گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: فدائیان اسلام نه مانند حزب توده دارای تشکیلات پیچیده سیاسی نظامی بودند و نه مانند جبهه ملی دارای سیاستمداران کار کشته و کهنهکار. آنها تعداد اندکی جوان مسلمان و مومن بودند که از هجوم و تجاوز آشکار استکبار غرب و شرق و چپاول ایران اسلامی توسط این غارتگران رنج میبردند. غیرت و حمیت اسلامی این جوانان پرشور و انقلابی اجازه سکوت به آنها را نمیداد.
فدائیان اسلام درس انقلاب را در دانشگاههای فرانسه، انگلیس، آمریکا و یا روسیه و کوبا نیاموخته بودند و تئوری انقلاب را از نوشتههای این و یا آن تئوریسین غربی یا شرقی به دست نیاورده بودند. آنها از اقیانوس بیکران اسلام مستفیض بوده و در راه رضای خدا با جهاد قهرآمیز علیه دشمنان دین به پا خاسته بودند و در اندک مدتی حماسهها آفریدند.
آنان در دوران پر هرج و مرج تاریخ ایران در حالی مبارزه مسلحانه را علیه مزدوران بیگانه آغاز کردند که به قول آقای بازرگان «شعار «شاه باید سلطنت کند نه حکومت»، مترقیترین شعار آن روز محسوب میشد».
به مناسبت سالگرد شهادت نواب صفوی بنیان گذار «فداییان اسلام» و یاران فداکارش سید محمد واحدی، سیدحسین امامی، خلیل طهماسبی و مظفر ذوالقدر مروری بر سخنان نیره السادات احتشام رضوی همسر شهید نواب صفوی پرداختیم که در ادامه میخوانید:
شهید نواب هر قدمی که برمیداشت برای رضای خدا بود
در سال ۱۳۲۶ پدرم با شهید نواب آشنا شد و این آشنایی به ازدواج ما پیوست البته دورادور یکدیگر را میشناختند. شهید نواب به منزل ما آمد. روزی به پدرم گفت که آیا آن طور که حضرت امیر (ع) نسبت به پیغمبر (ص) بودند ممکن است من هم نسبت به شما آن طور باشم. (یعنی حضرت امیر داماد پیغمبر بودند من هم داماد شما باشم.) پدرم پاسخ داد: با کمال افتخار. ازدواج ما در یک شرایط بسیار ساده انجام شد. در آن موقع من ۱۴ سال داشتم و زندگی با یک مرد نابغه بزرگ و دانشمندی که هدفهای بسیار عالی و بزرگی در سر داشت برایم دور از باور بود. خیلی زود نواب را درک کردم و با همه وجودم تشخیص دادم که او فردی مافوق افراد دیگر است. مرحوم نواب یک دید وسیعی داشت که صد سال آینده را میدید.
شهید نواب مدت ۲۰ ماه در زمان مصدق در زندان و سه سال مخفی بود و یک سال نسبتاً آزاد بود که معمولی زندگی کرد. بعد از این که در ۱۹ بهمن سال ۱۳۲۷ شاه را در دانشگاه با تیر زدند، جو طوری شد که تمام آنهایی را که فکر میکردند منشأ اثر و انقلابی هستند، دستگیر میکردند. اعم از اشخاص مذهبی یا تودهایها، کمونیستها و سایر احزاب. در همان شب به خانه ما ریختند، من منزل پدرم بودم که یک دفعه عدهای مسلح وارد شدند و دنبال نواب میگشتند. زیر کرسی را گشتند تمام اثاثیه و ذغالدانی را برای پیدا کردن آقای نواب میگشتند. از آن زمان اختفای آقای نواب شروع شد. زندگی ما فقط در حدود شش ماه معمولی بود و اغلب همسرم به مسافرت میرفت. به تمام نقاط ایران میرفت و بیشتر روسای ایلات و عشایر و علمای بزرگ را میدید و اینها را برای ساخته شدن و انقلاب بر علیه پهلوی آماده میکرد.
مسافرتهایی که میرفت برای من خیلی ناراحت و سخت بود. یک روز مرحوم نواب نشست و با من صحبت کرد و گفت: «تو سید و دختر فاطمه زهرا (ع) هستی. من هم از سلاله پیغمبرم؛ بنابراین ببین زندگی مادرت زهرای مرضیه چطور بود. باید آن قدر در زندگی صبر داشته باشی و آن قدر راه حضرت زهرا (س) را بروی و ادامه بدهی تا مورد رضایت فاطمه زهرا قرار بگیری؛ و من هر قدمی که بر میدارم به خاطر خدا و اسلام است مسافرتها، حرکتها و ملاقاتهای من همه به خاطر خداست».
من با تمام وجود با همسرم همگام بودم و اگر از چیزی اطلاع داشتم کاملاً مخفی بود. در آن زمان اسلحه در دسترس عموم نبود و اغلب اسلحه توسط بعضی از عشایر و ایلات تأمین میشد. یادم هست که بعضی مواقع همسرم ۱۷ اسلحه از انواع مختلف داشت که به من هم یاد میداد.
فرزندانمان را با تلاوت قرآن میخواباند
قبل از این که خداوند به ما فرزندی عطا کند، همسرم از خدا میخواست، خداوند اولادی عنایت کند مخصوصاً پسر باشد تا با تربیت اسلامی بزرگ کنیم و به میدان جنگ و مبارزه بفرستیم. خدا سه فرزند دختر به نامهای فاطمه، زهرا و صدیقه به ما عطا کرد البته صدیقه چهار ماه بعد از شهادت همسرم متولد شد. وقتی فاطمه متولد شد نواب خیلی خوشحال شد و گفت: خدا عنایت کرده، انشاءالله خوب تربیت بشود. اغلب وقتی بچه میخواست بخوابد همسرم بالای سر گهواره او میآمد و با صوت قرآن میخواند تا این بچه خواب میرفت. از من میخواست تا در هنگام شیر دادن وضو داشته باشم.»
انتهای پیام/ 131