به گزارش دفاعپرس از خرم آباد، روایت ۲۱۹۶ روز رفاقت با «شهید محمد آزادبخت» کتابی است که در قالب خاطراتی درباره شهید بزرگوار «محمد آزادبخت» منتشر شده است، این کتاب حاصل تلاش همرزم شهیدآزادبخت «بهزاد باقری» است.
سردار شهید محمد آزادبخت در سال۱۳۴۲ در تابستانی گرم در خانواده ای با ایمان در شهرستان کوهدشت قدم به خاک هستی گذاشت. در کودکیش بسیار با ایمان بود و نسبت به احکام شرعی و دینی از خود علاقه نشان می داد چنانکه قبل از فرا رسیدن سن شرعیش به فرائض عبادی-مذهبی خود کاملاٌ عمل می کرد.
وی تحصیلات خود را در مقطع ابتدایی و راهنمایی به طور کامل و با موفقیت به پایان برد و در رشته اقتصاد اجتماعی تا سال چهارم ادامه تحصیل داد اما بعلت لازم دیدن دفاع از اسلام و میهن اسلامی سنگر علم را رها و در سنگر جهاد به مبارزه علیه کفار شتافت وی به عضویت رسمی سپاه پاسدارن درآمد.در مبارزات جبهه ای خود قابلیت های بسیاری از خود نشان داد و لذا به علت وجود شایستگی های مختلف ،مسئولیت حفاظت اطلاعات لشگر ۵۷ ابوالفضل را عهده دار گشت.شهیددر همین پست چند سال چون سربازی گمنام دوشادوش دیگر همرزمانش با عراقی های از خدا بیخبر جنگید تا سرانجام در تاریخ ۶۵/۱۱/۱ در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه از این عالم خاکی رخت بربست و به سوی عالم ملکوت پرواز نمود.
مقدمه کتاب
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
چند دهه از دوران دفاع مقدس می گذرد؛ بعضی به ابعاد مختلف آن پی نبرده اند و عده ای به نیکی از آن سالهای خون و حماسه یاد می کنند. برخی هم نقشی را که آن ایام بر شانۀ ما گذاشته بود، برداشتند و دل به میدان زدند و بارهای گرانی را بر دوش کشیدند و در آغوش آتش و گلوله مأوا گزیدند. رادمردانی که نور وجودشان را وقف درمان امراض درونی و بیرونی ما کردند. یکی از این واقفان به طریق راستی و ایستادگی، گام برسنین بیست نگذاشته بود که پیران خرابات به او آویختند. هم نام پیامبر اعظم(ص) عشق بود و از طایفه ای که بختشان را آزاد کرده بودند و به دور از تمام تعلقات، به پیروی از مرادشان، هرچه در چنته داشتند، ارزانی حق می کردند.
در خلوت خود، وقتی روزگاران شش سالۀ رفاقتمان را چرتکه می زدم، در شمارش و مجموع روزها، عدد «بیست ویک، نودوشش» خودنمایی کرد؛ چنان بردلم نشست که در اولین ملاقاتم در رؤیایی صادقانه که با او داشتم، برایش گفتم و مقبول طبع بلندش افتاد و مهر تأییدی بر نام و اصل کتاب زد. در رؤیای دوم که کمتر از چند هفتۀ بعد اتفاق افتاد، باز با همان صلابت همیشگی آمد و درخواستی داشت تا در ضمن نگارش کتاب خواسته اش را به رشتۀ تحریر درآورم. توجه و عنایاتش، راه را روشن ساخت. شیفتۀ نوشتن شدم. دلم مانند تراورزهای سقف سنگرمان، چنان قرص و محکم شد که خمپاره های ۶۰ و ۱۲۰ هم متلاطمم نمی کرد.
در پایان نگارش کتاب، رهایم نکرد. آمده بود تا آثار شیمیایی را از تن و صورتش بزداید، دوباره در مورد کتاب پرسید و این بار چنان محکم گفت: «در کتاب من، مطلب آرمانی نوشته ای؟!» بعد از چند لحظه تفکر، گفتم:«بله! نوشته ام. از نماز خواندنت قلم زده ام.» باز هم به زیبایی تشویقم کرد. از دیر چاپ شدن کتاب، به او شکایت کردم؛ مهربانانه گفت: «زمان می برد. حوصله کن! درست می شود».
سرانجام آنچه را در آسمان آرزوهایم داشتم، برای شما که دل در گرو عشق شهیدان دارید، به ارمغان آوردم.« تا بماند به یادگار…».
انتهای پیام/