به گزارش خبرنگار دفاعپرس از کردستان، شهید محمد قادری در اولین روز از نوروز سال 1364 در روستای یعقوب آباد شهرستان بانه دیده به جهان گشود و در یك خانواده مذهبی رشد و نمو یافت. هدیه ای از جانب خداوند آن هم در اولین روز از بهار نوید فرزندی را می داد که هر خانواده ای آرزوی داشتنش را داشت.
او در خانواده ای متولد شد که یاد خدا و دین مبین اسلام عطر لحظه های راز و نیازشان بود.
پدرش «صالح قادری» در روستای یعقوب آباد مثل همه روستانشینان به کشاورزی مشغول بود و چون ایران اسلامی از جانب دژخیمان مورد هجوم واقع شده، به دلیل جنگ و ناامنی همچنون مردمان روستاها و مناطق مختلف کشور در محرومیت و فقر به سر می بردند؛ ولی پدران برای اینکه خانواده شان گرسنه نمانند با هر سختی که بود بر روی زمین های ناهموار کار می کردند تا شاید فرزندشان در آینده برای خودش و جامعه مفید باشد و پدر شهید قادر هم از این امر مستثنی نبود.
البته مادرش هم به كارهای خانه مشغول بود. «محمد» کودکی شاد و پرجنب و جوش و جسور بود؛ به گفته مادرش، وی از نظر فکری و رفتار از هم سن و سالانش بزرگتر بود و همیشه دوست داشت در بین مردم باشد و عجله زیادی برای باسواد شدن و فراگیری علم و دانش داشت.
مادر شهید می گوید: شهید محمد قادری دوران كودكی را مانند سایر كودكان در دامان خانواده و با محرومیت و فقر گذراند ، وقتی بچه ای متولد می شود در گوش وی اذان و قرآن خوانده می شود و محمد از طفولیت با صدای اذان و قرآن آشنا بود و آرام می گرفت و همین سبب شد که وقتی پا گرفت و کم کم داشت راه می رفت با پدرش که برای نماز و دیگر مراسمات به مسجد می رفت، همراه می شد و به مسجد می رفت و این گونه بود که علاقه به قرآن و مسجد در شخصیتش شکل گرفت.
وی افزود: در مهرماه 1370 همزمان با بازگشایی مدارس، شهید محمد قادری در سن شش سالگی با نشاطی کودکانه پا به محیط با صفای مدرسه نهاد و بر اساس گفته های معلم و همکلاسی هایش محمد از همان روزهای اول مدرسه، دانش آموزی منظم، فهمیده، بااخلاق، با فهم و شعور و پرتلاش برای یادگیری و در نهایت فردی اجتماعی بود که در فکر کودانه اش برای پیشرفت و آبادانی کشور نقشه ها داشت.
مادر شهید محمد قادی گفت: محمد در كودكی ذكاوت و هوش و علاقه به مسائل دین و مكتب داشت، برای همین توجه هر کسی را متوجه خود جلب می كرد. در كودكی نماز را فرا گرفت و در 6 سالگی وارد مدرسه شد. از همان موقع منش خوب و حیا و شرم زیاد در وجودش بود. در كلاس اول ابتدایی بود هر روز توسط معلمش مورد تشویق قرا می گرفت و وقتی مدرسه تمام می شد، در منزل بدون اتلاف وقت درس هایش را مرور می کرد و منتظر می ماند که زود روز دیگر فرا رسد و دوباره به محیط خوب مدرسه باز گردد.
سلیمی افزود: پسرم به گونه ای در دل فامیل، مردم و دوستانش جا باز کرده بود که هر وقت به جایی می رفتیم اگر محمد با ما نبود ناراحت می شدند و جویای احوالش بودند و تحت هر شرایطی می خواستند که فرزندم با آن مهمانی یا مراسم بیاید و از شیرین کاری ها و خوش زبانی هایش استفاده کرده و دیداری تازه کنند.
این مادر شهید ادامه داد: زندگی در خانواده مذهبی و سنتی و وجود مشکلات اقتصادی، فرهنگی و ... که آن روزها اکثر خانواده های بانه ای و ساکن در مناطق محروم مانند روستاها از آن رنج می بردند، مانع نشد تا فرزندی با خدا و خوش گفتار و مفید برای جامعه تربیت نکنیم هرچند تقدیر این بود که بیشتر از این شاهد بزرگ شدنش نباشیم.
وی افزود: پدر شهید قادری آدمی بسیار متدین و معتقد بودند. به طوریکه تمامی خانواده از جمله پسرشهیدم همواره با وی به مسجد می رفت و یا وقتی بر روی زمین کشاورزی کار می کرد و صدای اذان را می شنید دست از کار می کشید و به ما می گفت وقت نماز است؛ شکر خدا کردن بالاتر و مهمتر از کار است و لازم است برای شکرگذاری از خداوند نماز را سر وقت به جا بیاوریم.
مادر شهید بیان کرد: هرچند در روستای ما شرایط تحصیل بسیار سخت بود ولی محمد از همان سن کودکی (پنج سالگی) با رفتن به مسجد از امام جماعت و طلبه ها آموختن و یادگیری قرآن را بشکل جدی دنبال می کرد و همواره فرزندم می گفت مادر دوست دارم هرچه سریعتر یاد بگیرم و کاره ای شوم تا همه را از این فقر و محرومیت خلاص کنم.
وی تاکید کرد: محمد همیشه از وضعیت تنگدستی ما و دیگر مردم روستا بسیار ناراحت می شد و در بین حرف زدنهایش مشخص بود که برای آینده نقشه های بزرگی دارد هرچند سنش کم بود ولی افکار بلند و آینده نگری داشت.
در ادامه این مادر شهید اذعان کرد: هیچگاه یادم نمی رود وقتی هواپیماهای رژیم خونخوار بعثی بربالای سرمان در یک آن حاضر می شدند محمد مثل همه ما که سراسیه می شدیم و به پناهگاه می رفتیم، اینگونه دستپاچه نمی میشد و می گفت مادرجان وقتی خدا نخواهد مشکلی پیش نمی آید، این حرفها از پسر 6 ساله کمی برایمان عجیب بود غافل از اینکه پسرم چند سال از سنش بزرگتر بود و خوب همه چیز را درک می کرد.
گوهرخانم سلیمی از نحوه به شهادت رسیدن فرزندش گفت و ادامه داد : آن روز را خوب به یاد دارم یک روز زیبای بهاری بود و همه جا سرسبزی و طبیعتی ناب دل انسان را شادمان می کرد ولی افسوس که آن بهار برای من و خانواده ام شد ماتم و عزا و گریه برای پسری که در بحبوحه شادی های کودکانه اش برای همیشه چراغ زندگیش خاموش شد. یک روز تعطیل بود و بچه ها به مدرسه نمی رفتند محمد درسهایش را کامل خوانده بود و بعد از اجازه گرفتن از من برای بازی کردن با دوستانش که گله هایشان را برای چرا کردن به اطراف روستا برده بودند اجازه گرفت، در روستای ما و همه روستاهایی که به نوعی درگیر با دشمن و ضد انقلاب بود با حمله رزمندگان به آنها و پاکسازی منطقه از لوث این جنایتکاران، گروهکها را بر این داشت که از هر روستا و پایگاهی که رانده می شدند منطقه را مملو از مین ضد نفر می کردند و تا آسیبی به رزمندگان و نیروهای ایرانی وارد کنند و روستای ما هم از این حیث مستثنی نبود.
وی ادامه داد: هرچند پاکسازی هایی در کشور برای مناطق آلوده به مین صورت گرفته بود ولی بودند از این آهن پاره ها که زیر زمین می ماندند و بلای جان خانواده ها می شدند و از قضای روزگار از بین چند نفر از بچه ها که در منطقه بازی می کردند پای محمد بر روی یکی از این مین های ضد انقلاب می رود و فقط در آن لحظه صدای مهیبی به گوش رسید. به سرعت و هرسان به طرف صدا رفتم و تا خودم را رسوندم به محل حادثه یک ماشین با سرعت راه افتاد به طرف شهر و دیدم پدر محمد و چند نفر از اهالی در ماشین هستند. فورا احساس بسیار بدی به من دست داد؛ دلم خبر داده بود محمد من است.
این مادر شهید اظهار داشت: از کسانی که جمع شده بودند پرسیدم همه گفتند پسرت با بچه ها بازی می کرد که این اتفاق افتاد. چون تلفن و ماشین در دسترس نبود با پای پیاده راه افتادم بروم شهر تا بینم پسرم حالش چطوره که مردم روستا مانع شدند و گفتند پدرش باهاشه تو رو می خواد چکار و با همان حال من را بردند خانه و با کلی گریه و زاری صبح را به ظهر رساندم و در آن موقع ماشین از شهر برگشت و آن زمان برای من خبر شهادتش را آوردند. انگار دنیا بر سرم ویران شد، روز بسیار سختی بود هرگز ان روز از خاطرم پاک نخواهد شد و محمد جانم با جثه کوچکش متاسفانه به همه آرزوهایی که داشت نرسید و عاقبت در هشتم اردیبهشت ماه سال 1371 به شهادت رسید .
وی ادامه داد: این از خدا بی خبران (گروهکهای ضد انقلاب) مین را طوری زیر زمین جاساز کرده بودند که اگر هم تفحص کنند پیدا نشود. این مین بلایی بر سر پسرم آورده بود که پدرش نگذاشت که حتی صورت فرزندم را برای آخرین بار ببینم و برای همیشه با محمد خداحافظی کن. این حادثه خیلی روی من و خانواده ام تاثیر گذار بود تا سالها با یاد محمد روز را شب و شب را به روز می رساندیم ولی همیشه یاد خدا و شکرگزاری حق تعالی از یاد و ذهنمان فراموش نمی شد. هرچند داغ از دست دادن پسرم سخت بود ولی بعد از مدتی پدر محمد هم تصادف کرد و برای همیشه به سوی محمد شتافت و ما ماندیم و یک دنیا غم و غصه فقدان پدری مهربان و پسری با خدا که هر دو آسمانی شدند.
در پایان مادر این شهید اضافه کرد: دیگر تحمل ماندن در روستای یعقوب آباد را نداشتیم و سال 94 به سوی شهر رهسپار شدیم ولی برای دیدار با پدر خانواده و پسرشهیدم همیشه به روستا می روم و ساعت ها کنار مزارشان قران می خوانم و برایشان دعا میکنم.
انتهای پیام/