به گزارش خبرنگار دفاعپرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت میکند؛ برگی که سختیها، شکیباییها و رشادتهای رزمندگان ایرانی را به تصویر میکشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست. خاطره زیر برگرفته از خاطرات «ابوالفضل حسن بیگی» از عملیات فتح المبین است که آن را مرور می کنیم.
در عملیات فتح المبین ما واگذار شدیم به لشکر 92 نجف اشرف كه در تنگه ی رقابیه مستقر بودند. در این عملیات، وظیفهی ما احداث جاده ای در تنگه زلیجان بود. 10 روز اول کار خوب پیش رفت تا اینکه به یک صخره سخت برخورد كرديم و بُرش آن چند روز ما را معطل کرد. در همين اثنا بین فرماندهان سپاه و ارتش این نگرانی بوجود آمد که نکند از این صخره عبور نکنیم و مشکل پیش بیاید.
رانندهی یکی از بولدوزرها علی دروکی از بچه های شاهرود بود که شجاع و باتجربه بود و در عین حال خستگی ناپذیر. او با یک بولدوزر D8 نو دائم کار می کرد و چون جاده صخره ای بود، جوش تیغ های دستگاه به سرعت تمام می شد و باید تعويض می شد.
روزی او را دیدم که بسیار ناراحت بود و از غصه اشک توی چشمانش حلقه زده بود. فکر کردم ممکن است اتفاق خاصی برایش افتاده. جلو رفتم و پرسیدم: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
او گفت: «نمی دانم چرا نمی توانیم از این صخره عبور کنیم!؟»
سرم را تکان دادم و به پشتش زدم و گفتم: «توکلت به خدا باشه. ایشالا درست میشه».
بعد از آن، خیلی وقت ها می ديدم كه از بولدوزر پايين می آید و با دقت اطراف را وارسی مي كند تا شايد راه حلی برای باز كردن مسير پيدا كند. با این حال مدتی طول كشيد و كار جلو نمی رفت. از آن طرف هم ارتش و سپاه بخاطر کم شدن پیشرفت کار از ما گزارش می خواستند.
بعد از چند روز دوباره رفتم پیش شهید دروکی برای تهیه ی گزارش. از بولدوزر بالا رفتم و نشستم کنارش. آن موقع بیشتر متوجه شرایط سخت او شدم. بولدوزر دائم كار می كرد و در شيب جاده گاز می داد ولی بی فايده بود، انگار چاقو روی آهن می کشیدند و همين عدم پيشروی و در جا كار كردن حسابی علی دروکی را غمگین کرده بود.
علی با ناراحتی روی پایم زد و گفت: «می بينی حاجی، هر کار می کنیم نمی شود و کار جلو نمی رود». او همان طور که صحبت می کرد، اشک از چشمانش هم سرازیر شد. من به او دلداری دادم و گفتم: «بیا بریم پایین و كمی استراحت کن. تا بعد با بچه های ديگر همفکری کنیم که چه کار بايد كنیم».
اما علی گفت: «شما برو، من فعلا نمیام!»
«چرا نمیایی؟! بیا بریم»
و او را مجبور کردم که همراهم بیاید. ناگهان موقع پایین آمدن دیدم، زیر صندلی اش خونی است. تعجب کردم چون تیر و ترکش نخورده بود. پرسیدم: « چی شده؟»
علی بچه ی محجوبی بود. چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. این بار محکم و قاطع از او خواستم بگوید چه اتفاقی افتاده. او گفت: «چیزی نیست. به خاطر ساییدگی بدنم با صندلیه. خودش خوب میشه!»
حرفی که زد واقعا مرا متاثر کرد. گفتم: «باید مرخصی بگیری و استراحت کنی»
در همان موقع یکی از بچه ها که انگار صدای ما را شنیده بود جلو آمد و گفت: «شما به یه چیزی بگین، تو این چند روز انقدر ضعیف شده که اندازه ی ده، پونزده کیلو کم کرده!»
اما علی سر حرفش ایستاد که تا کار را تمام نکند از آنجا نمی رود. وقتی اصرارهای ما در او کارگر نیفتاد از او خواستم که لااقل پرستار بیاید و همانجا او را مداوا کند که قبول کرد. بعد از آن پتویی آوردم و روی صندلی اش انداختم.
چند روزی می گذشت و اوضاع تغییر نکرده بود. اما درست در اوج نا اميدی ها، به طور غیر منتظره علی دروکی سنگ را رد کرد و رسید به نقطه ای که زیرش ماسه و خاک بود. در واقع ادامه ی صخره ای بود که از بالا آمده بود. صخره شکست و صدای فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. همه از خوشحالی روی پایمان بند نبودیم بلافاصله به شهید صیاد و محسن رضایی خبر دادیم، بچه های جهاد یک کیلومتر پيش روی كرده اند. مسلما این پایمردی بچه ها بود که در عرض 22 روز در فتح المبین، 22 کیلومتر جاده احداث شد و عملیات شروع شد. امام (ره) فرمود: «عملیات فتح المبين، فتح الفتوح بود» و در جایی دیگر گفتند: «زلیجان را خدا شکافت».
انتهای پیام/