دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

خوابی که تعبیر شد

شهید «سید نور خدا موسوی» در عالم خواب به یکی از دوستانش گفته بود که شب رحلت پیامبر اکرم (ص) از روی تخت بلند می‌شوم.
کد خبر: ۳۳۸۱۴۶
تاریخ انتشار: ۲۷ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۲:۴۰ - 18March 2019

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم آباد، نام شهید و راه شهیدان برای همیشه در قلب تاریخ ماندگار است و هر شهید مشعلی است که بر بلندای عزت و سرافرازی یک ملت می‌درخشد، چرا که اینان به پیروی از مولا و مقتدای خویش اباعبدالله الحسین (ع)  برای دفاع از اسلام به مقابله با متجاوزین شتافتند و دفاع از انقلاب و امنیت مردم را بر هر چیزی ترجیح دادند.

شهدا پروانه‌های عاشقی هستند که به عشق حضرت دوست پا در میادین نبرد نهادند و خداوند نیز آنان را با شهادت در راه خودش روزی داده است.

 قصد رفتن به خانه‌ای  کردیم که  ده سال  میزبان  جانبازی 100 درصدی از جنس حماسه و ایثار بود تا با  هر بار نفس کشیدنش بگوید ما دانش آموخته مکتب حسینیم و تسلیم نخواهیم شد. سردار دل‌هایی که دیدارش آرام‌بخش دل‌های مشتاقی بود که از سراسر ایران به دیدارش می­‌شتافتند.

برای من سخت است که از کدام شان بگویم؛ از «سید نورخدا موسوی» که تا آخرین لحظات جانانه جنگید تا دشمنان ما بدانند ندای «هِیهات مِنَا الذِلَه» در گوش تاریخ  طنین انداز است یا از همسرش «کبری حافظی» که با ده سال پرستاری عاشقانه از همسر جانبازش واژه عشق را بگونه‌ای تفسیر کرد که تمام شاعران و نویسندگان دنیا از تفسیرش ناتوانند، از مقاومت جانانه «سید نور خدا» در برابر اشرار بگویم یا از عاشقانه‌های پرستاری که جا ماند.

از اسوه صبر و مقاومتی بگویم که با جانباز شدن همسرش معلمی مدرسه را رها کرد تا مشق عشق را در کنار تخت همسر جانبازش به دختران ایران زمین بیاموزد یا از فرزندانی که با نفس‌های پدر خو گرفته بودند و در کنار تختش درد و دل هایشان را با او در میان می‌گذاشتند.

آقاسید در عالم خواب به یکی از همکارانش گفته بود شب رحلت پیامبر اکرم(ص) از روی تخت بلند می شوم

به منزل شهید «سیدنور خدا موسوی» که رسیدیم، خانم حافظی به استقبالمان آمد؛ با دیدن ما اشک در چشمانش حلقه زد و دلتنگی هجران همسرش به وضوح در چهره‌اش نمایان بود.

پس از قرائت فاتحه‌ای نثار شهید «سید نور خدا»، این بانوی متعهد چند دقیقه‌ای بقچه دلش را برایمان باز کرد و از دلتنگی‌هایش گفت.

متوجه شدیم تختی که 10 سال زندگی نباتی «سید نورخدا» بر روی آن گذشته است هنوز در همان اتاق است. برای رفتن به کنار تخت سید لحظه شماری می‌کردم با کسب اجازه از خانم حافظی به اتاق آقا سید رفتیم؛ ولی افسوس که آن چهره نورانی جایش را به لباس‌های نظامی، پوتین‌ها، فانوسقه و وسایل شخصی داده است که هر کدامشان زبان گویایی از استقامت مردان مدافع امنیت هستند.

گوشه گوشه اتاق مزیّن به عکس‌هایی از سید نورخدا بود که خانم حافظی از هر کدامشان خاطره‌ها دارد و راجع به عکسی که یک روز قبل از آن مأموریت بی پایان همه اعضا خانواده با هم به عکاسی رفته بودند؛ گفت: همه ما جلوی  قاب دوربین  عکاس نشستیم و عکس گرفتیم. همسرم از  عکاس خواست تا یکی از عکس هایش را بزرگ کند. می گفت؛ محل خدمتم زاهدان است و این روزها ریگی و دار و دسته اش بدجور خرابکاری می کنند شاید شهید شدم. من که با شنیدن این حرف ها تنم لرزید به عکاس گفتم من راضی نیستم عکس آقا سید را در ابعاد بزرگ چاپ کنید. سید با آرامی لبخندی زد و صورتش را به طرف عکاس چرخاند و گفت شما عکس من را بزرگ کنید، راضی می شود.

همسر شهید سید نور خدا موسوی به خاطرات چند روز قبل از شهادت آقا سید گریزی زد و گفت: آقا سید چند روز قبل از شهادتش دچار یک سرما خوردگی شد که دکترش را خبر کردم و از او خواستم بنویسد که سید ممنوع الملاقات است او خندید و گفت چیزی نشده است فقط یک سرما خوردگی معمولی است، گفتم می ترسم یک فرد سرما خورده بیاید نزدش و وضیعت ایشان بدتر شود.

با دیدن کلمه «وخیم» تنم لرزید

وی افزود: همان روزها  در یکی از  کانال های تلگرامی نوشته بودند حال «سید نور خدا موسوی» وخیم است با دیدن این عبارت تنم لرزید به مدیر آن کانال زنگ زدم و گفتم «چرا نوشته ای وخیم؟» ایشان نیز بلا فاصله آن عبارت را حذف کردند و نوشتند «حال سید نور خدا موسوی مساعد نیست». وقتی دیدم حال همسرم رو به بهبودی رفت برایش اسفند دود کردم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.

خوابی که تعبیر شد

وی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و غم و اندوه در صدایش احساس می شد، افزود: چند روز قبل از شهادت آقاسید، یکی از همکاران ایشان به من گفت در عالم خواب «سید نور خدا» به من گفت  که شب رحلت پیامبر اکرم (ص) از روی تخت بلند می شوم با شنیدن این خواب نگرانی در وجودم رخنه کرده بود.

خدایا من راضیم به رضای تو و رضای سید نور خدا

خانم حافظی  که  هر چند از گاهی سرش را به طرف تخت همسر شهیدش بر می گرداند و انگار دنبال گمشده ای می گشت، از تماس هایی که در آخرین روزهای قبل از شهادت همسرش با ایشان گرفته بودند گفت و اضافه کرد: صبح یکی از همان روزها سردار «احمد رضا رادان» رئیس مرکز مطالعات راهبردی ناجا به من زنگ زد و گفت «خانم آقا سید، آقا سید نورخدا بهتر شدند؟ ایشان حالشان خوب است؟» من هم با چه ذوقی به ایشان گفتم «سردار، دکترش گفته ما شاء الله حالشان رو به بهبودیست، مشکلی نداره». سردار رادان گفت: «برویم سر اصل مطلب» گفتم «چه مطلبی؟». من نمی‌دانستم اینها همه نیروهای «آقا سید» هستند من فکر می کردم هر کس برای خودش دارد حرف می زند. گفتم «بفرمایید سردار من در خدمتم» گفت «یک بار هم در این ده سال از شما می خواهم که بگویید «خدایا من راضیم به رضای تو و رضای سید نورخدا، آقاسید  گرفتار توست.» در جواب سردار رادان گفتم: «سردار من راضیم به رضای خدا و رضای سید نور خدا» ولی باز هم شرط خودم را گفتم. از امام حسین (ع) خواستم سید پیشم بماند ما به آقا سید احتیاج داریم. سردار «رادان» با ناراحتی گفت: «دوباره شرط تعیین کردی؟!» و خداحافظی کرد.

آقاسید در عالم خواب به یکی از همکارانش گفته بود شب رحلت پیامبر اکرم(ص) از روی تخت بلند می شوم

این اسوه صبر و پایداری پس از چند ثانیه سکوت ادامه داد: با زهرا دخترم بیرون رفته بودم زهرا که برای خرید از ماشین پایین رفت، گوشی را برداشتم که جواب درخواست سردار رادان را بنویسم نمی‌خواستم از ایشان کم بیاروم گفتم الآن می گوید همسر «سید نور خدا» حتی از یک حرف عادی هم می ترسد، گرفتار دنیا شده است، نوشتم «با سلام و ادب، به احترام آقا رسول الله (ص)  و امام حسن مجتبی (ع) من راضیم به رضای خدا و رضای «سید نور خدا» شاید دنیا برای آقا سید قفس است و بهشت برین جای آقاست» دست که بردم پیام را ارسال کردم یک اضطرابی تمام وجودم را گرفت؛ شاید اگر تلگرام بود پاک می‌کردم ولی پیام بود، ارسال شده بود.

وی افزود: بر گشتیم به خانه، سید آرامش خاصی داشت که در این ده سال در وجود ایشان ندیده بودم. من و «محمد» پسرم بلندش کردیم رفتم مقداری عسل با یک قطره آبلیمو و یک تکه آب با هم قاطی کردم آوردم مثل همیشه به ایشان دادم دستم را گذاشتم زیرسر آقا سید همین دستی که همیشه زیر سر ایشان می گذاشتم و می گفتم با این دست تو را تحویل صاحب امانت می دهم،  کمی آب در دهان  ایشان گذاشتم آب از گلوی ایشان پایین رفت «آقا سید» چشمانش را بست.

خانم حافظی با بغض و ناراحتی ادامه داد: بستن چشمانش مثل همیشه نبود چون حداقل 45 دقیقه بعد از این آب خوردن باید خوابش می گرفت. خواهرم را صدا زدم با نگرانی گفتم حالات سید طبیعی نیست خواهرم که آمد نبضش را گرفت و متوجه شد که علائم حیاتی سید هم رفته است، بعد گفت که «زنگ بزنید 115»  با اینکه خیلی آشفته و پریشان بودم؛ اما دست بردم چشم های سید را بستم.

شهادت در منزل

همسر شهید موسوی درحالی‌که اشک از چشمانش جاری می‌شد، گفت: صحنه‌های کربلا در منزل ما یکبار مرور شد؛ چراکه کم پیش می آید کسی جلوی چشم فرزندش شهید شود، هیچ شهیدی در لحظه شهادت، دست همسرش زیر سرش نبوده است، حتی اگر جانبازی که حالش وخیم بوده است دو سه روز آخر را در بیمارستان بستری بوده و در منزل نبوده است. نیروهای 115 که رسیدند، آقا سید را  که شُک می‌زدند شرم داشتم که دستشان را بگیرم لباسشان را می گرفتم می گفتم «سید را اذیت نکنید سید شهید شده است» آنها در جواب گفتند «ما مسئولیت داریم».

وی بیان کرد: هر کسی در لحظه مرگ بی قرار و منقلب می شود ولی سید با معرفت بود و در آن لحظات سخت، با آرامش خاصی که داشت من را یاری کرد، منی که جانم گره خورده بود با سید. دنیای از جمعیت ریخته بود در منزل ما رفتم بالای سرش تا زمانی که بدن «آقا سید» سرد شد دست ایشان در دستم بود و از ایشان خواستم برای فرزندانم، همه جوانان و کشورمان دعا کند.

پرستاری که جاماند

دستان سید در دستانم یخ شد فقط آخرین بوسه را بر چهره نورانی «آقا سید» زدم سید و گفتم: «آقا سید» کدام پدر بچه هایش را رها می کند و می رود. سید رفت با معرفت بود ولی من پرستاری هستم که جا مانده ام.

آقاسید در عالم خواب به یکی از همکارانش گفته بود شب رحلت پیامبر اکرم(ص) از روی تخت بلند می شوم

صحبت های محمد باعث آرامشم شد

 چند روز بعد از شهادت  همسرم بود که یکی از خبرنگاران هم استانی به منزل ما آمد و با ما مصاحبه کرد از محمد پرسید حالا که پدر در بین شما نیست چه احساسی داری؟ محمد  گفت: دروغ است که بگوییم از شهادت بابام ناراحت نیستم ولی چون بابایم روی دست مادرم شهید شد و نشان داد با این کارش که می خواهد از ده سال پرستاری مادرم قدردانی کند از این خوشحالم که بابایم از روی دستان مادرم رفته است به بهشت.

 شاید یکی از دلخوشی های من دراین  چند ماه  آن جمعیتی بود که برای شرکت در تشیع پیکر آقا سید نور خدا آمده بودند،

من دوست داشتم خداوند به من این اجازه را می داد پای یکی یکی این جماعت را می بوسیدم شاید آن روز عزیزم را داشتند به خاک می سپردند من رفتم تشکر کردم دوباره گفتم من که نبوده ام سید داشته است به من می گفته است وظیفه ات را انجام بده از مردم تشکر کن که این مردم چقدر بزرگوارند چقدر عزیز بودند در خانه هایشان عزاداری کردند به نقل از یکی از همرزمان آقا سید که چند روز قبل از مراسم چهلم ایشان به منزل ما آمد، در شهر «زاهدان»،(محل خدمت و جانباز شدن همسرم) مردم تا چهلم «سیدنورخدا» پرچم های سیاهی را که در اعزای ایشان به سر درب منازل شان نصب کرده بودند را جمع نکرده بودند.

گزارش از عصمت دهقانی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها