسته شدم بیا با هم به جنگ برویم. اینطور به سمت جبهه روانه و با هم همسفرشدیم. من در آن زمان 50 تا تک تومانی تنها پول داشتم. با آن لباس خاکی جنگی خریدیم و از میدان فرودگاه نامی در شیراز در ماشین آتش نشانی که از کرمان آمده بود و قصد رفتن به آبادان برای کنترل شرکت صنعت نفت آبادان را داشت سوار شدیم؛ از آبادان به مسجد ولیعصر و از آنجا به مسجد جامع رسیدیم.
در آن زمان پس از حضورم در جبهه از نزدیک آوارگی مردم را به چشم دیدم ولی در نظر خودم هنوز مانده بود تا به بلوغ کامل فکری برسم. من و مسیح به صورت خودجوش روانه جبهه شدیم چرا که بسیج در سال 1359 به معنای واقعی امروز هنوز شکل نگرفته بود و سپاه هم نوپا بود. خاطرم هست با شهید ذیقمی سوار ماشین آتش نشانی که در میدان فرودگاه نامی در شیراز بود شدیم و خودمان را رساندیم به آبادان و از آنجا هم به خرمشهر رفتیم.
ما تا قبل ورودمان به جنگ حتی صدای انفجار را هم نشنیده بودیم چه برسد به اینکه بخواهیم اسلحه در دست بگیریم. چون خودجوش روانه شدیم هیچ آموزشی هم ندیده بودیم. در آن زمان کسی اسلحه در اختیارمان قرار نمی داد. میگفتند شما خودسر آمدید و رضایت نامه هم ندارید و این مشکل ساز خواهد شد چرا که خطر حضور منافقین هم بود و ریسک به حساب می آمد.
وقتی به سمت خط به یک منطقه آزاد رسیدیم دیدم گوشه دیوار اسلحه ژسه گذاشته اند. خیلی خوشال شدیم و گفتیم پس میتونیم به جنگ بریم! زمانیکه رفتم به سمت اسلحه دیدم که یکی با لهجه شیرین شیرازی گفت: کاکو ولش کن این اسلحه صاحاب داره! برگشتم دیدم دوجوان در چوبهایی که مسقف کرده بودند خوابیدند ولی مراقب اسلحه هایشان هستند. نشستیم به صحبت کردن. آنها هم به ما گفتند چون که خود سرآمدید و رضایت نامه ندارید نمیتوانید اسلحه بگیرید.
به دلیل اینکه اسلحه در اختیار ما قرار نمیدادند تصمیم گرفتیم کارهایی انجام دهیم که مثمر ثمر واقع شویم. خاطرم هست در شهر بودیم که خانمی آمد و گفت دوتا جوان نیست که به ما کمک کند و برای ما آب بیاورند؟ که بعدش من و مسیح رفتیم برای کمک و دبههای 20 لیتری را پر و خالی میکردیم. بعد ازآن نیز گفتند که یک بیمارستانی است که پراز داروست و باید تخلیه شود و ما دوسه نفر را میخواهیم. رفتیم و داروها را وارد ماشین کردیم و زمانی که سوار ماشین شدیم احساس کردم پشهها به سرعت از کنار گوش و صورتم عبور میکنند. وقتی به مسیح گفتم که اینجا چه قدر پشه دارد! خندید و گفت که حمید پشه نیستند، گلوله است که دارد از کنار گوشت رد می شود. خب من هیچ تجربه ای نداشتم و آموزشی ندیده بودم. به هرحال بیمارستان را تخلیه کردیم و داروها را به اهواز فرستادیم.
همان شب جای خواب را با مسیح مشخص کردیم و قرار شد که جدا جدا بخوابیم که اگر خمپارهای خوردیم یک نفرمان آسیب ببیند؛ جایی که برای خواب انتخاب کردیم بسیار تاریک بود و با کشیدن دستانم برروی زمین آنجا را تمیز کردم و یک گونی انداختم. چون دوسه روزهم نخوابیده بودیم خیلی خوابمان میآمد. همین که سرم را گذاشتم خواب هندوانه دیدم، صبح که بلند شدم دیدم تمام اطرافم پر از هندوانههای گندیده است. برایم جالب بود که بوی هندوانه وارد ذهنم شده بود و خواب هندوانه دیده بودم.
به همین روال بعد از چند روز مجبور شدیم به شیراز برگردیم.
* در عملیات کربلای 4 و5 شروع به فیلمبرداری کردم
اواخر سال 59 وارد سپاه شدم که برایم بسیار اتفاق جالبی بود. در همان سال به خاطر سابقه فرهنگی که داشتم باعث شد تا در زمینه مباحث فرهنگی فعالیت کنم و همچنین درحوزه آوارگان جنگ کار میکردم که با تیمی که تشکیل داده بودیم به آنها سرکشی میکردیم مثلا برایشان لباس و آذوقه میبردیم که همین امر باعث شد تا رابطه من با فرهنگ غنی ترشود.
ضمن اینکه از قبل هم دوره موسیقی را دیده و اهل نقاشی بودم. موسیقی را دوست داشتم منتها نه موسیقی که باقی میپسندیدند بلکه موسیقی که دارای جنس تفکر، سلامتی و تعالی باشد را دوست داشتم. ورودم به سپاه باعث شد تا با دوربین عکاسی آشنا شوم و در شهریور سال 60 خداوند توفیق داد که در حصر آبادان حضور پیدا کردم. در شکست حصر آبادان عکاسی میکردم ولی بعنوان شغلم درجنگ نبود بلکه با این حرفه آشنا بودم و دوربین را خوب میشناختم.
بعد از این عملیات برگشتم شیراز و ازدواج کردم. پس از ازدواجم چند مرتبه دیگر هم به جبهه رفتم ودر عملیاتهای کربلای 4، کربلای 5، والفجر 8، عملیات محرم، شکست حصرآبادان حضورداشتم که البته بیشترین زمان حضورم در عملیات کربلای 4 و 5 بود که در آنجا به یک بلوغ کامل رسیدم و در همین دو عملیات کربلای 4 و 5 بود که شروع به فیلمبرداری کردم.
* در کربلای4 از خد خواستم شهید شوم و اگر زنده ماندم، روایتگر دفاع مقدس شوم
درعملیات کربلای 4 پیک طرح عملیات بودم یعنی موتوری داشتم که با این موتور اطلاعات فرماندهی را در خط مقدم جا به جا میکردم و در کنار این کار عکاسی هم داشتم. عملیات کربلای 4، عملیات بسیار تلخی بود چرا که عملیات لو رفته بود و ما شکست خوردیم. بسیاری از نیروها را از دست دادیم. در آن زمان عکسهای زیادی گرفته بودم که خواستار زیادی هم پیدا کرده بود. کربلای 5 که درحال شکل گرفتن بود، بچهها در حال بازسازی سازمان بودند که آقای جعفر عالی کار که در بخش فرمانده طرح عملیات بودند به بنده گفتند که دوربین داری؟ جواب دادم اگر یک روز به بنده مرخصی بدهید میروم و میارم؛ درعملیات کربلای 4 یک روز عصر رفتم پشت بام آن مقری که در آن بودیم با خدای خودم راز و نیاز کردم و گفتم اگر قرار است من زنده بمانم کاری کن که روایت گر ماجرای دفاع مقدس شوم ولی اگر قرار برماندن نیست، فیض شهادت را به من بده که متاسفانه شهادت نصیبم نشد و خدا به این شکل سرنوشتم را رقم زد.
* به همان عراقی آب دادم که برادرم را زده بود
در عملیات بیت المقدس ما یک عملیات ایذایی هم داشتیم؛ میدانید که برای طراحی یک عملیات بزرگ یک عملیات ایذایی هم طراحی میکنند. به خاطراینکه دشمن بخشی از نیروهای خودش را به یک سمت ببرد و در آن سمت که در حال انجام عملیات است، غافلگیر شود. عملیات درمنطقه فکه خیلی سخت و دشوار بود تا جاییکه وقتی قدم برمیداشتی انرژی بیشتری را باید صرف میکردی .
تقریبا از ساعت 4همان روز حرکت کردیم تا رسیدیم به محور نزدیک به دشمن که یک جوانی بود که اهل آن منطقه و راهنمایی ما بود دشمن که متوجه حضور ما شد شروع به زدن کرد و خیلی از رزمندهها را از دست دادیم. یکی از بچهها آمد و گفت که حمید اگر من شهید شدم تو فرمانده گروهان باش. همین حرف را که زد چیزی نگذشت که با اصابت خمپاره سر و دستش قطع شد. حالا من مانده بود که به چه شکل بچه ها را ساماندهی کنم و در آن زمان 23 ساله بودم.
فرمانده گردان شهید «غلام حسین بی نوا» از بچه های اطراف شیراز که بسیار هم نترس و شجاع بود؛ زمانیکه عراق شروع به حمله کرد همگی رفتیم در یک کانال چرا که در آنجا کمتر مورد خطر بودیم. زمانیکه مستقر شدیم دیدم یک گروه عراقی که لباس خود را درآوردند در حال آمدن به سمت ما هستند. بچهها گفتند که تپه سقوط کرده و زمانیکه آمدیم بیرون یکی از آن عراقیها چونکه من در حاشیه قرار داشتم به سمتم آمد، قصد داشت که با من روبوسی ونوعی تملق کند ولی یکی از بچهها تصور کرد که قصد حمله دارد و او را کشت.
این موضوع گذشت تا یک هفته بعد دریک منطقه دیگر یک عملیاتی که داشتیم ما شب رسیدیم و زمین گیر شده بودیم و منتظر رمز عملیات بودیم تا اینکه بالاخره بچههای آرپیچی زن و در همین فاصله یک عراقی را آوردند پیش من که خیلی هم بدشکل بود من قمقمه آب خودم را به او دادم و آب را که خورد رفت؛ بعد دوماه داشتم این ماجرا را برای برادرم در همان منطقه تعریف میکردم و برادرم از من نشانههای ظاهری آن عراقی را پرسید که من هم توضیح دادم و گفت این نامرد همانی بود که ده دقیقه قبل توی تپه به سمت من تیر زد. که البته تیر به کلاه آهنی برادرم خورده بود و چونکه کلاه تیر را منحرف می کند تیر به سر براردم نخورد و تنها موهایش را سوزاند.
* در عملیات «ثامن الائمه» وظیفه شناسایی رزمندههای گمنام را داشتم
درعملیات ثامن الائمه(ع) با هدف شکست حصر آبادان بنده وظیفه ام شناسایی و شناخت افرادی بود که شهید، و یا مجروح شدند و هیچ نشانهای نداشتند. یک بخشی را به نام تعاون تشکیل داده بودیم که موظف بودیم این افراد را شناسایی کنیم؛ خاطرم هست روزی از شیراز با من تماس گرفتند وگفتند که آقایی به نام «سعید ابوال اهراوی» نامی هست که از ابتدای جنگ یک خبرهم به خانوادش نداده است و تنها میدانستیم که در منطقه سوسنگرد است از قضا من هم در همان روز عازم سوسنگرد بودم. بچههای استان فارس در مدرسهای مستقر بودند زمانیکه به آنجا رفتم بعد احوا پرسی از بچهها پرسیدم که «سعید ابوال اهراوی» کجاست؟ در همین حین پرس و جو دیدم کسی زد پشت شانهام که برگشتم دیدم خودش است گفتم آقا سعید نمیخوای به دیدن خانوادت بری نگرانت هستند که به من جواب داد تا زمانیکه من زندهام واین واقعه ادامه داد امکان نداره که برگردم. در آن زمان این حرف سعید برروی من آن قدر تاثیر گذاشت که چه طور میشود یک شخصی با تمام وجود به دنیا نه بگوید و از خانوادش بگذرد و بخواهد این چنین کار بزرگی را انجام دهد. که البته سعید طی چندروز بعد در همان منطقه به درجه شهادت رسید.
* تعلق خاطر به شهید «حسن گل آرایش» و ساخت فیلم گلوگاه شیطان / بسیاری از وقایع «عملیات والفجر » 8 تاکنون بازگو نشده است
بنده قبل اینکه به منطقه بروم مسئول تبلیغات بسیج استان بودم وقرار بود یکی دوروزی را در قرارگاه تبلیغات جنگ مستقرشویم و سپس به منطقه عازم شویم دوشب از ماندنمان گذشت و هرچه میگفتیم ما را بفرستید امروز و فردا میکردند؛ تا اینکه پیش خودم گفتم برم دراهواز گشتی بزنم که در حاشیه خیابان راه میرفتم و دیدم یک ماشین که باروسایلش را چادر زده بود که بارش به لباس من گیر کرد و مرا کشاند و حدود 200 متر با خودش برد و واقعا خدا مرا نجات داد.
متاسفانه در عملیات والفجر 8 به معنای واقعی حضور نداشتم و یکی از بهترین دوستانم به نام «حسن گل آرایش» را که مفقود و الجسد شد از دست دادم. شهادت او بسیار مرا ناراحت کرد بود و یکی از دلایلی که فیلم گلوگاه شیطان را ساختم تعلق خاطرم به این شهید بزرگوار بود.
در عملیات والفجر 8 بسیار اتفاقات بزرگی رخ داد که شاید تاکنون به بسیاری از آنها پرداخته نشده وبازگو نشدهاند؛ عملیات والفجر 8 یک عملیات بسیار بزرگ و تاثیر گذار بود که بسیاری از دانشگاههای بزرگ دنیا آن را تدریس میکنند و یکی از دستاوردهای این عملیات این بود که دشمن در منطقه فاو به تمام مناطق جنوبی ایران موشک مستقیم شلیک می کردند که با فتح فاو این ها مجبور شدن به بصره بروند و برد موشکی آنها به شهر اصفهان، شیراز و منطقه جنوبی ایران دیگر نمیرسید.
* در عملیات محرم حال و هوای خوبی داشت
در عملیات محرم بعنوان مسئول پذیرش جذب نیروی بسیج در لشکر 19فجر بودم که یکی از بهترین دوران بود. عملیات محرم همزمان شده بود با یک سالی که ازدواج کرده بودم و همچنین ماه محرم که در کل حال و هوای خوبی داشتم و کارم این بود که فرم به بچههای بسیجی میدادم و کسانیکه علاقه داشتند فرمها را امضاء میکردند که بالای 99درصد با انگیزه عمل به تکلیفشان در جبهه حضور پیدا کرده بودند. در آن دو یا سه ماه نزدیک به 300 نفر بسیجی را جذب کردیم؛ زمان جنگ به غیر از شبهای عملیات همیشه بگو بخند داشتیم بعنوان نمونه درمنطقه دشت عباس که یکی از بهترین زمینهای حاصلخیز است خاطرم هست یک روز درچادر داشتیم طالبی خورد میکردیم که تخمهای آن به پشت چادر ریخته شد. دوسه روز گذشت ودیدم تمام اینها سبز شدند.
گفتگو از: نسرین بشیری راد