گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: مونا معصومی؛ تا چند سال پیش کسی نمیدانست که «علیرضا موحددانش» از چهرههای شناخته شده جنگهای کردستان و مناطق عملیاتی جنوب کشور همسر و فرزندی دارد. همسری که تنها یک سال با او زندگی کرده است. «ام سلمه مولایی» همسر شهید علیرضا موحددانش حالا سالهاست که با خاطرات همسرش روزگار میگذراند و از شهید هم یک یادگاری دارد. او میگفت: «فاطمه پس از شهادت علیرضا همدم من بود. از همان کودکی پای دردودلهایم مینشست. فاطمه هم اخلاق پدرش را به ارث برده است.»
به مناسبت سالگرد شهید «علیرضا موحددانش» خبرنگار ما به گفتوگو با «ام سلمه مولایی» همسر این شهید بزرگوار و خواهر شهید سیروس مولایی پرداخت که در ادامه میخوانید:
دفاعپرس: از دوران پیش از ازدواج و برادر شهیدتان برایمان بگویید.
پیش از انقلاب، پدرم کارمند صنایع دفاع بود. برادرم در فعالیتهای انقلابی و تظاهرات شرکت میکرد، اما به خاطر شغل پدرم این کارها را پنهانی انجام میداد. سیروس در روز ۱۷ شهریور نیز در کنار تظاهرکنندگان بود. سیروس به نسبت چهار برادر دیگرم مقیدتر بود. انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، من سوم راهنمایی بودم. پس از انقلاب، جمعی از کارکنان وزارت دفاع از شهرک نوبنیاد به شهرک ارتشی خاور شهر انتقال یافتند. خانواده موحددانش نیز ابتدا در شهرک نوبنیاد زندگی میکرد، اما آن زمان شناختی نسبت به هم نداشتیم. زمانی که آنها هم به شهرک خاورشهر منتقل شدند، در همسایگی ما مستقر شدند.
برادرم پس از پیروزی انقلاب، به عضویت سپاه درآمد و در اوایل جنگ به شهادت رسید. برادرم نخستین شهید خاورشهر است.
دفاعپرس: اولین بار شهید موحددانش را چه زمانی دیدید و چه شناختی نسبت به وی داشتید؟
علیرضا از جمله کسانی بود که به فرمان امام (ره) از پادگان فرار کرد. پس از پیروزی انقلاب، با شروع غائله کردستان به جمعی از انقلابیها به آنجا رفت. عملیاتهای موفقیتآمیزی نیز در کردستان داشت. پس از شروع جنگ، به جبهه جنوب رفت.
علیرضا با وجود سن و سال کم و البته شیطنتهای خاص خودش، حالا یک فرمانده شده بود. شجاعت و طرحهای عملیاتی او زبانزد بود. محمدرضا برادرش نیز در جبهه حضور داشت.
بیماری مانع اسارت علیرضا شد
در لبنان علیرضا قرار بود که با جاویدالاثر متوسلیان و گروهش به ماموریت برود، اما بیماری علیرضا باعث شد که آقای موسوی به جای وی برود. در عملیات، آن چهار نفر به اسارت درآمدند.
آن زمان در انجمن اسلامی که به نام کانون معروف بود، عضو شدم. فرزندان خانواده موحددانش هم مثل دیگر جوانان شهرک در این کانون فعالیت میکردند. در اوایل آغاز جنگ، منزل موحددانش مرکز بسته بندی غذا و دوخت لباس برای رزمندگان بود. من و خواهرم هم برای کمک به منزل آنها میرفتیم، اما از آنجایی که علی اکثرا در جبهه بود، در این جمع حضور نداشت.
منزل همسایهمان بود. از پشت پنجره خانه آنها علیرضا را اولین بار دیدم. آن زمان به تازگی مجروح و دست راستش قطع شده بود. دوران نقاهت را میگذراند.
خواستگاری در روز 22 بهمن
دفاعپرس: چه زمانی برای خواستگاری آمدند؟
در همان روزها خانم دانش به منزل ما آمد و گفت که میخواهد برای علیرضا زن بگیرد. من دوستم را به او معرفی کردم. خانم دانش عکس دوستم را برد. فردا آمد و گفت: «خودت قصد ازدواج نداری؟» گفتم: «من باید با خانوادهام مشورت کنم.» خانم دانش با لبخند پاسخ داد که من خودم با مادرت صحبت میکنم.
۲۲ بهمن سال ۶۱، خانم دانش به خانه ما آمد و از من خواست تا در خانه بمانم. با مادر و برادر بزرگم صحبت کرده بود که من و علیرضا با همدیگر صحبت کنیم. آن زمان پدرم از این موضوع خبر نداشت. با اجاره برادر و مادرم، یک سال و نیم با علیرضا صحبت کردم تا اگر به تفاهم رسیدیم، بعد خواستگاری رسمی شود.
آن روز علیرضا در اول صحبتهایش از جبهه و وظیفهای که بر گردن خود میدانست، گفت. او گفت که شاید نتواند زیاد کنارم باشد و همچون دیگر مردان نیازهایم را فراهم کند. او از شهادت همرزمان در آغوشش برایم تعریف کرد. همچنین از شرایط جانبازیش هم تعریف کرد. صحبتهایش را که گوش کردم، او را مرد ایدهآلی دیدم. از این که او فردی متعهد، سپاهی و مسئولیتپذیر بود، خوشم آمد. میدانستم که زندگی سختی را با او خواهم داشت، اما خصوصیات مثبتش من را به این ازدواج قانع کرد.
دفاعپرس: معیارهای شهید موحددانش در انتخاب همسر چه بود؟
حفظ حجاب برای علیرضا بسیار مهم بود. او گفت که علاوه بر حجاب، خانواده شهید بودن و آشنایی با شرایط جنگ، از دلایل انتخاب من بود.
دفاعپرس: نظر خانواده به این ازدواج مثبت بود یا منفی؟
چند روز بعد خواستگاری علنی شد. مادرم موضوع را به پدرم گفت. او مخالفت کرد و گفت که زندگی با فردی که یک دست ندارد، مشکل و از سوی دیگر «ام سلمه» هنوز محصل است. در آن مقطع، پدر و مادرها برای فرزندانشان تصمیم میگرفتند، اما پدرم آینده را برایم ترسیم کرد و انتخاب را بر عهده خودم گذاشت. برادرم نظرش در مورد علیرضا مثبت بود، اما او هم در مورد آینده و شرایط سخت او گفت.
جانبازی علیرضا باعث نشد که چشمم را بر روی خصوصیات اخلاقی مثبتش ببندم. علیرضا به جهت اعزامهای طولانیش، در نظر داشت تا مراسم عقد و عروسی را زودتر برگزار کنیم، اما پیش از علنی شدن نامزدی، خبر شهادت محمدرضا را آوردند. خانم دانش پس از شهادت محمدرضا گریه نکرد و مثل یک کوه استوار ایستاد. برخی میگفتند که او شوکه شده است، اما خانم دانش از روزی که فرزندانش را در این راه فرستاده بود، میدانست که امکان دارد فرزندانش را از دست بدهد. در مراسم هفت محمدرضا، خانم دانش در مسجد نامزدی من و علیرضا را علنی کرد. حدود چهل روز بعد از شهادت محمدرضا، ما به عقد هم درآمدیم. مراسم عقد را در خانه برگزار کردیم.
انتهای پیام/ 131