به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، عبدالرضا وزوایی برادر کوچکتر شهید محسن وزوایی که خود نیز از رزمندگان دوران دفاع مقدس است در سالگرد شهادت این شهید به بیان خاطراتی از برادرش پرداخته است. وی از ارتباط خود با برادر اینطور روایت کرد: محسن سلوک شیرین و جذابی داشت، عطر وجودیاش بسیار گیرا بود. 10 سال باهم فاصله داشتیم و به نوعی من نسل دوم فرزندان خانواده بودم. این فاصله سنی برای من و محسن جذاب بود و باعث میشد طور دیگری محسن را دوست داشته باشم و او هم مرا دوست داشت و همیشه در کنارش بودم. در فوتبال و استخر دوست داشتم در کنارش باشم.
بورسیه امریکا را به خاطر انقلاب کنسل کرد
برادر شهید وزوایی با اشاره به فعالیتهای انقلابی شهید در سال 57 تصریح کرد: از سال 57 محسن رشد زیادی کرد. 2 خواهر و برادرم برای ادامه تحصیلات به امریکا رفته بودند، برای محسن هم پذیرش آمد و قرار بود به امریکا برود، محسن در دانشگاه شریف قبول شد و شهریور بحث انقلاب اسلامی پیش آمد. محسن هنوز 100 درصد برنامه رفتنش را کنسل نکرد ولی عمیقا درگیر وقایع انقلاب شد و بعد از چند ماه رفتنش به امریکا را کنسل کرد. محسن رشد بالایی نسبت به سنش پیدا کرد.
وی ادامه داد: من هم خیلی پرشور بودم، با اینکه سن زیادی نداشتم اما در مدرسه فعالیتهایی انجام میدادم و در این زمینه از محسن خط میگرفتم. شهید در جریان 17 شهریور و قضایای دیگر در دانشگاه و محله فعالیتهای انقلابی انجام میداد. با اینکه احساسم این بود که بزرگ هستم اما محسن من را در تظاهراتها همراه خود نمیبرد.
ماجرای جانفشانی شهید وزوایی در نجات برادر
وی به خاطره از دوران انقلاب اسلامی و جانفشانی شهید برای نجات برادر اشاره کرد و گفت: روز هشتم بهمن سال 57 خیلی به محسن اصرار کردم که من را همراه خودش به تظاهرات ببرد. در دانشگاه تهران تظاهرات شدیدی بود. در آستانه روزهای بازگشت امام به کشور بودیم و التهاب زیادی جامعه را فرا گرفته بود. در خیابان وسط دانشگاه به ما گفتند ماشینهای ارتشی در خیابان انقلاب در حال حرکت به سمت فرودگاه مهرآباد هستند تا اجازه نشستن پرواز امام را ندهند. من و محسن به کنار خیابان انقلاب رفتیم. ماشینهای ارتش هم در حال حرکت به سمت فرودگاه بودند.
برادر شهید ادامه داد: مردم شعار میدادند و ارتشیها نیز کاری نمیکردند. یکباره یکی از سربازان سرش را از ماشین به سمت جمعیت بیرون آورد و گفت: «پشتیهای ما گاردی هستند و قصد تیراندازی دارند فرار کنید.» در 30 ثانیه صدای تیراندازی شنیدیم. در این لحظه یکی از گاردیها اسلحهاش را به روی من گرفت. یکباره محسن توی سرم زد و روی زمین پرتم کرد و خودش را روی من انداخت. گرمای تیر را از کنار گوشم حس کردم. جمعیت بهم ریخت. کنار خیابان در باغچه گودالهایی کنده بودند تا درخت بکارند، در چشم بهم زدنی محسن من را داخل چاله انداخت و خودش را هم سپر من کرد. برادر شهید ادامه داد: برای من که هشت ساله بودم این اتفاقات تازگی داشت، انقدر محبت شدیدی بین من و محسن برقرار بود که با وجود او هیچگونه نگرانیای نداشتم.
وزوایی بیان کرد: نزدیک به 22 بهمن محسن سراز پا نمی شناخت. از 19 بهمن سه روز محسن را ندیدم. هیچ وسیله ارتباطی هم نبود. در تصرف پادگان جمشیدیه بسیار دخیل بود. تا اینکه روز 22 بهمن که غروبش محسن به خانه آمد و همراهش اسلحههای گرفته شده از پادگان بود.
برادر شهید وزوایی به حضور برادرش در جریان تسخیر لانه جاسوسی امریکا اشاره کرد و گفت: در جریان تسخیر لانه جاسوسی هر روز جمعیتهای مختلف به جلوی لانه میرفتند و به حمایت از دانشجویان پیرو خط امام شعار میدادند. من هم چند روز از هفته بعد از مدرسه به لانه جاسوسی میرفتم. گاهی اوقات محسن را داخل مجموعه میدیدم و اجازه میداد که از نردهها عبور کنم و با داخل بروم و با محسن کلی خوش و بش میکردیم. مادر من هم یکی از کارهایش این بود که غذا مخصوصا کتلت که دوستان محسن دوست داشتند را درست میکرد و من مامور بردن غذا به سفارت میشدم و ظرف روزهای قبل را به خانه برمیگرداندم.
سنت شکنی مادر شهید وزوایی در تشییع پیکر فرزند
وزوایی از رعایت ادب برادر نسبت به پدر مادر گفت و ادامه داد: نسبت به پدر مادر هم خیلی مهربان بود و احترام زیادی میگذاشت. مادر ما خیلی مهربان و شوخ بود از طرفی بسیار تودار بود. خیلی مسائل را بعد از شهادت محسن برای ما تعریف کرد، مثلا اینکه وقتی محسن میخواست مادر را به بیرون ببرد با حالت تعظیم وار با ایشان رفتار میکرد. رسم است برای تشییع جنازه مردها تابوت را حمل میکنند و پشت آقایان خانمها هستند اما در تشییع محسن مادر به جلو آمد و خودش جلوی پیکر راه رفت، چند نفر از نزدیکان گفتند حاج خانم چرا به عقب نمیروید، مادر گفت انقدر محسن در زندگیاش دوست داشت پشت من راه برود میدانم الان دوست دارد من جلوی پیکرش راه بروم.
منافقین قصد ترور او را داشتند/ دوست نداشت در تهران شهید شود
در هشت سال دفاع مقدس تنها عملیاتی که اول عید انجام شد و پیروز بودیم و اسرای زیادی از دشمن گرفتیم عملیات بیت المقدس بود. عید دیدنیهایی که میرفتیم همه صحبتها درباره عملیات بود. روز 13 فروردین در منزل دایی بودیم که یکباره دیدیم محسن سرزده به خانه دایی آمد. گویا به همراه قطاری با 600 نفر از اسرا به تهران آمده و به خانه رفته و دیده بود کسی در خانه نیست، از خالهام خبر گرفت و فهمید در منزل دایی هستیم، به آنجا آمد، همه از دیدن محسن خوشحال شدند. از او درباره عملیات سوالهایی کردند اما محسن درباره حضور خودش هیچ صحبتی نکرد. 14 فروردین که به جبهه رفت فهمیدیم جزو لیست ترور منافقین قرار گرفته بود و از این موضوع خیلی ناراحت بود و میگفت اصلا دوست ندارم در تهران به دست منافقین شهید شوم، دلم میخواهد در جبهه شهید شوم. چون منافقین دنبالش بودند به خانه نمیآمد. بعد از چند شب به خانه آمد خوش و بش کردیم. نیمههای شب دیدم هراسان از خواب بیدار شد، با کلت به حیاط رفت و کشیک داد، بعد فهمیدیم احساس کرده بود که منافقین در کمین هستند.
ادامه دارد...
انتهای پیام/ 141