گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «محمودرضا، پسری از خانوادهای ثروتمند که برای زندگی، حجرهای محقر را به کاخ پدر ترجیح داد...» جمله عجیبی است، برای امروز که ثروت قبلهگاه بشر شده، انگار بیشتر شبیه خیال یک نویسنده است تا واقعیت. ولی خوشبختی در داشتن همه چیز نیست، گاهی برعکس، باید هیچ نداشت. داشتههای بیشتر گویا روحمان را سنگین میکند، پایمان را به زمین میچسباند و نفسمان را تنگ میکند. اما دل کندن سخت است، خیلی از داشتهها انگار جاذبهای بینهایت دارند. چشمها را خیره میکنند، دست و پاها را میلرزانند و فکرها را تسخیر میکنند. اگر نداشته باشیم میشوند آمال و آرزوهایمان و اگر داشته باشیم، میشوند شیشه عمرمان.
ذهنمان پر شده از کلیشهها، فقر و ثروت را دو جهان کاملا متضاد میانگاریم. فقیر در نظرمان آن است که هیچ ندارد و ثروتمند آن که همه چیز دارد. فقط عده کمی میتوانند خارج از این کلیشهها فکر کنند. انگشتشمارند آنها که میتوانند عمیقتر فکر کنند و ایمان بیاورند که فقر، بزرگترین ثروت است و ثروت، بزرگترین فقر. قلبی که فقیر است یعنی قلبی که همه چیز را از خود رانده و هیچ ندارد میتواند قلمرو معشوق شود نه آن قلبی که لبریز است از هزاران بت کوچک و بزرگ و دیگر جایی برای پروردگار ندارد. و قلب فقیری که خانه معشوق شود، تبدیل میشود به بزرگترین ثروت که دیگر با تمام داراییهای جهان قابل خریداری نیست. با این نگرش، دیگر تصمیم محمودرضا برایمان عجیب نخواهد بود، پسری که به همه ثروت پدر پشت پا زد، از دار دنیا به گلیمی بسنده کرد و به ثروتی ابدی رسید.
شهید «محمودرضا استادآقانظری» متولد یازدهم اردیبهشت ۱۳۴۸ در تهران بود. وی در یک خانواده ثروتمند که به گفته خود آن روزها، پدرش دومین سرمایهدار ایران محسوب میشد، رشد یافت. مسائل دینی در فرهنگ خانواده محمودرضا جایگاهی نداشت اما او در حساسترین روزهای زندگی به تمام دارایی پدر پشت پا زد و راهی حوزه علمیه شد. صبر، تقوا، مهربانی و گذشت محمودرضا بارزترین خصوصیات اخلاقی وی بیان شده. سرانجام این نوجوان شانزده ساله با وجود تمام تلاشهای پدر برای ممانعت از حضور وی در جبهه، راهی نبرد حق علیه باطل شد و ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت به آرزوی خود رسید. همرزمان وی معتقدند، «محمودرضا جزو آن دسته شهدایی است که در جبهه امام زمان (عج) خود را زیارت کرد.» جملات عارفانه وصیتنامه این شهید شاهدی بر این مدعاست.
در ادامه بخش دوم و پایانی گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس با «احمد بویانی» از همرزمان و دوستان شهید «محمودرضا استادآقانظری» در گردان حمزه را میخوانید.
آرزویی که پیش از شهادت برآورده شد
برای انجام عملیات والفجر هشت آماده میشدیم. پیرامون رود کارون مستقر شدیم. باران شدیدی باریده بود. تمام سطح زمین گِل شده بود. هوا که کمی صاف شد، صدایی شنیدم. رزمنده ای میدوید و با خوشحالی میگفت، «برادر بویانی، حاج آقا، حاج احمد...» محمودرضا بود. «حاج احمد نامه دارم!» گفتم، «به سلامتی، چه کسی ارسال کرده؟» گفت، «مادرم!» پرسیدم که، «نامهات را خواندی؟» پاسخ داد، «آوردم شما برایم بخوانی!» گفتم، «نامه برای توست، مادرت نوشته، حرفهای مادر و فرزندیست!» گفت، «باکی نیست. دوست دارم شما برایم بخوانید!» در آن شرایط جوی که حتی راه رفتن مشکل بود، یک صندوق مهمات خالی برداشتم و کنار درخت نخل گذاشتم. روی صندوق نشسته و به درخت نخل تکیه دادیم. شروع به خواندن نامه کردم.
مادر با عشق مادرانه خود نوشته بود، «محمود جانم سلام مامان، قربونت بشوم، دورت بگردم، فدات بشوم. مامان دلم برایت خیلی تنگ شده. مامان، یک هفته ست به جلسهای میروم. مامان نماز خواندن را یاد گرفتم. حجابم را درست کردم. مامان غذا پختن را هم شروع کردم. قرآن خواندن را یاد گرفتم. سورههای کوچک قرآن را میخوانم. حتی دیشب بیدار شدم و نماز شب خواندم. نمیدانستم چند رکعت است؛ اما یادم بود گفته بودی دو رکعت دو رکعت است. تا صبح چندین نماز دو رکعتی خواندم. مامان خیلی گریه کردم. یادت کردم. مامان خواب شهادت تو را دیدم.» قطرات اشک مادر روی نامه سرازیر و جوهر برخی کلمات پخش شده بود. «تو را به خدا یک بار دیگر بیا تا صورتت را ببوسم، چشمان زیبایت را ببوسم، سرتو را در آغوش گرفته و بارها تو را ببوسم. سپس برو.» با خواندن هر جمله میتوانستی احساس کنی در هریک چقدر تمنا پنهان شده است. «مامان! من حالا به حرفهای تو رسیدم که چه حرفهای خوبی میزدی. حالا فهمیدم تو چه کسی بودی.» شانههای لرزان محمود من را متوجه گریههایش میکرد. نامه که تمام شد، به او گفتم، «برو مادرت را ببین.» قبول نکرد. با صورتی نمناک ولی خوشحال گفت، «به یکی از آرزوهای خود رسیدم، مادرم در مسیر صحیح زندگی قرار گرفت. امیدوارم به شهادت برسم تا با شهادت من پدرم نیز مسیر زندگیاش را تغییر دهد.»
سکوت در مقابل سیلی محکم فرمانده
کادر گردان آماده شناسایی منطقه برای عملیات والفجر هشت شد. صبح از نیروها فاصله گرفته و غروب برگشتیم. زمانیکه رسیدم، دیدم رزمندهها نزدیک آب ایستاده و بیتابی میکنند. با عجله به سمت آنها دویدم تا جویای علت شوم. نوجوانی را نشان دادند ک رود کارون با سرعت بالای خود او را میبرد و دستانی که مدام بالا و پایین میرفت. محمودرضا بود. داشت غرق میشد. قایقی که از آنجا عبور میکرد، وقتی متوجه حرکات نیروها میشود برای کمک به سمت آنها میآید و محمودرضا را نجات میدهد. به شدت عصبانی بودم. محمود را مثل فرزند خودم دوست داشتم. از شدت علاقه تا دیدمش، سیلی محکمی به وی زدم. با تندی گفتم، «داخل آب چه میکردی؟ مگر نگفته بودم بدون اجازه من جایی نرو!» محمودرضا جز عذرخواهی هیچ حرفی نزد، گفت، «ببخشید» و رفت. پشیمان بودم از رفتاری که با او داشتم. پس از نماز مغرب داخل چادر شان رفتم و با جدیت گفتم، «برادر استادنظری!» محمود جلو آمد، گفتم، «بیا بیرون کارت دارم!» نمیخواستم در نظر سایر نیروها از او عذرخواهی کنم. از چادرها که فاصله گرفتیم محمود را در آغوش گرفتم و گریه کردم. از وی عذرخواهی کردم و گفتم، «من را ببخش. تو را خیلی دوست دارم. خیلی...» محمود پاسخ داد، «حاج آقا شما حکم پدر برای من داری، حق داشتی. این چه حرفیه.» گفتم، «نه، حلالم کن.» آن شب صمیمانهتر از همیشه با همدیگر گفتوگو کردیم. دو روز بعد والفجر هشت آغاز شد.
بوی محمودم میآید
همان ابتدای عملیات والفجر هشت همچون مادری که به فرزند خود تاکید میکند چادرش را رها نکند، به محمود گفتم، لباس رزم من را رها نمیکنی! هرجا رفتم همراه من هستی!
در این عملیات گردان حمزه شهدای بسیاری را تقدیم انقلاب کرد. بعثیها با تانکهایشان آماده بودند. در منطقه ای از جاده فاو_ امالقصر مجبور شدیم در سرازیری جاده دراز بکشیم. محمود هم کنار من بود. ناگهان شروع به تیراندازی کرد. اعتراض کردم که، «این چه کاری بود انجام دادی؟!» گفت، «دشمن را دیدم.» گفتم، «من هم دیدم؛ اما فاصلهمان کم است.» همین که گفت، «معذرت میخواهم!» تیری به گیجگاهش اصابت کرد و چشمان زیبا و پیشانی محمود را برد. وقتی دیدم محمود افتاده بلند شدم تا او را منتقل کنم که یک بعثی با فاصله چند قدمی من شروع به تیراندازی کرد. اما به خواسته خداوند تمام ۳۰ تیر او به اعضایی اصابت کرد که از گوشت تشکیل شده بودند، نه استخوان و سلولهای عصبی.
من را عقب بردند و سپس به تهران منتقل کردند. در بیمارستان امیرالمومنین بستری شدم. همرزمانم به دیدنم آمدند و خبر تشییع پیکر محمودرضا را دادند. مرخصی ساعتی از بیمارستان گرفته و همراه بچهها به سمت منزل محمود حرکت کردیم. زمانیکه جلوی درب منزلشان رسیدم به یاد حرفهای محمودرضا افتادم. فرهنگ غربی و ظاهر متفاوت خانواده محمود سبب شد تغییر مسیر بدهیم و وداع با پیکر محمود در بهشت زهرا (س) را جایگزین منزل آنها کنیم. برادر محمود پیکر او را تحویل گرفته بود. داشتند جعبه را میخکوبی میکردند که خواهش کردم دست نگه دارند تا برای آخرین بار محمودم را ببینم. حرفهایم را به او زدم و با او برای همیشه خداحافظی کرده و به بیمارستان برگشتم.
یک هفته پس از شهادت محمود، تصمیم گرفتیم به منزلشان برویم. محمود گفته بود که منزلشان وسیع است اما زمانیکه وارد زیرزمین خانه شدیم، به یاد کاخ سعدآباد افتادیم. پدرش تا ما را دید گفت، «بوی محمودم میآید!» با اصرار ما را وارد منزلشان کرد. میتوانستی شیکترین مبلها و لوازم خانگی را در آنجا ببینی. هرچند که پدر اصرار داشت بر روی مبلها بنشینیم؛ اما انتخاب ما زمین بود. پدر ادامه داد، «سه کامیون سیب باغ محمودرضا را به همراه یک تریلی آب معدنی به جبهه فرستادم.» گفتم، «ای کاش وقتی محمود زنده بود این تصمیم را میگرفتید... آن وقت خوشحالیاش تکمیل میشد که پدر هم مانند مادر مسیر زندگی خود را تغییر داده و محمودرضا به این آرزوی خود نیز رسیده است...» سالها بعد تصویر پدر کنار فرزند در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) گویای خبر پایان فراق پدر بیتاب بود...
انتهای پیام/ ۷۱۱