به گزارش دفاعپرس از کرمانشاه، اردیبهشت از راه میرسد تا خودآگاه دلم هوای سرپلذهاب و ارتفاعات زیبای بازیدراز را کند. میگفتند دعوت شدهای، راست میگفتند؛ اصلاً یادم نمیآید چطور برای اولین بار بدون ترس روی آن ارتفاعات سر به فلک کشیده ایستادم.
نمنم باران اردیبهشت توی صورتم میخورد و باد با نوای حماسی حاج صادق آهنگران مرا به روزهای جنگ میبرد. روزهایی که با تو و بقیه خواهران امدادگر تا پای همین ارتفاعات آمده بودم.
یادت هست پروانه؟ حالا می خواهم از تو بگویم برای کسانی که میخواهند از تو بدانند. دختر جهادگری که وصف شجاعتش زبانزد زنان سرپل ذهاب است. کسی که تمام زندگی و حتی همسرش را در راه خدا داد.
وقتی از مادرت خواستم تا قصه زندگی تو را از زبان خودش برایم بگوید، لبخندی زد و گفت: پروانه مثل یک پروانه بود. سبک بال و رها! پانزدهم مردادماه سال 1343 بود که چراغ خانه ما به یوم قدمهای پروانه روشن شد. دختر مهربان و آرامی بود. از بچگی او را با خودم به کلاسهای قرآن میبردم تا نور قرآن زندگیاش را بیمه کند و عاقبت به خیر شود.
سیزده ساله بود که به همراه دوستانش به جلسات عقیدتی و بعدها سیاسی قصرشیرین راه پیدا کرد. خیلی بیشتر از سنش میفهمید و حرفهایی از ظلم و ستم رژیم شاه میگفت که ناخودآگاه دل من و پدرش را میلرزاند.
همسرم نقاش بود. وقتی پروانه به سن نوجوانی رسید، تصمیم گرفت برای پیدا کردن بازار کار بهتر ما را به سرپلذهاب ببرد. پروانه فعالیتهایش را در سرپل ادامه داد و کارش به جایی رسید که در بحبوحه انقلاب به همراه چند نفر از دانشآموزان انقلابی مدرسه را به تحصن کشاندند.
انقلاب که پیروز شد به جهاد سازندگی رفت و با شروع جنگ در درمانگاه شهید نجمی سرپلذهاب به امدادگری و کمکرسانی به مجروحین پرداخت. با اشغال قصرشیرین و حضور دشمن در نزدیکی سرپلذهاب، مردم شهر را ترک کردند. ما هم مجبور شدیم به کرمانشاه مهاجرت کنیم؛ اما هر چه اصرار کردیم نتوانستیم پروانه را با خودمان ببریم.
میگفت کمک به مجروحین از همه چیز برایم مهمتر است. یک سال از شروع جنگ میگذشت؛ در این مدت پروانه به عنوان امدادگر به بیمارستان پادگان ابوذر سرپل ذهاب اعزام شده بود و در آنجا کار می کرد. مدتی گذشت تا این که با علی اصغر محمدنیا که یکی از رزمندگان اعزامی به منطقه بود آشنا شد و عقد کرد.
اما انگار قسمت نبود که زندگی عاشقانه آنها زیاد دوام بیاورد و علی اصغر در یکی از عملیاتهای منطقه به شهادت رسید. با شهادت علی اصغر، پروانه دیگر طاقت ماندن در سرپل ذهاب را نداشت و تصمصم گرفت شرایط سخت تری را با گروه پزشکی جهاد کرمانشاه در روستاهای محروم استان تجربه کند.
زندگی اش را وقف دیگران می کرد؛ حتی حقوقی که از بهداری می گرفت را به خانواده های بی سرپرست می داد. آرزویش شهادت بود تا این که 26 اسفند ماه سال 1366 بود که برای کمک کردن به یکی از خانواده های بی سرپرست از خانه بیرون رفت. یک دو ساعت بعد بمباران هوایی شروع شد و به ما خبر دادند که پروانه مورد اصابت ترکش بمب قرار گرفته و شهید شده است.
خوشا به حالش! عاقبت به خیر شد. امیدوارم در قیامت شفیعم باشد و دستم را بگیرد ...
انتهای پیام/