روایت مادر شهید «داوود آجرلو» از شهادت فرزندش؛

سالگرد رفتنش به جبهه، پیکرش از منطقه بازگشت

مادر شهید آجرلو گفت: ۲۵ بهمن ماه داوود به جبهه رفت و در عملیات خیبر شهید شد، ۱۵ سال بعد درست در سالروز رفتنش به جبهه پیکرش بازگشت.
کد خبر: ۳۲۹۰۹۳
تاریخ انتشار: ۰۴ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۰:۳۰ - 24January 2019

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، نامش را که سرچ می کنم، جستجوگر اینترنت چندین نفر با اسم و فامیلی او را نشان می دهد که همگی از شهدای دفاع مقدس هستند، نام و نام خانوادگی ها مشابه است و احتمالا رسم و مرام زندگی شان همینطور، همین هایی که حالا اسمشان به نام شهدا در دفتر حماسه آفرینان کشور ثبت شده در اوج مستانگی جوانیشان دل به دریایی بی بازگشت جبهه ها زدند و مردانگیشان را به رخ تاریخ کشیدند.

در سری دیدارهای هفتگی فرهنگسرای عطار با خانواده شهدا این هفته اعضای این فرهنگسرا به دیدار خانواده شهید «داوود آجرلو» رفتند.

«داوود آجرلو» سال 65 در تهران متولد شد، خدا او را با هزار نذر و نیاز خانواده داده بود، اولین فرزند خانواده بعد از سه فرزندی که از دنیا رفته بودند به دنیا می آمد برای همین جور دیگری عزیز بود. «کشور عسکرلو» مادر داوود تعریف می کند: «13 سالگی ازدواج کردم، آن زمان مثل الان نبود که درباره ازدواج نظر دختر را بپرسند، خانواده تصمیم گیرنده بود. زندگی بدی نداشتم اما بعد از چند سال هیچ کدام از فرزندانم زنده نمی ماندند، سه فرزندی که به دنیا آوردم همه از بین رفتند، امکانات نبود، یکی از آنها به خاطر ریختن آب جوش روی سرش سوخت و مرد، یکی هم 2 ماهه بود که از بین رفت، داوود را نذر امامزاده داوود کرده بودیم که اگر سالم باشد و بماند اسمش را داوود بگذاریم.»

به دنیا آمدن داوود بعد از چند فرزندی که از بین رفته بودند فضای خانه را شاد کرد، پدر عاشقانه به تنها فرزندش عشق می ورزید و مادر وابستگی خاصی به او داشت. بعد از داوود چند فرزند دیگر هم به خانواده اضافه شدند، سه دختر و یک پسر.

سالگرد رفتنش به جبهه، پیکرش از منطقه بازگشت

مادر از داوودش اینطور تعریف می کند: «خیلی بچه تمیزی بود و اگر بیرون می رفت و دست و لباس هایش کثیف می شد به خانه که بر می گشت سریع دست وصورتش را می شست و من هم لباس هایش را می شستم، خیلی آرام بود و حتی یک بار هم نمازش قضا نشد. یادم هست یک بار که از خستگی تمام روز را خوابید، ظهر وقتی اذان را گفتند هرچه صدایش زدم بیدار نشد، وقتی بیدار شد که چیزی به قضا شدن نماز نمانده بود، خیلی ناراحت شد، به من گفت چرا من را بیداری نکردی؟ گفتم هرچه صدایت زدم متوجه نشدی، گفت شده آب را روی صورتم می ریختی ولی بیدارم می کردی که نمازم دیر نشود. مثل اکثر بچه های آن زمان اهل مسجد و قرآن هم بود.»

دعوا به خاطر یک متلک خیابانی/ اگر اجازه ندهید پیش حضرت زهرا روسیاه می شوید

معصومه، خواهر کوچک شهید وقتی برادرش به شهادت رسید 8 سال بیشتر نداشت، اما به خوبی برادرش را به خاطر دارد و خاطراتی که از فامیل و همسایه شنیده است را به ذهن سپرده، او در ادامه حرف های مادر می گوید: «داوود روی دخترها خیلی غیرتی بود، از همسایه ها شنیده بودم دختری در همسایگی ما زندگی می کرد که از داوود خوشش می آمد، چند باری خواسته بود سر صحبت را با برادرم باز کند ولی داوود اجازه نداد. هم روی ما غیرت داشت هم روی خودش و هم دخترهای دیگر، یکبار دیده بود چند جوان به یکی از خانم های همسایه متلک انداختند آرام نگرفت و دعوا راه انداخت. بچه که بودم با خواهرهایم ماه محرم برای دیدن دسته به خیابان می رفتیم که داوود را در میان یکی از دسته ها دیدم، خواهرها را صدا کردم که بیایید داوود را ببینید، بعدا به ما گفت دیگر نبینم دنبال دسته راه بیفتید از این کار خوشم نمی آید.»

زمانی رسید که دسته دسته جوان ها راهی جبهه ها نبرد شدند، داوود هم یکی از آن ها، به همراه دوستانش به عنوان نیروی بسیجی از پایگاه مقداد برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد، سن زیادی نداشت پس طبیعی بود که خانواده با او مخالفت کنند، مادر تعریف می کند: «آن زمان مدرسه شهید باهنر درس می خواند، درسش هم بد نبود ولی یک سال همه درس هایش را افتاد، از بس حواسش به جبهه رفتن بود اینطور شد، وقتی به ما گفت که می خواهد به جبهه برود پدرش راضی نبود به خاطر اینکه قبلا چند فرزند را از دست داده بودیم، برای من و پدرش داوود با همه بچه ها فرق داشت، اگر دیر از مدرسه می آمد چادر سر می کردم و دنبالش توی کوچه می رفتم، با اینهمه به رفتنش راضی بودم، یکبار که باهم صحبت می کردیم، گفت: اگر از جبهه رفتنم راضی نباشید آن دنیا پیش حضرت زهرا (س) رو سیاه می شوید و اگر راضی باشید رو سفید می شوید، من که از فرزند حضرت زهرا (س) ارزشم بیشتر نیست.»

رفتن به جبهه از راه تلویزیون

مادر ادامه می دهد: «از قاب تلویزیون که جبهه را نشان می داد داوود برای رفتن بیتاب تر می شد، بعضی وقت ها به شوخی می گفتم اگر راه داشت از همین تلویزیون به جبهه می رفتی. حرفش این بود که اگر نروم دشمن به خانه و شهرهایمان می آید.»

از دوستان داوود چند نفری به شهادت رسیدند، یکی از دوستان صمیمی داوود که باهم به جبهه رفته بودند نیز شهید شد، شهادت آدم هایی که به داوود نزدیک بودند و یا آن ها را دوست داشت روی او تاثیر زیادی گذاشت، یکبار توی یکی از دفترهای مشقش اشاره به شهیدی داشت و برایش نوشته بود: «انتقام خونت را می گیرم.»

سالگرد رفتنش به جبهه، پیکرش از منطقه بازگشت

هنوز 16 سالش تمام نشده بود که به جبهه رفت، شش ماهی ماند و دوباره به خانه برگشت، دفعه دوم که به جبهه رفت 25 بهمن ماه بود، از خانواده اش خداحافظی و از مادر خواهش کرد که برای شهادتش دعا کند، مادر می گوید: «چند روز بعد عملیات خیبر شروع شد، ما هیچ خبری از داوود نداشتیم، این بی خبری تا ماه ها و سال ها ادامه پیدا کرد. منتظرش بودیم که شاید در بین اسرا باشد اما وقتی اسرا آزاد شدند بین آن ها نبود، همرزمانش تنها دیده بودند که تیر می خورد و زخمی می شود، می گفتند شاید زنده باشد و برگردد شاید هم شهید شده باشد. تا اینکه بعد 15 سال خبر دادند پیکرش بازگشته، درست روز 25 بهمن ماه، همان روزی که برای آخرین بار به جبهه رفت، پیکرش برگشت.»

طعنه یکی از همسایه ها به خاطر شهادت پسرم/ خدا را شکر پسرم شهید است

خواهر تعریف می کند: «در میان ائمه به حضرت زهرا (س) خیلی علاقه داشت و همیشه می گفت دلم می خواهد گمنام شهید شوم. پدر و مادر که گلایه می کردند بمان و درست را بخوان می گفت اگر قرار است شهادت قسمتم شود دکتر باشم یا دیپلمه فرقی نمی کند. بعد از اینکه پیکرش برگشت پدرم خیلی خوشحال بود و مراسم مفصلی گرفت و در قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد. تقریبا هر هفته سر مزارش می روم، مدتی پیش از اینکه به ما سر نمی زند خیلی ناراحت بودم، شب به خوابم آمد و او را دیدم، بعد از آن هر هفته بدون استثنا سر مزارشم می روم.»

از مادر می پرسم از اینکه فرزندت به شهادت رسید ناراحت نیستی؟ می گوید: «یک بار دخترها با بچه های یکی از همسایه ها دعوایشان شد، خانم همسایه کنایه ای به شهادت داوود زد و گفت: نمی بینید خدا چطور توی کاسه تان گذاشته؟! خیلی ناراحت شدم ولی جوابش را اینطور دادم که اگر پسرم شهید شده خدا را شکر می کنم.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها