روایت مجروحیت یک جانباز قطع نخاع گردنی:

از روزی که جانباز شدم زمان متوقف شده است

«مهدی ترابیان» آرام و کم حرف است. وقتی لب به سخن می‌گشاید پختگی و آرامش درونی‌اش خبر از تجربه‌ای بزرگ می‌دهد. تجربه‌ای که فقط «مردان جنگ» آن را درک کرده‌اند.
کد خبر: ۳۴۱۰۴۳
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۵ - 10April 2019

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس به نقل از تسنیم، ویلچر مخصوص او را همسرش با بالابر از اتاق به پذیرایی خانه می‌آورد. لمسی، لاغری و سردی حرکات دستانش نشان از مجروحیتی بیش از آسیب کمری می‌دهد. او یک جانباز قطع نخاع گردنی دوران دفاع مقدس است. اما برخی اشیا را می‌تواند برای چند ثانیه در دستانش گیر داده و نگه دارد. مثل مهر نمازش.

جوان‌تر از آن است که در نگاه اول باور کنی که بیش از 36 سال پیش قطع نخاع شده است. اما وقتی لب به سخن می‌گشاید پختگی و آرامش درونی‌اش خبر از تجربه‌ای بزرگ می‌دهد. تجربه‌ای که فقط «مردان جنگ» آن را درک کرده‌اند. «مهدی ترابیان» آرام و کم حرف است. پاسخ‌های کوتاه می‌دهد.

می‌گوید: «انشایم خوب نیست... حرف زدن بلد نیستم... سوالات سخت را از همسرم بپرسید و...» در واقع جملاتش را با طنز می‌آمیزد تا از پاسخ دادن طفره برود. گویی دوست ندارد فکر کنیم یک قهرمان است. دوست ندارد احساس کنیم از خود یا همسرش تعریف می‌کند. می‌خواهد کاملا مستند و واقعی او را ببینیم؛ و چه چیزی واقعی‌تر از بدنی که چند دهه روی تخت دوام آورده و حتی جزئی‌ترین کارهایش را به دست همسرش انجام داده است. همسری که داوطلبانه با او ازدواج کرد و در تمام این سال‌ها قلبش برای او تپیده است. همسرش در جملاتی کوتاه از شدت مجروحیت همسر اینچنین می‌گوید: «حتی پشه‌ای را نمی‌تـواند خودش پس بزند...» و تماشا کردن سکانس‌های واقعی زندگی آن‌ها دائما این سوال را در ذهن مرور می‌کند که جانباز قهرمان‌تر است یا همسرش؟

گفت‌وگو با جانباز مهدی ترابیان را در ادامه می‌خوانید:

چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

به هر حال آن موقع تقریبا تازه انقلاب شده بود. من تقریبا 16 ساله بودم و در بسیج فعالیت داشتم. بچه‌های بسیج را می‌دیدم که به جبهه می‌رفتند و ضرورت دفاع و انقلاب را در این باره درک کرده بودم. احساس مسئولیت می‌کردیم. احساس مسئولیت نسبت به آنچه که فهمیدیم – نه آنچه که توان داشتیم- باعث شد راهی جبهه شویم.

خانواده مانع رفتنتان نشدند؟

چرا مخالف بودند، اما من مخفیانه رفتم.

چطور توانستید مخفیانه بروید؟

دیدم بچه‌های بسیج راهی جبهه هستند که به آن‌ها گفتم: «صبر کنید من هم با شما می‌آیم.» قرار بود با خانواده جایی برویم. به پدرم گفتم: «من دل درد دارم و نمی‌توانم همراهتان بیایم.» وقتی پدرم از در بیرون رفت، من هم مخفیانه بیرون زدم و به بچه‌ها پیوستم تا به جبهه بروم. آن موقع زمان جنگ‌های نامنظم و فرماندهی شهید چمران بود.

بعد چه زمانی به خانواده اطلاع دادید که جبهه هستید؟

یادم هست بعد از عملیات طریق القدس زنگ زدم خانه و اطلاع دادم که هنوز زنده‌ام و نگران نباشید بعد از آن هم مرخصی دادند و برگشتم خانه. بعدا دوباره راهی جبهه شدم. من در عملیات طریق القدس، فتح المبین و رمضان شرکت داشتم.

چطور مجروح شدید؟

در مرحله پنجم عملیات رمضان مجروح شدم. تیر سرگردانی بود و ما هم سرگردان... در حالت سینه خیز بودم که تیر به ناحیه گردنم اصابت کرد.

همان موقع فهمیدید چه اتفاقی برایتان افتاده؟

می‌دانستم مجروح شده‌ام. در اهواز به من گفتند که قطع نخاع شده‌ای، ولی واقعا نمی‌دانستم قطع نخاعی یعنی چه. شنیده بودم که برخی همرزمان قطع نخاع شده‌اند، ولی دقیقا نمی‌دانستم عوارضش چیست. در بیمارستان به من گفتند باید عملت کنیم. گفتم نه می‌روم تهران. 48 ساعت بعد با بقیه مجروحین من را به تهران فرستادند و در بیمارستان شهدا 40 روز بستری بودم و بعد به آسایشگاه ثارالله منتقلم کردند؛ و دیگر عمل نشدم. آن موقع تقریبا 17 ساله بودم.
شنیده بودم که برخی همرزمان قطع نخاع شده‌اند، ولی دقیقا نمی‌دانستم عوارضش چیست.

وقتی راهی جبهه شدید، فکر می‌کردید جانباز شوید؟

بالاخره کسی که به جنگ می‌رود، می‌داند که مجروحیت در انتظارش هست. می‌دیدم که بچه‌ها دست و پایشان قطع می‌شود. اینطور نبود که این چیز‌ها را ندیده باشم. انتظار مجروح شدن را داشتم، ولی نه اینگونه.

از حال و روز آن زمان بگویید. در مورد آینده چه فکری می‌کردید؟

ما آن موقع فکر زمان حال را داشتیم و در مورد آینده فکر نمی‌کردیم.

چقدر طول کشید با شرایط کنار بیایید و به مجروحیت عادت کنید؟

شاید هنوز هم عادت نکرده‌ام. زود قبول کردم که مجروح شده‌ام، اما عادت چیز دیگریست. هنوز آنقدر با وضعیتم کنار نیامده‌ام و هنوز شیطنت‌های سابق خود را دارم.

شاید هنوز هم به وضعیتم عادت نکرده‌ام

واکنش خانواده به مجروحیت شما چه بود؟

شاید مجبور بودند که قبول کنند. وقتی من را به تهران آوردند تا 24 ساعت باز به خانواده نگفتم و بعد از آن تلفنی اطلاع دادم که زنده‌ام و یک مجروحیت کوچک دارم. پدرم آمد بیمارستان پیش من. پس از آن هم که به آسایشگاه منتقل شدم.

در آسایشگاه ثارالله چه کردید؟

تحصیل را ادامه دادم. رسیدگی‌هایی برای مجروحیت مثل فیزیوتراپی را برای ما انجام می‌دادند. از سال 61 تا 73 آسایشگاه بودم. البته منزل هم می‌رفتم و برمی‌گشتم، اما بیشتر آسایشگاه بودم.

خودتان خواستید آسایشگاه بمانید؟

بله؛ فضای آسایشگاه برایم بهتر بود و آزادتر بودم. خانه مشکلات خودش را داشت. نبودن اطلاعات در مورد مجروحیتم و کمبود امکانات، بچه‌های کوچک خانه که مادرم به آن‌ها می‌رسید و سرش شلوغ بود و... همه این‌ها باعث می‌شد که در آسایشگاه بیشتر احساس راحتی کنم. البته خانواده هیچوقت نگفتند برو آسایشگاه بمان، ولی خودم احساس می‌کردم با توجه به فضای موجود آسایشگاه بهتر است.

وقتی به جبهه رفتید کم سن و سال و دانش آموز بودید. تحصیلتان را چگونه ادامه دادید؟

در زمان جنگ درس و مدرسه را به نوعی رها کردم و به نوعی درس و مدرسه من را رها کرد. یک دوره جبهه رفتم و وقتی برگشتم دیگر مدرسه راهم ندادند و گفتند باید شبانه بخوانی. البته بعد از جبهه درس را ادامه دادم. در آسایشگاه تا دیپلم تحصیل را ادامه دادم. روی تخت بودم. استاد می‌آمد و درس می‌داد و ما هم گوش داده و حفظ می‌کردیم. دانشگاه هم قبول شدم، ولی به خاطر اشتباهی که پرسنل آسایشگاه در زدن کد انتخاب رشته انجام داده بودند. چیزی قبول شدم که دیگر نتوانستم ادامه بدهم.

از ماجرای ازدواجتان بگویید؟

یک استاد نقاشی داشتم که در آسایشگاه به ما نقاشی یاد می‌داد. او خانمم را به من معرفی کرد. همسرم خودش داوطلب ازدواج با جانباز بود. اول قبول نکردم که ازدواج کنم، اما بعد قبول کردم. به هر حال وضعیت ما وضعیتی بود که با سه پرستار در آسایشگاه باز رسیدگی سخت بود، در آن شرایط فکر کردن به خانه، آغاز زندگی و زندگی متأهلی با وظایف خاص خودش خیلی سخت است. فکر کردن به این سختی‌ها باعث می‌شد اول مخالفت کنم.

قبل از ازدواج در چه زمینه‌هایی با همسرتان صحبت کردید؟

من در مورد وضعیتم برایش گفتم و چند کتاب در مورد معلولیت و جانبازان نخاعی و ... به ایشان دادم تا مطالعه کند و در مورد نوع مجروحیتم آگاهی پیدا کند. ایشان هم قبول کرد و ازدواج کردیم. الان سه فرزند داریم. دو دختر و یک پسر دخترهایم 22 و 15 ساله و پسرم 20 ساله است.

اگر بخواهید بهترین ویژگی اخلاقی همسرتان را برشمرید چه می‌گویید؟

صبر بالایی دارد که فکر می‌کنم همه ویژگی‌های اخلاقی ایشان را پوشش می‌دهد.

این سال‌های مجروحیت چگونه گذشت؟

الحمدلله که تا اینجایش گذشته است. نفهمیدم چگونه گذشت. پس خوب گذشته است. پنجاه و چند ساله هستم، ولی 16 ساله بگویم بهتر است. زیرا تغییر نکردم. از زمان مجروحیت زمان برای من ثابت است. برای خودم خوب است. زندگی سختی‌های خودش را دارد و برای هر کسی یک جور است. برای ما هم مشکلات اینطور رقم خورده است.

فرزندانتان در مورد جبهه و جنگ عموما چه سوالاتی از شما می‌پرسند؟

در مورد وضعیت مجروح شدن، اینکه چرا به جنگ رفتی و جبهه چطور بود بیشتر سوال می‌کنند. در واقع سوالاتی که در مدرسه و در مواجهه با همکلاسی‌ها برایشان پیش می‌آید. یا گاهی هم خاطراتی که از آن‌ها می‌خواهند را از من می‌پرسند که من هم همیشه از زیر پاسخش در می‌روم. معتقدم وقتی خاطره بدی وجود ندارد پس همه‌اش خوب است. همه خاطرات در یک طبقه است. آن را تفکیک نمی‌کنم.

تفریح خاصی هم دارید؟

بیشتر اوقاتم را با کامپیوتر می‌گذرانم. با بچه‌ها بازی‌های کامپیوتری می‌کنیم.

هنوز با بچه‌های آسایشگاه ثارالله در ارتباطید؟ چه تفاوت‌هایی با سال‌های حضور شما در آنجا کرده‌اند؟

بله؛ من سال 61 رفتم آسایشگاه ثارالله و تقریبا تا سال 67 که جنگ ادامه داشت تعداد بچه‌ها روز به روز بیشتر می‌شد. چهره‌ها در طی این سال‌ها تغییر کرده است. خیلی‌ها هم از این دنیا رفتند. خدا رحمتشان کند.

به دیدار حضرت آقا هم رفته‌اید؟

2 بار به دیدار آقا رفتم که تقریبا دیدار خصوصی بود و دو بار هم ایشان به آسایشگاه ثارالله برای دیدار با ما آمدند. در این دیدارهانه چیزی گفتم و نه چیزی خواستم فقط دوست داشتم پای صحبت‌های ایشان بنشینم و نشستم.

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها