به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، شهید «داوود علیپناه» در پانزدهم خرداد سال ۴۲ در شهرستان «خرمآباد» به دنیا آمد. پدرش «محمد» و مادرش «صغری» نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. از طریق بسیج به جبهه اعزام شد که در تاریخ ۶۳/۱۲/۲۱ در سن ۲۱ سالگی با سمت فرمانده گروهان نجف اشرف، در عملیات «بدر» در شرق دجله بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
دوستان و همرزمان او در گروهان نجف سعی کردند با گردآوری مجموعهای از دستنوشتههای ساده و صمیمانه این شهید بزرگوار که در بحبوحه جنگ نوشته شدهاند، گامی هر چند کوچک، ولی با ارزش در نگهداری و انتقال آنها به نسل جوان امروز و نسلهای آینده بردارند.
در متن ذیل بخشی از این دست نوشتهها آمده است:
«سلام و درود بی پایان بر امام خمینی و کلیه شهیدان اسلام و امت شهیدپرور و پیکارجوی ایران، مدتها بود که تصمیم گرفته بودم که اندک خاطراتی که از رفتن به جبههها داشتم، بنویسم و اکنون با وجود نداشتن قدرت نگارش خوب، سعی در این دارم که آنچه به ذهنم میرسد به روی کاغذ بیاورم.
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران توطئههای ابرجنایتکاران تاریخ بشریت بر علیه ایران اسلامی یکی پس از دیگری شروع شد و چون تمامی توطئهها بوسیله کمکهای الهی، رهبری امام خمینی و وحدت امت حزب الله با شکست روبرو شد، دست به توطئه عظیمی که حاکی از آخرین تلاش و حربه آنان میباشد، زدند. یعنی جنگ را بر ما تحمیل نمودند. دشمن با تمام قدرت و به خیال تصرف ایران به ما حمله نمود از طرفی امت حزب الهی ایران با چنگ و دندان خود را به جبههها میرساندند.
در این موقع یعنی سال ۱۳۵۹ اگر اشتباه نکرده باشم من فقط ۱۷ سال داشتم که اولین گروه از رزمندگان به جبههها اعزام شدند و دومین گروه نیز آماده اعزام بودند که من سعی نمودم با آنها بروم، ولی به علت سن پایین و جثه کوچک، بشدت با رفتن من مخالفت میکردند به ناچار هنگامی که رزمندگان سوار بر اتوبوس میشدند، من نیز به کمک دوستان از پنجره اتوبوس وارد شدم و نیز هنگامی که به «ایلام» رسیدم و مشخصات ما را مینوشتند، وقتی از من پرسیدند که چند سال داری؟ گفتم که متولد ۱۳۴۰ هستم یعنی دو سال برخود افزودم و به این ترتیب ما را به اردوگاهی واقع در چند کیلومتری ایلام بردند که «سرتان» نام داشت. در آنجا ما را تعلیم میدادند. از صبح تا شب بوسیله تکاوران از این کوه به آن کوه میدویدم انواع سلاحهای سبک و نیمه سنگین و انواع خیزها و خلاصه آموزشات کافی میدیدیم.
آن وقت اوایل جنگ بود. چون با جبهه فاصله داشتیم، آذوقه به زحمت میرسید. آذوقه ما مرکب از نان خشک و خرما و گاهی کنسرو که از پشت جبهه میرسید. در یکی از این روزها بود که یک روحانی به نام «محمودی» به «ایلام» آمد و گویا مدتی در فلسطین مبارزه کرده بود همه ما را در یک جا جمع نمود و طی سخنرانی پر هیجانی گفت که من از میان این جمعیت ۴۰ تا فدایی میخواهم. در میان آن جمعیت داوطلبان زیادی بودند، ولی من نخستین کسی بودم که بلند شدم به این ترتیب یک گروه ۴۰ نفره شدیم که هر روز آموزشات سختی را میدیدیم. چند تا متخصص تخریب، ما را آموزش دادند. آنچه لازم بود فرا گرفتیم و نیز عدهای از بچهها را به عملیات بردند بدون هیچ گونه برنامهای؛ که در این عملیات برادر «احمد میراحمدی» به شهادت رسید و پس از چند روز پیکر پاکش را از زیرسنگرهای مزدوران آوردند و به «خرم آباد» فرستادند و از آن پس بعلت نبودن برنامه صحیح هر روز عدهای از برادران به «خرم آباد» بر میگشتند و ما نیز مدت ۱۵ روز بود که آنجا آموزش میدیدیم و بعد از آن به «خرم آباد» برگشتیم. مدتی در «خرم آباد» بودم که یکی از دوستان به من گفت که فردا عدهای از عشایر «الشتر» به «کرمانشاه» خواهند رفت تا از آنجا اعزام شوند و ما فردا صبح آنها را پیدا کردیم و با آنها به طرف ستاد بسیج عشایری «باختران» براه افتادیم و در آنجا باز هم با اعزام من به جبهه مخالفت شد، ولی با تلاش زیاد آنها را قانع کردم گرفتاریهای من از آنجا شروع شد که تجهیزات من شامل یک جفت پوتین شماره هشت که بزحمت آنها را میکشیدم و دو عدد پتو و یک کیسه و یک قبضه اسلحه برنوی بلند بود.
خلاصه کارت عضویت صادر کردند و تاریخ اعزام ما به جبهه ۵۹/۰۸/۱۸ بود. در این تاریخ از «باختران» به طرف «گیلانغرب» حرکت کردیم با یک دنیا شور و عشق به جبهه. وقتی به گیلانغرب رسیدیم، شب بود و به یک مسجد رفتیم و بعد از خواندن نماز خوابیدیم و صبح به طرف «دار بلوط» حرکت کردیم. جاده بسیار خراب بود و با زحمت خود را بر روی ماشین ارتشی نگه میداشتیم.
به محض اینکه به «دار بلوط» رسیدیم عدهای از برادران به استقبال ما آمدند که آنها نیز قبل از ما به آنجا آمده بودند و جز گروه ما به حساب میآمدند و نیز عدهای از برادران ژاندارمری آنجا بودند که یک قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی متری همراه داشتند. از ماشین پیاده شدیم و شروع کردیم به چادرزدن، دراین موقع یکی از برادران عشایر که زودتر از ما اعزام شده بود، ما را در زدن چادر یاری مینمود. بعد از آنجا رفتیم که غذا بگیریم و ما، چون خود غذا درست میکردیم به ناچارد جز سیب زمینی پخته نداشتیم».
انتهای پیام/