گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «نادر راستگو» از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که نوجوانی و جوانی او همزمان با دوران انقلاب و فعالیت او ضد حکومت پهلوی بود. برادر وی در جریان ترورهای سال 60 توسط منافقین به شهادت رسید و پدرش بارها در سوء قصدهای منافقین جان سالم به در برد. او در خاطرهای از دوران مبارزاتی پیش از انقلاب اسلامی ماجرای عملیات سه نفره خود و 2 تن از هم سن و سالانش را برای ترور شاه در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس روایت کرد که آن را در ادامه میخوانید.
خانوادهای مذهبی داشتم. در 15 سالگی به صورت خودجوش و بدون تشکیلات خاصی وارد فعالیتهای ضد شاه و انقلابی شدم و از کارهای کوچک شروع کردم، مثلا وقتی فهمیدیم مدیریت شرکت نوشابه پپسی یک بهاییها است همه جا این موضوع را میگفتم، حتی با مسوول فروش نوشابه در محلمان هم صحبت کردم و گفتم پول تو حلال نیست چون برای بهاییها کار میکنی. دقیقا نمیدانم چرا به این سمت کشیده شدیم، وضع مالی خانوادهام خوب بود و در دورانی که کسی یخچال فریزر در خانه نداشت ما در خانه داشتیم و از لحاظ رفاهی در وضعیت مطلوبی بودیم اما کاملا مواضع ضد شاهنشاهی داشتیم، پدرم یک بازاری مذهبی بود و خیلی در مسائل سیاسی وارد نمیشد. هرچه به انقلاب نزدیکتر شدیم خدا خواست بیشتر در راه مبارزه علیه رژیم پهلوی نقش داشته باشم.
من به همراه پسر دایی و یک دوست دیگرم که بعد از انقلاب از هم جدا شدیم باهم کار میکردیم. مقطعی به انجمن حجتیه رفتیم که آن زمان داعیه دفاع از امام زمان (عج) را داشتند.
کم کم تصمیم گرفتیم که دست به مبارزه مسلحانه بزنیم. چهره من طوری بود که کسی فکر نمیکرد اهل این کارها باشم. یک دوره به ناصر خسرو رفتیم و داروی بیهوشی خریدیم تا در عملیاتی که برنامهریزی میکنیم یکی از پاسبانهای مسجد صادقیه را خلع سلاح کنیم. به بهانه اینکه دارو را برای مدرسه میخواهیم آن را خریدیم و داخل کمد خانه ما جاگذاری کردیم. چند روز بعد که قرار شد عملیات کنیم وقتی درب شیشه را باز کردم دیدم همه مایع به خاطر الکی که داشت از ظرف پریده.
در مدرسه هم فعالیتهایی داشتم، مثلا برای یک کنفرانس در کلاس، مناطق تهران را دستهبندی کردم و مراکز فساد و عیش و نوش را روی آن مشخص کردم و این موضوع را به عنوان یک نقد به حکومت پهلوی در کلاس ارائه دادم.
تقریبا 2 سال مانده به پیروزی انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) را شناختم. این زمان مبارزات مردمی علنیتر شده بود. هرچه بزرگتر میشدم بیشتر فقر مردم را میدیدیم و درهمین زمان حلبیآباد را شناختم.
در دورهای تصمیم گرفتیم شاه را بکشیم. جالب آنجا بود که تا آن سن حتی یک مرغ را هم سر نبریده بودم. طرح این نقشه در حدود 2 سال طول کشید. به ذهنمان رسید برای عملی کردن نقشه از کانال پیشاهنگی وارد شویم. آن زمان افراد نمونه مدارس به عنوان پیشاهنگ شناخته میشدند که هرچه امتیاز بالاتری میگرفتند مقامشان بالاتر میرفت و در مراسمات رسمی حضور میافتند. من هم برای اینکه پیشاهنگ اول مدرسه شوم باید امتیازم را بالا میبردم مثلا فقرایی را برای رسیدگی معرفی میکردم که این کار امتیاز مثبت داشت یا افراد بیسواد را برای یادگیری سواد تشویق میکردم. مجموع این کارها باعث شد بتوانم در پیشاهنگی رشد کنم و از تیمسارهای مختلف تقدیرنامه بگیرم.
با تحقیقی که کردم متوجه شدم مسوولینی که وارد کشور میشوند در میدان آزادی مورد استقبال مسوولین ایرانی قرار میگیرند و در برخی موارد شاه هم در این مراسم حضور پیدا میکند، بر این مبنا برنامهریزی کردیم که به عنوان پیشاهنگ عضو گروه جوانانی باشم که در مراسمات استقبال حضور دارند. مدتی بعد به عنوان یکی از اعضای گروه دختران و پسران که شامل 2 گروه 13 نفره میشدند انتخاب شدم.
طرح ترور شاه را آماده کردیم، آن زمان مقلد آقای شریعتمداری بودم، تصمیم گرفتیم در دیداری خصوصی مشورتی با ایشان داشته باشیم و کسب اجازه کنیم، غافل از اینکه خود شریعتمداری از طرفداران شاه بود. به خانهاش رفتیم و درخواست دیدار خصوصی کردیم. وقتی ماجرا را توضیح دادیم با واکنش تند ایشان مواجه شدیم. من و پسر داییام ترسیده بودیم که نکند با ساواک تماس بگیرد، با این وجود برای انجام کار مصر بودیم.
همه جوانب کار را بررسی کرده بودیم تا در موقعیتی مناسب و در یکی از مراسمات استقبال مسوولان خارجی که شاه هم حضور دارد نقشه را عملی کنیم. میدانستیم تنها کسانی که ساواک به آنها شک ندارد پیشاهنگها هستند. مدتی بعد فهمیدیم قرار است یک هیئت خارجی به تهران بیاید و شاه از آنها استقبال کند. نمیدانستیم مهمانها چه کسانی هستند. روز موعود فرا رسید. پیشاهنگها در یک ردیف قرار گرفتند. نیروهای ساواک با اسلحههای یوزی که به پشتشان بسته بودند وظیفه امنیت ار گروه مهمانها و مستقبلان را برعهده داشتند. من هم با خودم اسلحه داشتم، یک کلت 45 که آن را از خرمآباد تهیه کرده بودیم.
ماشین مهمان آمد و شاه هم از راه رسید اما قبل از اینکه پیاده شوند ماشین به سمت کاخ سعدآباد حرکت کرد. بعدا فهمیدیم که مهمان کارتر بود.
گاهی با خودم فکر میکنم ممکن بود با این کار سرنوشت کشور و حتی تاریخ عوض شود اما سناریوی اصلی آن چیزی است که خداوند مینویسد.
انتهای پیام/ 141