خاطرات روزانه پاسدار شهید مهدی محمدباقری (۱۶)/ درخواست شهید از برادر شهیدش در مراسم خاکسپاری

پاسدار شهید «مهدی محمدباقری» در خاطرات خود شرح حالی از برگزاری مراسم شب هفت برادرش شهید «هادی محمدباقری» را بیان کرده است.
کد خبر: ۳۴۰۵۸۲
تاریخ انتشار: ۱۹ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۰:۴۸ - 08April 2019

به گزارش خبرنگار ساجد، پاسدار شهید «مهدی محمدباقری» در تاریخ یکم تیر ۱۳۳۷ در تهران چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی منطقه فکه به درجه رفیع شهادت نائل آمد، برادر شهیدش «هادی محمدباقری» در تاریخ یکم خرداد ۱۳۳۹ در تهران چشم به جهان گشود و سرانجام در تاریخ ۱۹ فروردین ۱۳۶۰ در جبهه کرخه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

خاطرات روزانه پاسدار شهید مهدی محمدباقری (۱۶)/ شرح حال مراسم شب هفت برادر شهیدش

تصویر دفترچه خاطرات پاسدار شهید «مهدی محمدباقری»

خاطرات روزانه پاسدار شهید مهدی محمدباقری (۱۶)/ شرح حال مراسم شب هفت برادر شهیدش

ادامه متن دفترچه خاطرات را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه می‌خوانید:

«... و آن مجلس را فامیل پدریم برپا کردند تا ساعت ۶ بعد از ظهر مجلس تمام شد و می‌گفتند تو ان‌شاءالله زنده باشی و لباس سپاه و پوتین ظرف این مدت را از پایم در نیاوردم و با همان لباسی که از جبهه آمده بودم در مجالس شرکت می‌کردم.

دوشنبه ۱۳۶۰/۱/۲۴

الان ساعت ۱۱ شب در ماشین داداش محمد با مجتبی شمشکی در حال گوش دادن نوار قرآن هستیم. امروز که مراسم روز هفت هادی جان را برگزار کردیم و جمعیت حدود ۲۰۰۰ نفر آمدند و به بهترین وضع برگزار کردیم و برادر موسوی شعر (شهیدم من) را در حضور امام خوانده بود آمد و برگزار کرد و من به خواهرهایم و برادرانم سفارش کرده بودم که ما دشمن داریم نباید گریه کنیم، آبجی‌ها و خودم عمل کردیم. ولی داداش‌ها عمل نکردند و گریه کردند.

اکثر دوستانم آمده بودند از جمله محسن جعفری که خودش ۶ ماه در جبهه بود آمد و همه تبریک می‌گفتند و مهم‌تر از همه این که من برای اولین بار بر سر مزارش رفتم و فقط چند کلمه با او آهسته صحبت کردم و گفتم هادی اینجا شلوغ است در خواب به خوابم بیا و همه صحبت‌ها را با تو بکنم و پیش حسین (ع) شفاعت خواهی مرا بکنی. دیگر آنکه داماد یدالله طاهری از این مراسم فیلم‌برداری کرد و دوستان هم عکس بسیار گرفتند.

سه شنبه ۱۳۶۰/۱/۲۵

امروز طبق معمول دوستان و آشنایان برای عرض تبریک و تسلیت می‌آمدند و من هم تو حال خودم نبودم که چطوری روز و شب می‌گذشت.»

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار