فرزند حضرت زهرا (س) بودن، فقط مختص سادات نیست

جنگ تازه شروع شده بود. در هیاهوی عملیات رمضان یک شب مادر سر سفره افطار به سعید و پدرش گفت، «فکر ما را نکنید. فعلا اسلام خون می‌خواهد. اگر می‌توانید به جبهه بروید!»
کد خبر: ۳۳۶۱۴۱
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۵ - 31March 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: شهید «سعید چشم‌به‌راه» از شهدای اصفهان است که سه روز پیش از ماه مبارک رمضان در یکی از روز‌های سرد زمستان ۱۳۴۴ به دنیا می‌آید، در ماه رمضان به جبهه اعزام می‌شود و در بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت می‌رسد.

مادر سعید با اصرار خود، فرزندش را به جبهه می‌فرستد و می‌گوید، «اسلام خون می‌خواهد.» در تمام مدت حضور وی در جبهه نیز او را حمایت می‌کند. پس از شهادت فرزند نیز لباس مشکی به تن نکرده و می‌گوید، «شهدا زنده هستند و نزد پروردگار روزی داده می‌شوند.» وی خاطرات بسیاری از همراهی و حضور سعید در زندگی خود طی این سال‌ها دارد.

کتاب «چشم به راه» نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار شهید «سعید چشم به راه» است. در ادامه خاطراتی از این کتاب را می‌خوانید.

معرفی کتاب ۴ ///// فرزند حضرت زهرا (س) بودن، فقط مختص سادات نیست

تاثیر مطالعه

تازه انقلاب شده بود و فضای دبیرستان‌ها حسابی داغ بود. هرکس در یک جبهه فعالیت می‌کرد. اوایل، فضای کلاس دست منافقین بود، با شبهات و بحث‌های جنجال برانگیزشان. مقابله با آن‌ها نیاز به مطالعه زیاد داشت. شاید برای همین بود که سعید را غالب اوقات داخل کتابخانه می‌دیدند. با مطالعه و دست پر وارد بحث می‌شد و اکثرا هم پیروز میدان بود.

نقل از هم رزم شهید

اسلام خون می‌خواهد

جنگ تازه شروع شده بود. در هیاهوی عملیات رمضان یک شب مادر سر سفره افطار به او و پدرش گفت، «فکر ما را نکنید. فعلا اسلام خون می‌خواهد. اگر می‌توانید به جبهه بروید!»

سعید تصمیم گرفت که برود، اما نمی‌توانست یعنی نمی‌گذاشتند؛ آخر ۱۵ سالش بیشتر نبود. آنقدر رفت و آمد تا بالاخره به عنوان نیروی تدارکات عازم شد. تا ۲۱ سالگی در جبهه بود...

در این شش سال تا زمان شهادتش حتی لحظه‌ای حاضر به ترک جبهه نشد.

نقل از خواهر شهید

شرمندگی در برابر مادر

تازه به خانه رسیده بود. خیلی خسته بود. داخل که شد، همان‌جا روی زمین نشست. برایش چایی آورد تا خستگی از تنش بیرون برود. چهره‌اش در هم رفت. عرقش تازه خشک شده بود که دوباره صورتش از عرق خیس شد. سرش را پایین انداخت. با صدای آرام گفت، «مامان چرا شما؟! چرا شما زحمت کشیدید؟ شرمنده کردید.»

آن موقع فقط ۱۶ سالش بود...

نقل از مادر شهید

مسوولیت پذیری

شناخت زیادی از تانک‌های خارجی نداشتند و به دانسته‌های تجربی‌شان اکتفا می‌کردند. به همین خاطر اکثر دکمه‌ها و ابزار تانک بدون استفاده می‌ماند. تکیه کلام‌شان شده بود، «به این کاری نداشته باشید، این هم همین طور، این یکی هم...» سعید که مسئول آموزش شد، همه چیز تغییر کرد. دنبال کتاب می‌رفت و روی کاربرد تانک‌ها، تخصصی مطالعه می‌کرد. آموزش‌ها که تخصصی شد، مدت زمان کلاس‌ها هم بیش‌تر شد. مربی‌های بعد از سعید، همیشه شاکی بودند. آخر مطلبی برای گفتن نداشتند. یعنی سعید مطلبی را باقی نمی‌گذاشت.

وی تابستان‌ها در آن هوای گرم با زبان روزه مشغول تعمیر تانک می‌شد. باید غش می‌کرد تا می‌توانستند او را برای استراحت به داخل سنگر برگردانند.

نقل از هم رزم شهید

بوی پا

عاشق نماز جماعت بود. با بچه‌ها به مسجد رفتند. برای اینکه به نماز برسد، سریع کفش‌هایش را خارج کرد و در صف نماز بچه‌ها ایستاد. همه به نماز ایستادند. اما سعید هنوز حتی کفش‌هایش را هم خارج نکرده بود. برگشت تا ببیند چه شده. سعید ایستاد تا همه داخل شدند، سپس پوتین‌هایش را در آورد. دست کرد داخل جیب لباسش، شیشه‌ی عطری در آورد و به کف پای خود زد. زمانی‌که تعجبم را دید، گفت، «برادر! من می‌روم نماز جماعت بخوانم تا ثوابی کسب کنم. پاهایم داخل چکمه مانده و بو گرفته، نمی‌خواهم بوی آن کسی را اذیت کند.» این را گفت و سریع به داخل صف رفت.

بیت المال

معمولا قبل هراعزام به خرید می‌رفت. پرسیدم، «مامان جان! چی خریدی؟»

گفت، «هیچی مامان! خمیر دندان، مسواک، صابون»

با تعجب گفتم، «مگر در جبهه به شما این اقلام را نمی‌دهند؟»

پاسخ داد، «چرا! می‌دهند، اما من دلم رضا نمی‌دهد، نگران هستم چراکه آن‌ها متعلق به بیت المال است.»

نقل از مادر شهید

معرفی کتاب ۴ ///// فرزند حضرت زهرا (س) بودن، فقط مختص سادات نیست

انجام وظیفه

درحالی‌که شش سال بود که در جبهه حضور داشت؛ اما یک روز به خانه آمد و گفت، «من هنوز سربازی نرفته و به کشور خودم خدمت نکرده‌ام. باید بروم و در سپاه اسم بنویسم و به عنوان یک سرباز وارد میدان شوم.»

در سپاه که نام نویسی کرد، دلش راضی شد. می‌گفت، «الان تازه دارم انجام وظیفه می‌کنم.»

نقل از مادر شهید

آخرین دیدار

کنارش نشست و گفت، «مامان! امروز می‌خواهم تمام وقت درکنار شما باشم.» این را گفت و به اتاقش رفت. برای اولین بار کت‌وشلوارش را پوشید و جلوی مادر ایستاد. نگاه عمیقی به چشمش انداخت و گفت، «مامان جان، الهی قربانتان بشوم، حالا راضی شدی؟!» ادامه داد، «مامان! خدا به من و شما لطف کرد که یک بار دیگر، هم‌دیگر را دیدیم.»

طی آن مدت به دیدار تمام اعضای فامیل رفت و از آن‌ها حلالیت طلبید. یک جعبه شیرینی هم برای دوستان خود گرفت و به جبهه برد. دیگر همه می‌دانستند این آخرین دیدار است.

نقل از مادر شهید

وصال با پیکری سوخته

عملیات والفجر ۸ بود بچه‌های تیپ زرهی پشت خط بودند. حاج آقا مسجدی دائم با فرمانده تیپ در ارتباط بود؛ اما ناگهان صدا قطع شد. دیگر از خط خبری نداشتند. حاجی احتمال داد که فرمانده شهید شده باشد. گفت، «حاجی حالا به جای فرمانده چه کسی را بفرستیم که بتواند بچه‌ها را مدیریت کند؟!» کمی فکر کرد و گفت، «به سعید بگو آماده باشد. باید به خط برود. او را توجیه کن!» تعجب کرد. آخر حاجی نمی‌گذاشت سعید آب در دلش تکان بخورد. حالا می‌خواست او را به خط بفرستد؟!

رفت و سعید را بیدار کرد. توقع داشت زمانی‌که خبر را بشنود، از خوشحالی بال در بیاورد. سعید آرزویش بود به خط برود. اما وقتی گفت، انگار که کار همیشگی اش بود. خیلی عادی برخورد کرد.

با حاجی و سعید به خط رفتند. سعید پیاده شد. هنگام خداحافظی نگاهی به او انداخت که تمام وجودش آتش گرفت. از حاجی خواست که بماند. اما حاجی اجازه نداد. به عقب برگشتند. حاجی چند ساعتی با سعید در ارتباط بود. مجدد با عجله به طرف خط رفتند. آن‌چه را که دیدند، باور نمی‌کردند. گلوله تانک درست خورده بود وسط سنگری که سعید پشت آن بود. پشت خاکریز دوم پرت شده بود. نیمی از بدنش سوخته بود...

حرف امام

راهش راه امام و حرفش حرف امام بود. همیشه در پایان نامه‌هایش می‌نوشت، «خدایا آیت‌الله منتظری را برای نسل اسلام محافظت بفرما.»، اما پس از شهادت به خوابم آمد. مضطرب و پریشان به دنبال خودکار می‌گشت. می‌خواست نام منتظری را از داخل وصیت نامه‌اش خط بزند.

نقل از مادر شهید

معرفی کتاب ۴ ///// فرزند حضرت زهرا (س) بودن، فقط مختص سادات نیست

شفاعت به یک شرط

از خواب بیدار شده بود و داشت می‌خندید. پرسیدم، «چه شده؟»

گفت، «سعید آمده بود به خوابم. می‌گفت، اگر شما زن‌ها غیبت کردن را کنار بگذارید، من خودم شفاعت‌تان را می‌کنم.»

نقل از خواهر شهید

آرامشی از جنس مادر شهید

همیشه حضورش را کنار خود احساس می‌کنم، انگار هیچ‌گاه تنهایم نمی‌گذارد. هنوز پس از گذشت ۳۳ سال از شهادت سعید، گاهی که خیلی خسته و ناراحت می‌شوم، وارد اتاق می‌شود و می‌گوید، «سلام مادر! خسته نباشید!» با همین یک جمله آرامش می‌گیرم.

نقل از مادر شهید

فرزند حضرت زهرا (س)

یک شب حضرت زهرا (س) به خواب مادر آمد و به او گفت، «سعید فرزند من است!» با تعجب پرسید، «اما سعید که سید نیست؟!» حضرت جواب دادند، «ما خیلی از سید‌ها را فرزند خودمان نمی‌دانیم؛ اما سعید فرزند من است!»

پس از خواب از سعید پرسید، «سعید جان شما چطوری به این مقام رسیدی؟» جواب داد، «فقط خلوص... هرکاری را که می‌کنید اگر فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید خدا هم پاداش با ارزشی به شما می‌دهد.»

نقل از مادر شهید

اخلاص در عمل

همیشه در حرف‌هایش می‌گفت، «هر کاری را با اخلاص انجام دهید. پس از آن هم مواظب باشید تا با اعمالی مثل نگاه غضب آلود به پدر و مادر اجر خود را از دست ندهید.»

نقل از خواهر شهید

سخنی با خواهران

در خواب به مادر گفته بود، «از دختران بخواهید تا حجاب‌های خود را کامل رعایت کنند و به نحو احسن امر به معروف کرده و عاجزانه فرج آقا امام زمان (عج) را از خدا بخواهند.»

نقل از خواهر شهید

انتهای پیام/ ۷۱۱

نظر شما
پربیننده ها