به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، کتاب «روزهای بلند انتظار» به کوشش «آرزو احمدزاده» جمع آوری شده است و در آن به خاطرات رزمنده بسیجی و آزاده دوران دفاع مقدس «شکرالله احمدزاده» پرداخته است.
این کتاب در 2 فصل شامل خاطرات پیش از اسارات و بعد از آن را شامل میشود که در 72 صفحه مصور تنظیم شده است.
شکرالله احمدزاده اهل چالشتر از توابع شهرستان شهرکرد است که هشت سال و نیم در اسارت بعثیون عراقی بود. وی دوم فروردین 1361 در عملیات فتح المبین اسیر شد و در تاریخ بیست و ششم مردادماه 1369 به میهن اسلامی بازگشت.
کابل، پای برهنه، فحش و دیگر هیچ
«چشمهایم را که باز کردم، فهمیدم اسیر شدهام. زمان زیادی از بیهوشی و اسارتم نمیگذشت. دو نفر اسیر ترک زبان هم با من بودند. ما را برای انتقال به پشت جبهه حرکت دادند.
ـ میکشیمتان.
این را یکی از عراقیها گفت. عصبانی بودند و نمیدانستند که با ما چکار باید بکنند. همین که میخواستیم دو کلمه حرف بزنیم، قنداق تنفگ بود که نثارمان میشد. چشمهایمان را بستند.
یکی از عراقیها که دستپاچه به نظر میرسید، مثل اینکه فتحالفتوحی انجام داده باشد، از قادسیه و نهروان و جلولا میگفت. تاریخ را خوب نخوانده بود و درک درستی از گردش روزگار نداشت. ما را مجوس میپنداشتند و آن قدر عصبانی بود که گلن گدن اسلحه را کشید و نوک لوله را روی شقیقهام گذاشت. بوی تند باروت مشامم را میآزرد. به عربی محلی مبهمی میگفت که شما سربازان عراقی را میکشید و ما هم شما را خواهیم کشت. اینها را از صرف واژه قتل میشد فهمید.
شهادتین را بر زبان راندم. حال عجیبی بود، اما خوشبختانه ماشه چکیده نشد. ما را سوار خودرویی کردند و به جای دورتری بردند که حدود 200 نفر ایرانی دیگر هم اسیر شده بودند. محل استقرار اسرا، پر بود از خبرنگار و عکاس. فحشمان میدادند. از تلویزیون فهمیدیم که آنجا العماره است.
مدت زیادی در العماره نبودیم. به سرعت ما را به سوی بغداد حرکت دادند. چشمهامان مثل خودرویی که روباز بود دیگر پوششی نداشت. تمام کوچه و خیابانهای بغداد پر بود از مردمی که علیه ایران شعار میدادند. دستهامان بسته بود و نمیتوانستیم حرکتی بکنیم. به سوی ما دمپایی و سنگ و هر چه فکر کنید پرتاب میکردند. دختران عراقی به سوی ما آب دهان میانداختند.
به یاد جنگ خندق افتادم و نبرد عمرو با حضرت علی (ع) و آب دهانی که عمرو به صورت مبارک آن حضرت پرتاب کرد.
روز چهارم فروردین ما را به مکان موقتی بردند که پر بود از سلولهای تنگ و باریک و بدبو. نه از غذا خبری بود و نه از باز کردن دستها. خیال میکردیم حداقل دیگر فحش و ناسزایی از مردم نخواهیم شنید، اما این فکر خیلی زود رنگ باخت و تا یک هفته ما را هر روز در خیابانهای بغداد میچرخاندند و به جای اسرای جدید جا میزدند.
بالاخره دهم فروردین رسید و ما وارد اردوگاهی شدیم به نام عنبر نمیدانستیم چه سرنوشتی در انتظار ماست؛ کابل پای برهنه، فحش و دیگر هیچ.»
دهه فجر، باز هم ضرب و شتم، طنز: آری، هزل: نه
«گاه و بیگاه ترانههای امکلثوم و عبدالحلیم حافظ و دیگر ترانه خوانان عرب را با صدای بلند در اردوگاه پخش میکردند. حتی بسیاری از ترانههای خوانندگان لسآنجلسی و طاغوتی هم بود؛ خصوصا در روزهایی که اعیاد و مراسم ملی و مذهبی ما نزدیک میشد.
با تمام این احوال، دیگر عراقیها میدانستند که در ایامالله دهه فجر، همه ایرانیها نیرویی دو چندان میگیرند و ایستادگی آنها بیشتر میشود. همه اسیران دور از چشم عراقیها سعی میکردند با اجرای برنامههای شاد، سختی اسارت را کم کنند و عراقیها هم مثل همیشه، با کابل و باتوم پذیرایی میکردند.
هیچگاه برنامههای شادی که بچهها اجرا میکردند با هرزگی و هزل آمیخته نمیشد.بسیاری وقتها فرماندهان عراقی از آنجا که درک درستی از شادی و جشنهای دهه فجر نداشتند، به زعم خودشان میخواستند لطف کنند و برای بچهها ترانههای مبتذل پخش نمایند، اما این شادی کجا و آن هرزگی کجا؟
انتهای پیام/ 161