بخش دوم/ عبدالرضا وزوایی در سالگرد شهادت برادر روایت کرد؛

دگرگونی فامیل مخالف انقلاب با یک جمله محسن/ زیارت کربلا را برای خودش نمی‌خواست!

برادر شهید وزوایی گفت: فامیلی داشتیم که مخالف انقلاب بود و محسن را خیلی دوست داشت، وقتی فهمید مجروح شده خودش را از خارج به تهران رساند و برای ملاقات به بیمارستان رفت، خیلی برادرم را سرزنش کرد و محسن فقط در جواب او یک جمله تاثیرگذار نوشت.
کد خبر: ۳۴۴۴۴۰
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۱۴:۱۵ - 01May 2019

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، عبدالرضا وزوایی برادر شهید محسن وزوایی، در ادامه بیان خاطرات خود از شهید به ذکر خاطره‌ای از مجروحیتش پرداخت و گفت: محسن یکبار در عملیات بازی دراز در اردیبهشت سال 60 در روز اول عملیات 2 تیر به گلویش می‌خورد که یکی از گلوله‌ها تا شهادتش در گلو مانده بود. بار دیگر به شدت در عملیات بعدی بازی دراز مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و انقدر مجروحیتش شدید بود که همه فکر می‌کردند شهید شده است. یکی از بستگان ما خیلی مخالف انقلاب بود ولی محسن را دوست داشت از نخبگان علمی بود که در یکی از کشورهای اروپایی سمت پزشکی بالایی داشت، ایشان هر وقت محسن را می‌دید، می‌گفت محسن هوش و علم تو حیف است. تا اینکه محسن مجروح شد و وقتی این فامیل ما خبر را شنید سریع خودش را به ایران رساند. زمانی که کمی محسن حال بهتری پیدا کرده بود در بیمارستان سجاد به دیدنش رفت. آن روزها محسن فقط می‌توانست برخی حرف‌هایش را بنویسد و امکان صحبت نداشت.

دگرگونی فامیل مخالف انقلاب با یک جمله محسن/ زیارت کربلا را برای نسل‌های بعد می‌خواست

وی ادامه داد: این فامیل ما اصلا انتظار نداشت محسن را با این وضعیت ببیند. با آن علاقه‌ای که به محسن و نفرتی که از انقلاب داشت یکباره بهم ریخت و گفت: «محسن ببین چه کردی، کجاست کسی که بخواهد تو را درست کند، گفتم دنبال این انقلاب نرو.» چند دقیقه‌ای صحبت کرد و در تمام مدت محسن فقط نگاه می‌کرد و چشمش تکان می‌خورد. محسن به من اشاره کرد تا کاغذی برای او ببرم، با سختی روی کاغذ نوشت: «چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم چون در هر 2 حال تکلیف خود را انجام دادیم» و اشاره کرد این را بالای سرش بچسبانم، به فامیلمان اشاره کرد این نوشته را بخواند، نوشته را که خواند منقلب شد، گفت محسن تو چه روحی پیدا کردی از عظمت روح تو من مانده‌ام.

برادر شهید وزوایی تصریح کرد: بعد مجروحیت دوم همه پزشک‌ها گفتند باید دوران نقاهت را بگذرانی، اما بعد مدتی در اواخر بهمن سال 60 دوباره قصد رفتن به جبهه کرد. مادر هیچ وقت جلودار محسن نبود اما اینبار خیلی ناراحت شد و گفت محسن اینبار نبرو دینی به گردنت نیست و تکلیفت را ادا کردی، خدمت تنها در جبهه نیست و کسی از تو انتظار ندارد، محسن گفت مادر این را از من نخواه من عهدی با خدا بستم که تا پایان جنگ در جبهه باشم. مادر که انقدر اصرار کرد و دید ثمر ندارد در آخر به محسن گفت تو دستت جان ندارد که اسلحه دست بگیری، محسن گفت می‌توانم با این یکی دستم کلت بگیرم، باز وقتی مادر دید حرفش اثر ندارد گفت تو اینهمه عشق کربلا داری اگر بروی شهید بشوی کربلا را هم نمی‌بینی، محسن در جوابش گفت: مادر جان ما کربلا را برای خودمان نمی‌خواهیم برای نسل‌های آینده می‌خواهیم.

وزوایی به نامه‌ای اشاره کرد که مادر شهید به دخترش در امریکا فرستاده و در آن ناگفته‌هایی را برای خواهر شهید تعریف کرده است: جدیدا نامه‌ای پیدا کردیم که نزد خواهرم مانده بود و 30 و اندی سال در امریکا نگه داشته بود. مادر حرف‌هایی در این نامه گفته است که وقتی آن را خواندیم باورمان نمی‌شد. بعد شهادت مادر نامه‌ای به خواهر نوشته است در این نامه اشاره می‌کند بعد از آن روز و صحبت‌هایی که بین او و محسن رد و بدل شد مادر، پدر را کناری کشید و گفت هر طوری شده نباید بگذاری محسن برود، احساس می‌کنم اگر برود شهید می‌شود من تحمل ندیدن محسن را ندارم. پدر به مادر گفته است این راهی است که خودش انتخاب کرده و باید صابر باشیم. مادری که بسیار صبور و مشوق بود به پدر گفت اگر بگذاری محسن برود و مویی از سرش کم شود تقصیر تو می‌‌دانم. این جمله اصلا به ادبیات مادر نمی‌خورد ولی این نتیجه گیری را می‌کنم که انقدر مادر به محسن علاقه داشت و تغییرات روحی و معنوی محسن را دیده بود که صبر و تحملش را از دست داده بود. یک ساعت بعد مادر با خدا خلوت می‌کند و کمی با موضوع رفتن محسن کنار می‌آید.

برادر شهید وزوایی بیان کرد: بعد از شهادت در دل مادر آرامشی افتاد و رفتاری که در تشییع جنازه از خود بروز داد بسیار جالب بود. خبر شهادت را 10 اردیبهشت دادند ما در خانه بودیم، 2 نفر آمدند و نزد پدرم رفتند و ابتدا گفتند محسن مجروح شده، بعدها فهمیدیم گفته بودند شهید شده ولی خبر قطعی نبود، پدر به خواهر و برادرها گفته بود، همه نگران بودند چطور به مادر بگویند. جمعه شب همه فامیل منزل ما جمع شدند مادر با توجه به اینکه در ذهنیتش این بود محسن مجروح شده مراسم دعایی برگزار کرد در همان اثنا عملیات بیت المقدس آغاز شد و در قرارگاه محسن را از تلویزیون نشان دادند، همه خوشحال شدیم که اشتباه شده اما گویا این فیلم برای قبل از شهادت بوده است. تا ساعت 11 شب دعا ادامه داشت، صبح خبر قطعی شهادت را دادند. در معراج الشهدا هم پدر به همراه برادرم رضا و علیرضا رفتند. من می‌خواستم بروم نمی‌گذاشتند با اصرار زیاد به معراج رفتیم، در بین پیکرها پیکر محسن را جست و جو کردیم، وقتی پیکر را دیدم با اینکه بچه بودم و باید می‌ترسیدم اما این حس را نداشتم، یک نوع آرامشی در وجودم بود، چند دقیقه‌ای کنارش ماندم و کمی درد و دل کردم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها