به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار مرتضی قربانی از فرماندهان دوران دفاع مقدس که افتخار فرماندهی لشکر 25 کربلا را در سابقه خود دارد به خاطره ای از شهید مجید بقایی و حضور فرماندهان در محضر امام خمینی (ره) اشاره و آن را اینگونه نقل کرده است: برای دیدار امام چند ماشین آماده کرده بودیم. من و شهید بقایی در ماشینی بودیم که شهید زین الدین راننده اش بود. او چنان با اشتیاق رانندگی می کرد که وسط جاده شاید 500 مرتبه لایی کشید.
آن زمان جاده ها باریک بود ولی شهید زین الدین آنقدر با مهارت و سرعت رانندگی کرد که ما ساعت 8 صبح خدمت حضرت امام (ره) بودیم. در اتاق محقر و کوچک امام خمینی (ره) دور یکدیگر حلقه زدیم و برای ورود امام (ره) انتظار می کشیدیم.
امام وارد شد و ملافه اش را روی پایش انداخت. همه ما بلند شدیم و دست امام را بوسیدیم و کنارش نشستیم. عکس آن روز هم هست. در این ملاقات حسن درویش، مجید بقایی، حسن باقری، حسین خرازی، عزیز جعفری و چند نفر دیگر هم حضور داشتند. برادر محسن و شهید صیاد گزارشات را به امام (ره) دادند و ابهاماتی را که داشتند از ایشان پرسیدند. امام (ره) وقتی سوال ها را شنیدند شروع کردند به صحبت و گفتند: ای کاش من هم یک پاسدار بودم. خدا را شکر کنید که نامتان در طومار زرین امام حسین (ع) ثبت شده است. بروید و هرچه می خواهید شهید بدهید و از دشمن بکشید. این هایش دیگر با من است به عنوان مرجع تقلید شما.
آن جا روحیه مان صد چندان شد. بعد شهید بقایی از فرصت استفاده کرد و یک قرآن از جیبش درآورد که جلدش آبی بود و رویش هم پلاستیک کشیده بود. مجید به امام (ره) گفت که آقا این را برای من امضا می کنید؟ امام (ره) هم قرآن را باز کردند و بین خطوط فارسی قرآن چیزی نوشتند. مجید هم بلافاصله دست امام (ره) را بوسید.
همان موقع همه به سمت امام (ره) رفتند، یکی دست ایشان را، یکی زانویش را به قول اصفهانی ها ماچ باران کرد. آقا محسن آمد طرف بچه ها و دستش را آورد جلو و گفت: بچه ها امام (ره) را اذیت نکنید. امام اشاره ای کرد که دستت را ببر عقب و راحتشان بگذار، دست خودمان نبود، آخر خیلی وقت بود که ما امام (ره) را حتی در تلویزیون هم ندیده بودیم، چون 14 ماه در جبهه بودیم و گاهی فقط صدایش را می شنیدیم. آن جا امام (ره) ما را تربیت کرد و خیلی زیبا ما را تحویل گرفت. آن جا دیگر تمام سلول های ما شده بود امام (ره).
دیدار که تمام شد آمدیم پشت پنجره. یک دفعه مجید شروع کرد به گریه کردن. همه برگشتیم به طرف او. برایمان تعجب آور بود، دل کندن از امام (ره) برای همه مان سخت بود و همه داشتیم گریه می کردیم ولی با گریه او که به هق هق تبدیل شده بود همه دوباره زدند زیر گریه، تا اینکه امام (ره) از جایش بلند شد و به اندرونی رفت.
همان جا حسن باقری رو کرد به ما و گفت: بچه ها الان دیگه تکلیفمان مشخص است. باید فکر، تدبیر، کار و تلاش از ما باشد، دیگر هر چی مقدر خدا بود. همان جا دست هایمان را به هم دادیم و پیمان بستیم که مردانه پای جنگ و دفاع بمانیم.
بعد از اینکه به خط برگشتیم، حمله عراق به چزابه شروع شده بود. همگی به محور چزابه آمدیم و با هم بسیج شدیم تا توانستیم حمله دشمن را دفع کنیم. بعد از آن به محور فتح المبین آمدیم و با مرتضی صفاری و شهید بقایی که به این مناطق آشنا بودند جلساتی گذاشتیم و سرانجام توانستیم تپه 120 را تصرف کرده و به نیروهای لشکر کربلا بسپاریم. بعد از آن به قرارگاه فجر منتقل شدیم و تحت امر شهید بقایی کار کردیم.
انتهای پیام/ 141