«لایوم کیومک یا ابا عبدالله» جمله ای است که امام حسن مجتبى و امیرالمؤمنین علیهم السلام خطاب به سیدالشهدا (ع) فرموده اند اما پس از واقعه جانسوز عاشورا روزى امام سجاد (ع) به پسر عباس (ع) نگاه کرد و گریست و یاد از روز احد کرد که حمزه در آن کشته شد، سپس یاد از موته کرد که جعفر بن ابى طالب آنجا به شهادت رسید. سپس فرمود: «لایوم کیوم الحسین، ازدلف الیه ثلاثون الف رجل یزعمون انهم من هذه الامة کل یتقرب الى الله عز و جل بدمه و هو بالله یذکرهم فلا یتعظون حتى قتلوه بغیا و ظلما و عدوانا...».هیچ روزى چون روز حسین(ع) نیست، که سى هزار نفر بر ضد او گرد آمدند که همه خود را از این امت مى پنداشتند و همه با ریختن خون او به خدا تقرب مى جستند. او آنان را به یاد خدا مى انداخت، اما آنان پند نمى گرفتند تا آن که او را از روى ستم و تجاوز و دشمنى کشتند. خداوند، «عباس» را رحمت کند که ایثار کرد و امتحان داد و جان خویش را فداى برادرش کرد...».
هر صبح و شام بر تو مى نالم و به جاى اشک از دیده خون مى افشانم ای حسین(ع)
گرچه همه شهادت هاو مصیبت هاى اهل بیت پیامبر، سنگین و اندوهبار است اما آنچه در کربلا گذشت، بالاترین داغ و سوگ بود و هیچ حادثه اى به دلخراشى عاشورا و هیچ امامى و شهیدى به مظلومیت اباعبدالله (ع) و فرزندان او نیست...
چنانکه صاحب الزمان(عج) آن منتقم خون آل محمد(ص) در زیارت ناحیه در مظلومیت جدش فرازهای بلند وجانسوزی را می فرماید و در کتاب مزار الکبیر زیارت دیگرى در روز عاشورا براى امام حسین (ع) از ناحیه مقدّسه به دست یکى از وکلا و یاران خاص ایشان نقل شده است که در بخشی از آن ، حضرت می فرماید:... السَّلامُ عَلَیکَ سَلامَ العارِفِ بِحُرمَتِکَ ، المُخلِصِ فی وِلایَتِکَ ، المُتَقَرِّبِ إلَى اللّه ِ بِمَحَبَّتِکَ ، البَریءِ مِن أعدائِکَ ، سَلامَ مَن قَلبُهُ بِمُصابِکَ مَقروحٌ ، ودَمعُهُ عِندَ ذِکرِکَ مَسفوحٌ ، سَلامَ المَفجوعِ المَحزونِ ، الوالِهِ المُستَکینِ . سَلامَ مَن لَو کانَ مَعَکَ بِالطُّفوفِ لَوَقاکَ بِنَفسِهِ حَدَّ السُّیوفِ ، وبَذَلَ حُشاشَتَهُ دونَکَ لِلحُتوفِ ، وجاهَدَ بَینَ یَدَیکَ ، ونَصَرَکَ عَلى مَن بَغى عَلَیکَ ، وفَداکَ بِروحِهِ وجَسَدِهِ ومالِهِ ووَلَدِهِ ، وروحُهُ لِروحِکَ فِداءٌ ، وأهلُهُ لِأَهلِکَ وِقاءٌ . فَلَئِن أخَّرَتنِی الدُّهورُ ، وعاقَنی عَن نَصرِکَ المَقدورُ ، ولَم أکُن لِمَن حارَبَکَ مُحارِبا ، ولِمَن نَصَبَ لَکَ العَداوَةَ مُناصِبا ، فَلَأَندُبَنَّکَ صَباحا ومَساءً ، ولَأَبکِیَنَّ عَلَیکَ بَدَلَ الدُّموعِ دَما ، حَسرَةً عَلَیکَ وتَأَسُّفا عَلى ما دَهاکَ وتَلَهُّفا ، حَتّى أموتَ بِلَوعَةِ المُصابِ وغُصَّةِ الاِکتِیابِ..
سلام بر تو ؛ سلام عارف به حُرمتت ، خالص در ولایتت ، تقرّبْ جوینده به خدا با محبّتت ، و بیزار از دشمنانت ! سلام کسى که دلش به مصیبت تو ، زخم دار ، و اشکش به گاه یاد تو ، جارى است ! سلام فاجعه دیده اندوهگین ، سرگردان و در هم شکسته ! سلام کسى که اگر با تو در طَف (کربلا) بود ، تو را با جانش از تیزىِ شمشیرها ، نگاه مى داشت و جانش را سپر تو مى نمود و پیش رویت مى جنگید و بر سرکشان بر تو ، یارى ات مى داد و تن و جان و مال و فرزندش را فدایت مى کرد ! جانش فداى جان تو و خاندانش سپرِ حفظ خاندان تو باد ! اکنون که روزگار ، مرا عقب آورده و تقدیر ، مرا از یارى تو باز داشته است و نبوده ام تا با جنگجویان با تو بجنگم و در برابر برافرازندگان پرچم دشمنى با تو ، بِایستم ، پس هر صبح و شام ، بر تو مى نالم و به جاى اشک ، از دیده ، خون مى افشانم ، از سرِ حسرت و تأسّف بر تو ، و دریغ و افسوس بر گرفتارى هایى که به تو رسیده ، تا آنگاه که از سوز مصیبتت و غم فقدانت بمیرم...
صبح روز دهم محرم سال 61
با فرا رسیدن صبح عاشورا، امام(ع) به همراه یارانش نماز صبح خود را اقامه کردند. پس از اقامه نماز، حضرت(ع) صفوف نیروهای خود را که 32 نفر سواره و 40 تن پیاده بودند منظم کرد. ایشان «زهیر بن قین» را فرمانده جناح راست لشکر و «حبیب بن مظاهر» را بر میسره سپاه خود امیر کرد و پرچم جنگ را به دست برادرش عباس(ع) سپرد. به دستور امام(ع) اصحاب خیمه ها را در پشت سر خود قرار داده، اطراف آن را که پیش از آن خندق حفر کرده بودند از هیزم و نی پر نموده آتش زدند تا مانع تهاجم دشمن از پشت سر گردند.
در آن سوی میدان نیز، عمر بن سعد نماز صبح خود را به جای آورد و فرماندهان سپاهش را معین نمود و آماده نبرد با اباعبدالله الحسین(ع) و یارانش گردید. نقل شده که چون چشم امام(ع) به انبوه سپاه دشمن افتاد دستانشان را به دعا بلند کردند و فرمودند: «اللّهمّ انت ثقتی فی کلّ کرب و رجائی فی کلّ شدّة، و انت لی فی کلّ امر نزل بی ثقة وعدّة، کم من همّ یضعف فیه الفؤاد و تقل فیه الحیلة و یخذل فیه الصدیق و یشمت فیه العدوّ بک و شکوته الیک رغبة منّی الیک عمّن سواک ففرّجته و کشفته فانت ولیّ کلّ نعمة و صاحب کلّ حسنة و منتهی کلّ رغبة؛ خداوندا تویی تکیه گاهم در هر سختى، و امیدم در هر گرفتارى. و در گرفتاریها امیدم تنها به توست چه بسیار غم که تاب از دل می برد و برای زدودنش راهی نیست. چه غم هایی که در آن دوستان رهایمان می کنند و دشمن، شماتت مى کند و من از سرِ رغبت به تو، و نه دیگران، شکایتش را نزد تو آورده ام و تو در آن، برایم گشایش قرار داده اى و آن را بر من هموار نمودی. پس تویی ولىّ هر نعمت و از آن توست همه خوبی ها و تویی نهایت هر مقصودى.»
سپاه عمر بن سعد آماده نبرد شد و گروهی از سواران دشمن اسبهاى خود را در اطراف خیمه هاى امام حسین(ع) به جولان درآورده از پشت به خیام امام(ع) نزدیک شدند؛ اما چون چشمشان به خندق و آتش شعله ور آن افتاد یکی از آنان که غرق در سلاح بود نزدیک آمد و نگاهی به خیمه ها و سپس نگاهی به آتش افکند. پس چاره ای جز بازگشت ندید در این هنگام با صدای بلند فریاد زد: «ای حسین(ع) پیش از فرا رسیدن قیامت سوی آتش شتافته ای.» امام(ع) فرمود: «این کیست؟ گویا شمر بن ذی الجوشن است» گفتند: «خداوند کارت را به صلاح آورد خود اوست.» فرمود: «ای پسر زن بزچران، تو به جای گرفتن در آتش سزوارتری» در این هنگام «مسلم بن عوسجه تیری» در کمان گذاشت و به حضرت(ع) عرض کرد: «این فاسق از دشمنان خداوند و بزرگ ستمگران است اینک خداوند شما را بر او مسلط کرده است[اگر اجازه بفرمایید هم اکنون او را به هلاکت میرسانم]»؛ اما امام(ع) او را از این کار باز داشتند و فرمودند: «چنین مکن که دوست ندارم من آغازگر جنگ باشم».
سخنرانی بریر در صبح عاشورا
پیش از آغاز جنگ امام حسین(ع) برای اتمام حجت با لشکر کوفه، سوار بر اسب شده همراه با گروهی از یارانش به سوی لشکر دشمن، پیش آمد «بریر بن خضیر» جلوی ایشان بود، امام(ع) به او فرمود: «ای بُرَیر با اینان سخن بگو و آنان را نصیحت کن» پس بریر در برابر سپاه عمر بن سعد قرار گرفت و خطاب به ایشان چنین گفت: ای مردم از خدا بترسید اینک خاندان محمد(ص) به میان شما آمده اند و اینان، فرزندان و خاندان و دختران و حرمِ (نزدیکانِ) او هستند. آنچه در دل دارید بر زبان آورید و بگویید که می خواهید با آنان، چه کنید؟» گفتند: «می خواهیم که آنان را در اختیار امیر عبیداللّه بن زیاد بگذاریم تا درباره ایشان، نظر دهد.»
بُرَیر گفت: «آیا راضی نمی شوید که ایشان به همان جایی که از آن آمده اند باز گردند؟ وای بر شما، ای کوفیان! آیا نامه هایی را که برای آنان فرستادید و تعهدهایی را که از جانب خود به ایشان دادید وخدا را بر آن گواه گرفتید، فراموش کرده اید، و خدا برای گواهی دادن، کافی است. وای بر شما! خاندان پیامبرتان را دعوت کردید و پنداشتید که جانتان را در راهشان فدا می کنید؛ امّا چون نزد شما آمدند، آنان را به عبیداللّه تسلیم کردید و بین آنان و آب جاری فرات که یهود و نصارا و مجوس از آن می نوشند، و سگها و خوکها در آن می غلتند، فاصله انداختید. پس از محمّد(ص)، چه بدرفتاریها که با خاندانش نکردید. شما را چه شده است؟ خداوند، روز قیامت شما را سیراب نکند چه بد مردمانی هستید.»
در این هنگام عده ای از میان لشکر به او گفتند: «ای فلان! ما نمی فهمیم تو چه می گویی» بُرَیر گفت: «سپاس خدای را که بینش مرا بیش از شما قرار داد. پروردگارا! من از رفتار این قوم بیزارم، تو خود تیرهایی در بین آنها بیفکن که تو را در حالی که از آنان غضبناک باشی، ملاقات کنند» پس سپاه عمر بن سعد به سوی او تیراندازی کردند و بُرَیر مجبور شد به عقب باز گردد.
سخنرانی امام حسین(ع) در صبح عاشورا
سپس امام(ع) شتر خود را طلب کرد و سوار بر آن شده رو در روی سپاه دشمن با صدای بلند به طوری که بیشتر مردم حاضر در لشکر عمر بن سعد صدای آن حضرت(ع) را می شنیدند آغاز به سخن کرد و فرمود: ای مردم سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید تا شما را به چیزی که ادای آن بر من واجب است و حق شما بر من است، موعظه کنم و حقیقت امر را با شما در میان بگذارم. اگر انصاف دادید سعادتمند خواهید شد و اگر نپذیرفته و از مسیر عدل و انصاف کناره گرفتید تصمیم خود را عملی سازید و با ما بجنگید. همانا ولى من آن خدائى است که قرآن را فرو فرستاد و اوست سرپرست و یار مردمان شایسته.» سپس حمد و ثناى پروردگار را به جا آورد، و به آنچه شایسته بود از او یاد کرد و بر پیغمبر خدا(ص) و فرشتگانش و پیغمبران الهی درود فرستاد. اهل حرم چون سخن امام(ع) را شنیدند صدا به گریه و زاری بلند نمودند، پس امام(ع) حضرت عباس(ع) و علی اکبر(ع) را فرستاد تا آنان را ساکت کنند.
سپس ادامه دادند و فرمودند: «اما بعد؛ ای مردم نسب مرا به یاد آورید و ببینید کیستم و به خود آیید و خود را ملامت کنید و نیک بنگرید که آیا کشتن و شکستن حرمت من رواست؟ آیا من پسر دختر پیامبر(ص) شما و فرزند جانشین و پسر عم او نیستم؟ همان کسی که اول از همه ایمان آورد و رسول خدا(ص) را به آنچه از جانب خدای آورده بود تصدیق کرد؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموی من نیست؟ و آیا جعفر طیار که با دو بال در بهشت پرواز می کند عموى من نیست؟ آیا شما نمی دانید که رسول خدا(ص) درباره من و برادرم فرمود: این دو سرور جوانان اهل بهشتند؟ پس اگر تصدیق سخن مرا بکنید حق همان است، به خدا قسم از روزى که دانسته ام خداوند دروغگو را دشمن می دارد هرگز سخنی به دروغ نگفته ام، اما اگر کلام مرا باور ندارید و در صداقت گفتار من شک دارید در میان شما کسانى هستند که اگر از آنان بپرسید گفتار مرا تأیید می کنند از جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و سهل بن سعد ساعدی و زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید تا برای شما آنچه را که از رسول خدا(ص) درباره من و برادرم شنیده اند بازگو کنند تا صدق گفتار من برای شما ثابت گردد آیا این گواهی ها و شهادتها مانع از ریختن خون من نمی شود؟»
در این هنگام شمر بن ذی الجوشن به سخن آمد و گفت: «اگر چنین است که تو گویی من هرگز خدای را با عقیده راسخ عبادت نکرده ام.» حبیب بن مظاهر گفت: «به خدا سوگند که تو را می بینم خدا را با تزلزل و تردید بسیار پرستش می کنی و من گواهی می دهم که تو راست می گویی و نمی دانی که او چه می گوید خدای بزرگ بر دل تو مهر غفلت نهاده است.»
امام(ع) فرمود: «اگر در این سخن هم تردید دارید آیا شما در این نیز شک دارید که من پسر دختر پیامبر(ص) شمایم؟ به خدا سوگند که از مشرق تا مغرب زمین فرزند دختر پیامبری(ص) به جز من نیست واى بر شما آیا کسى از شما را کشته ام که خون او را از من طلب می کنید؟ یا مالى از شما برده ام؟ یا جراحتى از من بر شما وارد آمده که تقاص آن را از من می خواهید؟» در این هنگام لشکر کوفه همه خاموش بودند و سخنى نمی گفتند.
پس از آن حضرت(ع) به سخنانش ادامه دادند و فریاد زدند: «اى شبث بن ربعى، و اى حجار بن ابجر، و اى قیس بن اشعث، و اى یزید بن حارث، آیا شما نبودید که به من نوشتید: که میوه ها رسیده و باغها سرسبز شده و نهرها لبریز گردیده اگر بیایی بر سپاهی که برای یاری ات آماده شده وارد خواهی شد؟» قیس بن اشعث گفت: «ما نمی دانیم تو چه می گوئى!! ولى به حکم پسر عمویت (یزید بن معاویه) تن در ده، زیرا که ایشان چیزى جز آنچه تو دوست دارى درباره تو انجام نخواهد داد!؟» امام حسین(ع) فرمود: «تو برادر همان برادری آیا میخواهی بنی هاشم بیشتر از خون مسلم بن عقیل را از تو مطالبه کنند؟ به خدا قسم نه دست خوارى به شما خواهم داد، و نه مانند بندگان فرار خواهم نمود»، سپس فرمود: «اى بندگان خدا همانا من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می برم از اینکه آزارى به من برسانید، به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می برم از هر سرکشى که به روز جزا ایمان نیاورد.» سپس آن حضرت(ع) شتر خویش را خواباند و از آن پیاده شدند و به عقبة بن سمعان دستور داد آن را عقال کند.
سخنرانی زهیر در صبح عاشورا
پس از سخنرانی امام(ع) «زهیر بن قین» در حالی که غرق در سلاح و سوار بر اسبی با دمی پر مو بود قدم سوی دشمن گذارد و به سخنرانی ایستاد و خطاب به مردم کوفه گفت: « ای مردم کوفه، من شما را از عذاب الهی بیم می دهم همانا از حقوق مسلمان نسبت به یکدیگر نصیحت و خیرخواهی است و تا لحظه ای که شمشیر میان ما و شما نیفتاده است با هم برادریم و بر یک دین و ملتیم و بر ما حق نصیحت دارید؛ اما چون شمشیر در میان افتد و رشته پیوند ما و شما بریده شود ما یک امت و شما امتی دیگرید بدانید که خداوند ما و شما را به وسیله فرزندان پیامبرش -محمد(ص)- امتحان کرده است تا ببیند که نسبت به آنان چگونه رفتار می کنیم. و اینک ما شما را به یاری آنان و جنگ با عبیدالله بن زیاد سرکش فرا می خوانیم. شما از عبیدالله بن زیاد و پدرش در طول حکمرانی آنان چیزی جز بدی ندیدید اینان بودند که چشمان شما را میل کشیدند، دست و پایتان را بریدند و شما را مثله کردند و بر نخلها آویختند بزرگان و قاریان شما همانند حجر بن عدی و یارانش و هانی بن عروه و همتایانش را کشتند.»
در این هنگام سپاه عمر بن سعد او را به باد فحش و ناسزا گرفتند و ضمن ستایش و دعای خیر برای عبیدالله گفتند: «به خدا قسم از اینجا نمی رویم تا اینکه مولایت و همراهانش را یا بکشیم و یا تسلیم عبیدالله کنیم.» زهیر گفت: «ای بندگان خدا، فرزند فاطمه(س) از پسر سمیه به دوستی و یاری سزاوارتر است و اگر هم یاری اش نمی دهید به خدا پناه ببرید و دست به قتل او آلوده نسازید. بیایید حسین بن علی(ع) را با عموزاده اش- یزید بن معاویه- به حال خود واگذارید به جانم قسم که یزید بدون کشتن حسین(ع) نیز، از فرمانبرداری شما خشنود است.»
در این زمان شمر بن ذی الجوشن به سوی او تیری افکند و گفت: «ساکت شو خدا ساکتت کند پرگویی هایت ما را خسته کرده است.» زهیر گفت: «ای پسر کسی که ایستاده بول می کرد من کی با تو سخن گفتم؟ تو یک حیوانی. به خدا سوگند گمان نمی برم که تو دو آیه از کتاب خدا را بدانی؛ بدان که در قیامت به ننگ و کیفری دردناک گرفتار خواهی آمد.» شمر گفت: «خداوند هم اینک تو و اربابت را خواهد کشت.» زهیر گفت: «آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ به خدا سوگند مرگ با حسین(ع) از جاودانگی با شما نزد من محبوبتر است.» آنگاه رو به مردم کرد و با صدای بلند گفت: «ای بندگان خدا مبادا افرادی چنین پست و فرومایه شما را از دینتان گمراه کنند. به خدا قسم مردمی که خون فرزندان و خاندان محمد(ص) را بریزند و یاوران و مدافعانشان را به قتل برسانند به شفاعت آن حضرت(ص) نخواهند رسید.» در این میان مردی از میان سپاه امام(ع) فریاد برآورد که: «اباعبدالله(ع) می فرماید برگرد همان طور که مؤمن آل فرعون قومش را نصیحت کرد[و به حالشان سودمند نیفتاد] تو نیز اینان را نصیحت کردی و اگر فایده ای داشته باشد همین اندازه کافی است.»
توبه حر
حر بن یزید ریاحی چون تصمیم کوفیان را برای جنگ با آن حضرت(ع) جدی دید نزد عمر بن سعد رفت و به او گفت: «آیا تو می خواهی با این مرد(امام حسین(ع)) بجنگی؟» گفت: «آرى به خدا قسم چنان جنگى بکنم که آسانترین آن افتادن سرها و بریدن دستها باشد» حر گفت: آیا به هیچ کدام از پیشنهادهایی که داد راضی نیستید؟ عمر گفت: اگر کار دست من بود می پذیرفتم؛ ولی چه کنم که امیرت رضایت نمی دهد.» پس حر، عمر بن سعد را ترک کرد و در گوشه ای از لشکر ایستاد در کنار او یکی از افراد هم قبیله اش به نام «قرة بن قیس» ایستاده بود. حر به قره گفت: «آیا اسب خود را امروز آب داده ای؟» قره گفت: «نه.» حر گفت: «آیا می خواهی آن را سیراب کنی؟» قره گمان کرد حر قصد کناره گیری از سپاه ابن سعد را دارد و خوش ندارد که قره او را در آن حال ببیند. پس به حر گفت: «من اسبم را آب نداده ام و اکنون می روم تا آن را آب بدهم.» سپس حر از آنجائى که ایستاده بود کناره گرفت و اندک اندک به سپاه امام(ع) نزدیک شد . «مهاجر بن اوس» -که در لشکر عمر سعد بود- به حر گفت: «آیا می خواهى حمله کنى؟»
حر در حالی که می لرزید پاسخی نداد. مهاجر که از حال و وضع حر به شک افتاده بود او را مورد خطاب قرار داد و گفت: «به خدا قسم هرگز در هیچ جنگى تو را به این حال ندیده بودم اگر از من می پرسیدند: شجاعترین مردم کوفه کیست از تو نمى گذشتم (و تو را نام می بردم) پس این چه حالى است که در تو می بینم؟» حر گفت: «بدرستی که خود را میان بهشت و جهنم مى بینم و به خدا سوگند اگر پاره پاره شوم و مرا با آتش بسوزانند من جز بهشت چیز دیگری را انتخاب نخواهم کرد» حر این را گفت و بر اسب خود نهیب زد و به سوی خیمه گاه امام(ع) حرکت کرد. حر در حالی که سپر خود را وارونه کرده بود به اردوگاه امام(ع) وارد شد. او خدمت امام حسین(ع) آمد و عرض کرد: «فدایت شوم یابن رسول الله(ص) من آن کسی هستم که تو را از بازگشت (به وطن خود) جلوگیرى کردم و تو را همراهی کردم تا به ناچار در این سرزمین فرود آیی؛ من هرگز گمان نمی کردم که آنان پیشنهاد تو را نپذیرند، و به این سرنوشت دچارت کنند، به خدا قسم اگر می دانستم کار به اینجا میک شد هرگز به چنین کارى دست نمی زدم، و من اکنون از آنچه انجام داده ام به سوى خدا توبه می کنم، آیا توبه من پذیرفته است؟» امام حسین(ع) فرمود: «آرى خداوند توبه تو را مى پذیرد. اکنون از اسب فرود آى» حر عرض کرد: «من سواره باشم برایم بهتر است از اینکه پیاده شوم، ساعتى با ایشان همچنان که بر اسب خود سوار هستم در یارى تو می جنگم، و سرانجام کار من به پیاده شدن خواهد کشید.»
امام حسین(ع) فرمود: «خدایت رحمت کند هر کاری که می خواهى انجام بده.» پس حر رو در روی لشکر عمر بن سعد ایستاد و فریاد برآورد: «ای قوم آیا پیشنهاداتی که حسین(ع) به شما کرده باعث نشده تا خداوند شما را از جنگ با او بازدارد؟» گفتند: «سخنت را به امیر عمر[بن سعد] بگو.» حر همین سخن را با عمر بن سعد باز گفت. پس عمر بن سعد گفت: «من به جنگ با حسین(ع) حریصم و اگر راهی دیگر جز این داشتم، همان کار را می کردم.» پس حر خطاب به لشکر گفت: «اى مردم کوفه مادرانتان به عزایتان بنشینند؛ آیا این مرد شایسته را به سوى خود خواندید و گفتید: در یارى تو با دشمنانت خواهیم جنگید، اما اکنون که به سوى شما آمده دست از یاریاش برداشتید و در برابر او صف بسته می خواهید او را بکشید؟ شما جان او را به دست گرفته راه نفس کشیدن را بر او بسته اید، و از هر سو او را محاصره کرده اید و از رفتن به سوى زمینها و شهرهاى پهناور خدا جلوگیریش کرده اید، آن سان که همچون اسیرى در دست شما گرفتار شده نه می تواند به نفع خود کاری انجام دهد و نه می تواند زیانى را از خود دفع کند. و آب فراتى که یهود و نصارى و مجوس از آن مى آشامند و خوکهاى سیاه و سگان در آن می غلطند بر روى او و زنان و کودکان و خاندانش بستید، تا جائى که از شدت تشنگى بیحال افتاده اند؛ چه بد رعایت محمد(ص) را درباره فرزندانش کردید، خدا در روز تشنگى (محشر) شما را سیراب نکند؟» در این هنگام تیراندازان سپاه عمر بن سعد او را هدف تیرهای خود قرار دادند؛ حر که چنین دید به عقب برگشت و پیش روى امام(ع) ایستاد.
آغاز جنگ
پس از سخنان امام(ع) و یاران حضرت(ع)، عمر بن سعد پیش آمده غلامش درید(ذوید) را صدا زد و گفت: «ای درید پرچم را پیش آور» پس درید پرچم را جلوتر آورد. سپس پسر سعد تیری به چله کمان نهاد و آن را پرتاب نمود و گفت: «نزد امیر گواهی دهید که من نخستین کسی بودم که تیر انداختم.» به دنبال آن، یارانش به یکباره شروع به تیراندازی کردند. بر اثر این تیراندازی بسیاری از اصحاب و یاران امام حسین(ع) به شهادت رسیدند و نقل شده که هیچ یک از یاران امام(ع) نماند که تیری به بدنش اصابت نکرده باشد. با آغاز تیراندازی دشمن امام حسین(ع) به یارانش فرمود: «خدایتان رحمت کند به سوى مرگى که چاره اى ندارد، برخیزید که این تیرها، پیکهاى این قوم به سوى شماست».
پس از پایان تیراندازی، یسار - غلام زیاد بن ابیه- و سالم - غلام عبیدالله بن زیاد- پیش آمدند و مبارز طلبیدند. حبیب بن مظاهر و بریر بن خضیر از جای برخاستند تا به میدان بروند، اما امام حسین(ع) به آنها اجازه نفرمود، عبدالله بن عمیر به پا خاست و از حضرت(ع) اجازه خواست، امام(ع) به عبدالله توجهی کردند و فرمودند: «گمان دارم که او برای جنگ با همتایان خود کفایت کند اگر مایلی برای جنگ با آنان خارج شو » او به میدان رفت و پس از جنگی کوتاه آنها را بکشت و به سوی اباعبدالله بازگشت. در این هنگام عمرو بن حجاج- فرمانده جناح راست لشکر عمر بن سعد- در حالی که به یاران امام(ع) نزدیک می شد همرزمان خود را به نبرد تشویق می کرد و می گفت: «ای اهل کوفه فرمانبرداری و اتحادتان را حفظ کنید و در کشتن کسی که از دین بیرون رفته و با امام(ع) خویش- یزید- مخالفت ورزیده شک نکنید.»
امام حسین(ع) به او فرمود: «ای عمرو بن حجاج؛ مردم را علیه من تحریک می کنی؟ آیا ما از دین خارج شده ایم و شما بر دین ثابت مانده اید؟ به خدا سوگند زمانی که جانتان را بگیرند و با اعمالتان بمیرید می فهمید کدام یک از ما از دین خارج شده و چه کسی برای سوختن در آتش سزاوارتر است.»عمرو بن حجاج با لشکریانش به میمنه سپاه امام(ع) حمله کرد، و چون به یاران آن حضرت(ع) نزدیک شدند آنان سر زانو نشسته نیزه هاى خود را به سمت سپاه عمرو بن حجاج دراز کرده مانع پیشروی آنان شدند. سواران لشکر عمرو بن حجاج که چنین دیدند عقبنشینی کرده به مواضع خود بازگشتند. در زمان بازگشت، یاران امام(ع) آنان را هدف تیرهای خود قرار دادند و گروهى از آنان را کشته یا زخمى کردند.
در این هنگام مردى از بنى تمیم به نام عبداللَّه بن حوزه با صدای بلند یاران امام حسین(ع) را خطاب قرار داد و گفت: «آیا حسین(ع) میان شماست؟» امام(ع) خاموش ماند و ابن حوزه سخنش را تکرار کرد؛ اما حضرت(ع) همچنان خاموش ماند و چون بار سوم سخن خود را تکرار کرد، امام(ع) فرمود: «به او بگویید: بله، این حسین(ع) است چه مى خواهى؟» گفت: «اى حسین(ع)، به تو بشارت می دهم که به سوى جهنم مى روى.» امام(ع) فرمود: «هرگز، من به سوى پروردگار رحیم و توبه پذیر و درخور اطاعت مى روم.» آنگاه امام(ع) رو به یاران کردند و از آنان نام این شخص را پرسیدند. یارانش نامش را گفتند. امام(ع) دستان خود را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: «خداوندا او را به حوزه(قعر) جهنم وارد کن.» در این هنگام اسب ابن حوزه در میان نهر افتاد و حیوان مضطرب شد. ابن حوزه نیز در حالی که پای چپش به رکاب گیر کرده بود به درون نهر افتاد پس اسب رم کرد و به تاخت حرکت کرد. اسب آنقدر او را بر زمین کشید و سرش را به سنگها و بوته ها کوبید تا اینکه او به هلاکت رسید.
پس از این جریان، جنگ ادامه یافت و از دو طرف گروهى کشته شدند. در این هنگام حر بن یزید ریاحی به همراه سواره نظام لشکر امام(ع) در حالی که رجز می خواند به سپاه عمر بن سعد حمله ور شد. مردى از بنى حارث به مبارزه حر آمد، پس حر مهلتش نداده او را به هلاکت رساند. در این حمله نافع بن هلال نیز در حالی که رجز می خواند که«انا ابن هلال البجلی انا علی دین علی(ع)» به میدان آمده با دشمن به نبرد برخاسته بود پس مردی به نام مزاحم بن حریث از میان سپاه عمر بن سعد در پاسخ رجز نافع خطاب به او فریاد زد: «ما بر دین عثمان هستیم!» نافع بن هلال گفت: «تو بر دین شیطانی» و سپس با شمشیر بر او حمله کرد؛ مزاحم خواست بگریزد که ضربت نافع به او مهلت نداد و او را به هلاکت رساند.
پس از کشته شدن مزاحم و تنی چند از سپاهیان کوفه در نبردهای تن به تن عمرو بن حجاج فریاد زد: «اى احمقها آیا می دانید با چه کسانى می جنگید؟ شما با سواران و دلاوران کوفه جنگ می کنید! با دلیرانى می جنگید که دست از دنیا شسته و تشنه مرگند؟کسى تنها به جنگ ایشان نرود، زیرا آنان اندکند و اندکى بیش زنده نخواهند ماند، به خدا قسم اگر شما سنگ هم به سوی ایشان پرتاب کنید آنان را خواهید کشت.» عمر بن سعد گفت: «راست گفتى، اندیشه و تدبیر همان است که تو اندیشیده اى.» پس کسى را به سوى لشکر فرستاد و به آنان دستور داد تا کسی جهت نبرد تن به تن به میدان نرود.
شهادت مسلم بن عوسجه
سپس عمرو بن حجاج بار دیگر با همراهانش از سمت فرات بر اصحاب امام حسین(ع) حمله کرد و ساعتى جنگیدند، گرد و غبار به آسمان برخاست با مقاومت سپاه امام(ع)، پس از مدتی نبرد، عمرو بن حجاج و همراهانش بار دیگر مجبور به عقب نشینی شدند. هنوز گرد و خاک میدان فرو ننشسته بود که دیدند مسلم بن عوسجة اسدى بر زمین افتاد. امام حسین(ع) به همراه حبیب بن مظاهر بر بالین او حاضر شدند. مسلم هنوز رمقى در بدن داشت امام(ع) فرمود: «ای مسلم بن عوسجه خداوند تو را غریق رحمتش کند و سپس این آیه از قرآن را تلاوت کردند: «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً؛ پس بعضی پیمان خود را به آخر بردند( و در را خدا شربت شهادت نوشیدند) و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.»
حبیب بن مظاهر نزدیک آمد و گفت: «ای مسلم شهادت تو سخت بر من ناگوار است، اى مسلم من تو را به بهشت بشارت می دهم.» مسلم بن عوسجه با صدایی ضعیف گفت: «خدای تو را هم مژده خیر دهد.»
حبیب بن مظاهر به او گفت: «اگر نه این بود که من هم لحظاتی بعد به تو ملحق می شوم دوست داشتم که مرا وصّی خود قرار دهی تا به وصایای تو عمل کنم.» مسلم بن عوسجه گفت: «تو را به این مرد وصیّت می کنم» و با دست خود به امام حسین (ع) اشاره کرد. حبیب گفت: «به خدای کعبه چنین خواهم کرد.» اندکی پس از حمله عمرو بن حجاج، شمر بن ذی الجوشن نیز به همراه میسره سپاه عمر بن سعد، بر جناح چپ لشکر امام(ع) حمله برد که او نیز با مقاومت شدید یاران امام(ع) رو به رو شد. پس دشمن هجومی همه جانبه را علیه سپاه امام(ع) آغاز کرد و از هر سو به امام حسین(ع) و یارانش حمله برد، در پی این حمله یاران امام(ع) به مقابله برخاسته به شدّت با آنان درگیر شدند. در این حمله سواره نظام سپاه امام(ع) با اینکه اندک بودند و تعدادشان از 32 نفر فراتر نمی رفت به قدری از خود رشادت نشان دادند که سپاه عظیم کوفه را به ستوه در آوردند به گون ای که عزرة بن قیس -فرمانده سواره نظام لشکر عمر بن سعد- مجبور گردید که از عمر بن سعد کمک بطلبد و او ، حصین بن تمیم را فرا خواند و او را همراه با سوارانی که اسبانشان زره داشتند و نیز همراه با پانصد تیرانداز، نزد عزرة بن قیس فرستاد آنان چون به نزدیک سپاه امام(ع) و یارانش رسیدند به تیر باران یاران امام(ع) پرداختند. پس چیزى نگذشت که اسبها از پا درآمدند و سوارانشان مجروح گردیدند پس آنان از اسبها پیاده شده ساعتى جنگ سختى کردند. اسب حر بن یزید نیز از جمله اسبانی بود که در این حمله پى شد پس او پیاده شده و در حالی که رجز به سپاه دشمن حمله کرد، سرانجام پس از رشادت های بسیار، لشکر پیاده نظام ابن سعد به یکباره بر او حمله ور شده و او را در محاصره گرفته به شهادت رساندند.
یاران امام(ع) در دسته های سه و چهار نفره در میان خیمه ها پخش شده و به دفاع از خیام امام(ع) پرداختند آنان به هر که از سپاه دشمن که به خیمه ها حمله ور می شدند و دست به غارت آن می زدند حمله می بردند و او را به ضرب شمشیر یا تیر به هلاکت می رساندند. ناکامی سپاه عمر بن سعد در یکسره کردن کار امام(ع) و یارانش موجب شد تا پسر سعد دستور تخریب خیمه های امام(ع) را صادر کند پس سپاه کوفه از هر سو به خیام حضرت حمله ور شدند. در یکی از این حملات شمر با گروهی از یارانش از پشت خیمه ها خود را به خیام امام حسین(ع) رساند. او با نیزه اش به خیمه امام حسین(ع) ضربه ای زد و فریاد زد: «آتش بیاورید تا این خانه را با اهلش بسوزانم.» زنان حرم فریاد کشیدند و از خیمه خارج شدند امام(ع) با دیدن این صحنه فریاد زد: «ای پسر ذی الجوشن؛ تو آتش می خواهی تا خانه ام را بر خاندانم به آتش بکشانی؟ خدا تو را با آتش بسوزاند.»در این هنگام زهیر بن قین با 10 نفر از یاران امام حسین(ع) بر ایشان حمله بردند و آنان را از کنار خیمه ها دور کردند. جنگ تا زوال خورشید با شدت هر چه تمام تر ادامه یافت. در این مدت بسیاری از یاران امام(ع) در خاک و خون غلتیدند و به شهادت رسیدند.
شهادت حبیب بن مظاهر
با فرا رسیدن ظهر، یکی از یاران اباعبدالله(ع) به نام ابوثمامه، عمرو بن عبدالله صائدی وقت نماز را به امام(ع) یادآوری کرد و عرض کرد: «یا ابا عبدالله(ع) جانم به فدایت؛ می بینم که این مردم نزدیک شده اند به خدا قسم تا زمانی که زنده ام اجازه نخواهم داد آنان شما را به قتل برسانند؛ ان شاءالله. اما پیش از کشته شدن و رفتن به دیدار خداوند، دوست دارم نمازی را که هم اکنون وقتش فرا رسیده به جا آورم.» امام(ع) سر را بلند کردند و به آسمان نگاهی کردند و فرمودند: «نماز را یادآور شدی خداوند تو را از نمازگزاران و ذکرگویان قرار دهد؛ آری اول وقت نماز است.» سپس فرمود: «از آنها(سپاه کوفه) بخواهید تا برای ادای نماز ظهر به ما مهلت دهند.». در این هنگام، یکی از افراد سپاه ابن سعد به نام «حصین بن تمیم» فریاد بر آورد که نماز او(حسین(ع)) پذیرفته نخواهد بود. حبیب از این سخن به خشم آمد و فریاد زد: «پنداشته ای که نماز از آل رسول(ص) قبول نمی شود، ولی از تو الاغ پذیرفته می شود؟» حصین با شنیدن این سخن به سوی حبیب حمله ور شد و حبیب نیز دست به شمشیر برد و به طرف او حمله برد. حبیب ضربتی بر صورت اسب حصین زد که بر اثر این ضربت، اسب به زمین خورد و حصین نیز به همراه آن نقش بر زمین شد. خویشان و اطرافیان حصین برای نجات او به سویش شتافتند و با حبیب درگیر شدند تا او را نجات دهند.
حبیب در حالی که رجز می خواند بر آنان حمله برد. او علیرغم کهولت سن، با شجاعت می جنگید تا اینکه سرانجام پس از کشته و زخمی کردن عده ای از سپاهیان عمر بن سعد، بر او حمله ور شدند و سر از بدنش جدا نمودند. امام حسین(ع) خود را بر بالین حبیب رسانید و فرمود: «خودم و اصحاب وفادارم را به خدا وا می گذارم»
اقامه نماز ظهر عاشورا
ظهر عاشورا فرا رسید و امام حسین(ع) و یارانش جهت اقامه نماز به پا خاستند امام(ع) به زهیر بن قین و سعید بن عبدالله حنفی فرمان دادند تا در برابر حضرت(ع) و حدود نیمی از یاران آن حضرت(ع) بایستند و از نمازگزاران در برابر حملات احتمالی دشمن، محافظت نمایند. با شروع نماز، دشمن امام حسین(ع) و یارانش را هدف تیرها و هجمه های خود قرار داد. پس زهیر و عبدالله جسم خود را سپر حملات دشمن قرار می دادند و تیرهای دشمن را با سینه و صورت می گرفتند تا اینکه نماز امام(ع) و یارانش اقامه شد. پس از ادای نماز، سعید بن عبدالله بر اثر شدت جراحات به شهادت رسید. پس از شهادت سعید، زهیر از امام(ع) اذن میدان گرفت و پس از کسب اجازه، در حالی که رجز می خواند با شجاعتی بی مانند جنگیدن آغاز کرد. تا اینکه سرانجام او نیز پس از نبردی شجاعانه به دست کثیر بن عبدالله شعبی و مهاجر بن اوس تمیمی به شهادت رسید. امام حسین(ع) پس از شهادت زهیر خطاب به او فرمود: « ای زهیر خداوند تو را از رحمتش دور نسازد و خداوند کشندگان تو را لعنت کند و قاتلان تو را همانند لعنت شدگان مسخ شده(بنی اسرائیل)، [که به شکل میمون و خوک در آمدند] به لعنت ابدی خود گرفتار سازد.»سپس یاران امام(ع) همچون بریر بن خضیر همدانی، نافع بن هلالی جملی، عابس بن ابی شبیب شاکری، حنظلة بن سعد شبامى و... یکی پس از دیگری به میدان رفتند و به شهادت رسیدند تا اینکه نوبت به بنی هاشم رسید.
شهادت علی اکبر(ع)
اولین نفر از بنی هاشم که از امام(ع) اجازه میدان طلبید علی اکبر(ع) بود. امام(ع) در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود به او اجازه فرمود و سپس رو به آسمان کردند و فرمودند: «پروردگارا شاهد باش جوانی را برای جنگ با کفّار به میدان فرستادم که از نظر جمال و کمال و خلق و خوی و سخن گفتن، شبیهترین مردم به رسول(ص) تو بود و ما هر وقت که مشتاق دیدار روی پیامبر(ص) تو میشدیم، به صورت او نظر میکردیم. خدایا، برکات زمین را از آنها دریغ دار و جمعیّت آنها را پراکنده ساز و در میان آنها جدائی افکن و امرای آنها را هیچ گاه از آنان راضی مگردان که اینان ما را دعوت کردند که به یاری ما برخیزند و اکنون بر ما میتازند و از کشتن ما ابائی ندارند.»