به گزارش خبرنگار اعزامی دفاعپرس به راهیان نور ، کم کم به غروب آفتاب نزدیک میشویم، ساعتهای پایانی روز است. گویا کاروانهای راهیان نور به گونهای برنامه ریزی کردهاند که لحظه غروب آفتاب را در یادمان شهدای شلمچه باشند تا با شهدا لحظهای در هنگام غروب خلوت کنند.
غروب شلمچه حس و حال عجیبی دارد؛ گویا در این لحظه زمین به آسمان وصل می شود.
بر همین اساس، برای با خبر و شریک شدن با حس و حال زائران به میان آنها رفتیم؛ اولین سوژه ما مادر شهیدی بود که ۳۲ سال پیش فرزند عزیزش را در خاک شلمچه در جریان عملیات کربلای پنج شهید فدا کرده بود.
این مادر شهید در حالی که غم فراق قامت وی را خمیده کرده بود، اما همچنان با اقتدار و افتخار از تک پسرش سخن میگفت. او میگفت: ۳۲ سال پیش پسرم را در همین خاک فدای اسلام و وطن کردم. چندین سال است به این منطقه می آیم تا خاکی که پسرم در آن شهید شده است را لمس کنم و بوی عطر پبراهن یوسفم را استشمام کنم.
از این مادر شهید درباره حس و حال عجیبش پرسیدیم او درحالی که منقلب شده بود، می گفت: حس عجیبی دارم؛ حسی که قابل وصف نیست، تو باید مادر شهید باشی تا حس من را درک کنی. با اینکه دوست نداشتیم این مادر فداکار را ترکش کنیم به سراغ سوژه دیگر رفتیم.
کمی جلوتر رفتیم تا با زائر دیگری هم کلام شویم. در بین ازدحام زائران چشممان به دو جوان دهه هفتادی خورد که بدون کفش در خاک شلمچه پیاده روی می کردند، از این دو جوان در مورد غروب شلمچه و حس حالی که دارند، پرسیدیم. می گفتند: «حرفی برای گفتن نداریم»؛ ولی حس خوب و سبکبالی را در آنها میدیدیم. بالاخره یکی از آنها باب سخن را باز میکرد؛ او میگفت: «سومین سال است که به سفرهای راهیان نور میآیم. خیلی حس خوبی دارم، نمیدانم حسم را با چه واژهای توصیف کنم که این حسم دقیق به دیگران منتقل شود.» این جوان دهه هفتادی در میان صحبت های خود به هم سن و سال هایی خود توصیه می کرد، برای یکبار هم که شده است، به مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس بیایند. اگر بیایند خودشان متوجه می شوند که من از چه حسی حرف می زنم.
وقتی از دوست کناری این جوان میخواهیم که ایشان هم حس و حال خود را برای ما بیان کند، میگوید: احساس سبکبالی میکنم. ما وقتی اینجا میآییم با شهدا عهد و پیمان میبندیم. عهدی که سه سال پیش با شهدا بستم حفظ حجاب بود. سه سال پیش که با کاروانهای راهیان نور به اینجا آمده بودم، با شهدا عهد بستم که با آنهایی به دنبال کشف حجاب دختران کشورمان هستند، در حد و توان خود مقابله کنم که در این راه تمام سعی و تلاشم را میکنم.
غروب شلمچه به لحظات پایانی رسیده بود، برای اینکه خلوت زائران را بر هم نزنیم به آرامی از کنار آنها عبور میکردیم؛ ولی در این میان از ثبت حس وحال زائران که برخی از آنها با صدای بلند گریه میکردند، غافل نمیشدیم و بیتفاوت از کنارشان عبور نمیکردیم؛ هرچند دوست داشتیم برویم و از نزدیک با آنها گفت و گو کنیم، ولی ترجیح می دادیم عبور کنیم و حلقه وصل آنها را با آسمانیها به هم نزنیم؛ چرا که احساس میکردیم آنها از زمین دل کندن و با شهدایی که روزگاری در این خاک با دشمن سینه به سینه مبارزه میکردند، ارتباط دلی بسته اند و جایز نیست این حلقه اتصال را قطع کنیم.
اما در گوشهای دیگر شاهد جمعی از جوانان بودیم که کمی متفاوتتر از بقیه بودند، جلو رفتیم تا کمی در این میان این جوانان باشیم. وارد جمع شان شدیم، احساس میکردم جمع متفاوتی است؛ حسم درست بود. این ها برای اولین بار بود که به این مناطق آمده بودند. وقتی سوال میکردیم همه با هم پاسخ میدادند، تا اینکه به انتخاب خودشان یکی حاضر شد جواب سوالهای ما را بدهد.
نماینده این گروه میگفت ما از تهران آمدیم. علت آمدن به این مناطق دور شدن از هیاهوی شهر شلوغ بود. اینجا آمدیم تا ببینیم که شهدا چگونه در این بیابانها با کمترین امکانات با دشمن جنگ کردند. آنها چگونه از دلبستگیها و خوشیهای خود گذشتهاند تا از وطن و ناموس خود گذشتهاند؟ او میگفت: به نظر من کار شهدا دلی نبود، عقلی بود. عقل در آن زمان حکم میکرد که سلاح به دست بگیری و از وطنت دفاع کنی.
لحظههای پایانی حضور ما در یادمان شهدای شلمچه به لحظات ملکوتی اذان مغرب وصل شد و دوباره ما مکان مقدس شلمچه را ترک کردیم به امید اینکه دوباره شهدا طلب کنند و توفیق حضور در این خاک مقدس را داشته باشیم.
انتهای پیام/ 411