مادر شهید در روز مادر از زخم زبان‌های مردم می‌گوید!

مادر شهید «منصور بابانژاد» زخم زبان‌های مردم را به یاد می‌آورد، اما با افتخار از شهادت برادر و پسرش می‌گوید.
کد خبر: ۳۳۵۱۵۱
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۸:۴۵ - 27February 2019

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، زنگ در را که می زنیم بیشتر از حد معلوم منتظر می شویم تا در باز شود. مادر خودش شخصا به استقبال میهمانان آمده است، با روی باز و چهره خندان به ما خوش آمد می گوید، به صندلی ای که در چند قدمی در قرار دارد اشاره می کند که در انتظار مهمان ها نشسته بود تا بلافاصله بتواند در را باز کند. گذر سال ها و کهولت سن قدرت پاهایش را گرفته، عصا زنان ما را به اتاق مهمان ها هدایت می کند، اتاق کوچکی با طاقچه ای در وسط آن که عکس شهیدش را روی آن گذاشته.

به همراه اعضای فرهنگسرای عطار نیشابوری طبق برنامه ی هفته های گذشته به دیدار مادر شهیدی ساکن در منطقه تهران رفتیم، اتفاق خوب همزمانی این دیدار با روز مادر و میلاد حضرت زهرا (س) بود که لطف دیدار و همنشینی با مادر شهید را بیشتر کرد.

مادر شهید در روز مادر از زخم زبان‌های مردم می‌گوید

مادر شهید «منصور بابانژاد» خودجوش شروع به تعریف کردن می کند و می گوید که 4 فرزند دارد و شهید منصور اولین فرزندش است که از ازدواج اولش دارد. مادر حرف هایش را چنین آغاز می کند: «منصور سال 37 به دنیا آمد، پدرش اعتیاد داشت و مدتی بعد ما را رها کرد و من هم طلاق گرفتم. منصور سه ساله بود که با همسرم فعلیم ازدواج کردم و سه فرزند دیگر به دنیا آوردم».

از سختی و شیرینی های تولد اولین فرزندش که می پرسم پاسخ می دهد: «خب بچه اول خیلی شیرین است، ولی به دنیا آمدنش با سختی زیادی همراه بود» بلافاصله ادامه می دهد: «خدارا شکر می کنم که هم منصور و هم دیگر فرزندانم آدم های خوب و موفقی شدند. منصور از همان نوجوانی اش عرق مذهبی داشت، همیشه در فعالیت های بسیج و کمک رسانی به مردم بود، یک زمانی نفت نبود و منصور برای مردم نفت می برد. اخلاقش اینطور بود که به همه کمک می کرد. دلش می خواست خواهرش باحجاب باشد، یک وقت هایی که مریم را با حجاب می دید می گفت خیلی دوست دارم مریم اینطور حجاب می گیرد.»

مادر بین صحبت هایش اشاره ای هم به برادر شهیدش می کند، برادری که در زمان شهادت 32 سال سن داشت و هنوز هم پیکرش بازنگشته است، او می گوید: «برادرم هم مثل منصور به صورت داوطلبانه و به عنوان بسیجی به جبهه رفت. بدون اینکه به مادرم بگوید خودش را با کامیون هایی که برای مناطق جنگی بار و آذوقه می بردند به خرمشهر رساند و در آن جا به شهادت رسید. پسر داییم که دیده بود سوار ماشین شده گفته بود من به عمه چه بگویم؟ برادرم گفت من مجرد هستم، اگر برگردم که هیچی ولی اگر برنگشتم هم اتفاقی نمی افتد.»

بین صحبت ها مادر اشاره ای به حرف های برخی اطرافیان می کند که حکم پاشیدن نمک روی زخم هایش را دارد، حرف هایی که باعث می شود داغ فرزند و برادر برای یک زن سنگین تر شود، اما او با افتخار از شهادت عزیزانش یاد می کند که در راه دفاع از وطنشان به جبهه رفتند و جان خودشان را از دست دادند، چه بسا می ماندند و عاقبتشان به خیر نمی شد اما این راه شهادت، عاقب بخیری است.

مادر شهید در روز مادر از زخم زبان‌های مردم می‌گوید

مادر آخرین باری که منصور به جبهه رفت را به خوبی به خاطر دارد، تعریف می کند: «من از قم برگشته بودم و منصور هم تازه از مرخصی آمد، گفت که برای کاری آمده و خیلی زود باید به جبهه برگردد و بعد چند روز دوباره برمی گردد که به خواستگاری برویم، گویا با یکی از دوستانش 2 خواهر 2قلو را دیده بودند و می خواست برایش خواستگاری کنیم، همان دفعه منصور رفت و دیگر بازنگشت.»

می پرسم فکر می کردید که منصور شهید شود؟ می گوید: «100 درصد می دانستم شهید می شود چون عاشق شهادت بود. همیشه می گفت از خدا می خواهم شهید شوم و از من می خواست که رضایت بدهم و از او راضی باشم.»

زندگی مادر با صبر عجین شده است، دوری از 2 فرزند دیگر که در غربت زندگی می کنند، انتظار بازگشت برای بازگشت پیکر برادر و سختی نبود منصور شهیدش باعث شده در مقابل مشکلات قوی باشد. وقتی می گویم چطور خودش را در این سال ها دلداری داده با آرامش می گوید: «درباره شهادت منصور می گویم که بلاخره قسمت هرکس را خدا نوشته و شهادت قسمت او بود، بعد فکر می کنم اگر این بچه ها نبودند وضعیت امروز ما هم معلوم نبود، چه می شد اگر این جوان ها جان خود را فدا نمی کردند و ما را نجات نمی دادند؟! فرزند من تنها شهید کشور نیست، هزاران هزار جوان در سینه خاک خوابیده اند. از طرفی خدا را شکر می کنم که فرزندم به راه درست رفت.»

برادر کوچکتر منصور نیز که امروز در خارج از ایران زندگی می کند راه برادر را ادامه داد و در اواخر جنگ در جبهه ها حضور یافت، موج انفجار و از دست دادن دوستانش باعث ناراحتی شدید و ایجاد مشکلاتی برای او شد، مادر تعریف می کند: «ماه های آخر جنگ بود، یک روز در کوچه دیدم پسری با صورت سیاه در حال نزدیک شدن به من است، گفتم بیچاره این پسر کدام خانواده است؟! نزدیک که شد دیدم رضاست، صورتش سیاه شده بود آنقدر که نمی توانستم بشناسمش. می گفت در منطقه یک هفته غذا نداشتیم.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها